کلمه جو
صفحه اصلی

گه گه

فرهنگ فارسی

گاه گاه : حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش این قدر هست که گه گه قدحی مینوشم . ( حافظ )

لغت نامه دهخدا

گه گه. [ گ َه ْ گ َه ْ ] ( ق مرکب ) مخفف گاه گاه. گه گاه :
همه دوستدار و برادر شویم
بود نیز گه گه که برتر شویم.
فردوسی.
حق تن شهری به علف چند گزاری
گه گه به سخن نیز حق مهمان بگزار.
ناصرخسرو.
گرچه گه گه پشه ، دل مشغول دارد پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار.
عبدالواسع جبلی.
مدار باز رهی را اگر کند گه گه
ز روی مهر بدان روی همچو مهر نگاه.
سوزنی.
رفتمی گه گهی به دریابار
سودها دیدمی در آن بسیار.
نظامی.
گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری.
سعدی.
عروسی بس خوشی ای دختر رز
ولی گه گه سزاوار طلاقی.
حافظ.

پیشنهاد کاربران

گَه گَه به زبان لکی یعنی داداش


کلمات دیگر: