مترادف غله : جو، حنط، حنطه، گندم
غله
مترادف غله : جو، حنط، حنطه، گندم
فارسی به انگلیسی
corn, grain, cereals
grain, cereal, grain
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
جو، حنط، حنطه، گندم
فرهنگ فارسی
( اسم ) شاماکچه که زیر زره پوشند شعاری که زیر لباس پوشند .
فرهنگ معین
(غَ لِ) (اِ.) بی قراری .
(غَ لِّ یا لَُ) [ ع . غلة ] (اِ.) 1 - درآمد حاصل از کرایة مکان یا فروش زراعت . 2 - گندم ، جو، شالی و حبوبات . ج . غلات .
(غُ لَّ) (اِ.) = غلة : شاماکچه که زیر زره پوشند؛ شعاری که زیر لباس پوشند.
(غَ لِّ یا لَُ ) [ ع . غلة ] (اِ. ) ۱ - درآمد حاصل از کرایة مکان یا فروش زراعت . ۲ - گندم ، جو، شالی و حبوبات . ج . غلات .
(غُ لَّ ) (اِ. ) = غلة : شاماکچه که زیر زره پوشند، شعاری که زیر لباس پوشند.
لغت نامه دهخدا
روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شد
شیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله.
ظهیر فاریابی ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ).
|| ( از ع ، اِ ) مخفف غَلّه عربی. رجوع به غَلّه شود :
غله هرچه دارید بپرا کنید
ز دینار پیروز گنج آکنید.
وگر گاو و گر گوسفند و گله...
که یکدانه غله صد بیشتر کرد.
این غله میدرود و آن میکاشت.
کند برزگر کار کردن رها.
میکشدشان سوی دکان و غله.
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله.
غله. [ غ ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) کوزه کوچک. ( فرهنگ جهانگیری ). کوزه کوچک سرتنگ. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کوزه ای که طمغاچیان و راهداران و قماربازان دارند و در آن پول سیاه و سپید جمع میکنند وغُلَّک تصغیر آن است و آن کوزه را غله دان و غولک دان نیز گفته اند. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
گردون دهد به سفره محنت مرا طعام
گیتی دهد به غله شدت مرا شراب.
روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شد
شیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله .
ظهیر فاریابی (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ).
|| (از ع ، اِ) مخفف غَلّه ٔ عربی . رجوع به غَلّه شود :
غله هرچه دارید بپرا کنید
ز دینار پیروز گنج آکنید.
فردوسی .
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله ...
فردوسی .
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یکدانه غله صد بیشتر کرد.
نظامی .
خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت .
نظامی .
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
نظامی .
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله .
مولوی (مثنوی ).
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله .
دیوان شمس تبریزی (از آنندراج ).
گردون دهد به سفره ٔ محنت مرا طعام
گیتی دهد به غله ٔ شدت مرا شراب .
قاضی حمیدی (از فرهنگ جهانگیری ) (رشیدی ).
در اینجا همیخیزدش غله کایزد
در آن عالم دیگر انبار دارد.
ناصرخسرو.
تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
به غازی غله دادی و زر و سیم
به کافر بر اینسان بالسویة.
سوزنی .
عمال و معتمدان او در انبارهای غله بازکردند و غلها بریختند، و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 330).
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار وی خاطر آسوده کرد.
سعدی .
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن مال و غله اندوزند.
سعدی .
اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه ست غله در انبار.
سعدی .
و از آن ولایت [ از ولایت فراه ] غله ٔ وافر حاصل میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 1 ص 336). || درمهایی که بیت المال آن را برگرداند و بازرگانان آن را گیرند. ما یرده بیت المال و یأخذه التجار من الدراهم . (اقرب الموارد) (تعریفات جرجانی ). || خراجی که مولی بر عبد واجب کند در هر ده درهم . الضریبة التی ضرب المولی علی العبد کل عشرة دراهم . (تعریفات جرجانی ازاقرب الموارد). کم ضریبة عبدک ؛ ای غلته . (منتهی الارب ). || شیر نخست که از پستان برآید. (فرهنگ اوبهی ).
- پرغله ؛ غله خیز. آنجا که غله ٔ فراوان دارد :
بستان خدای است چنان دان که شریعت
پرغله و پرکشت و درختان فراوان .
ناصرخسرو.
- غله ٔ دیوانی ؛ غله ٔ شاهی . (آنندراج ).
غلة. [ غ ُل ْ ل َ ] (ع مص ) تشنه شدن . سخت تشنه شدن . حرارت در اندرون کسی بودن . (اقرب الموارد). || (اِمص ) تشنگی . سوزش و سختی آن . سوزش شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطش یا سختی آن یا حرارت آن . ج ، غُلَل . (از اقرب الموارد). تشنگی به افراط. (برهان قاطع). تشنگی سخت . (فرهنگ جهانگیری ). || (اِ) شاماکچه که زیر زره پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شعاری که زیر لباس پوشند. شعار تحت الثوب .(اقرب الموارد). || خرقة تشد علی رأس الابریق ؛ پارچه ای که بر سر ابریق بندند. (اقرب الموارد). || در فرهنگ جهانگیری به معنی آفتابه و در برهان قاطع به معنی لوله ٔ آفتابه نیز آمده است و این شاید بر اساس معنی قبلی (پارچه ٔ سر آفتابه ) باشدکه از قبیل اطلاق جزء بر کل است . || آنچه در آن پنهان شوند. ما تواریت فیه . (اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. کوزۀ آبخوری کوچک و سرتنگ؛ غلغلک.
۲. = قلک
عطش شدید؛ تشنگی سخت؛ سختی تشنگی.
۱. دانۀ حاصل از زراعت گیاهان تیرۀ گندمیان، مانندِ جو، گندم، ارزن، برنج، و امثال آنها.
۲. [قدیمی] حاصل زراعت این گیاهان که هنوز برداشت نشده است.
۳. [قدیمی] آذوقه.
۴. [قدیمی] درآمد و دخلی که از کرایۀ خانه یا دکان بهدست آید.
۱. کوزۀ آبخوری کوچک و سرتنگ ، غلغلک.
۲. = قلک
۱. دانۀ حاصل از زراعت گیاهان تیرۀ گندمیان، مانندِ جو، گندم، ارزن، برنج، و امثال آن ها.
۲. [قدیمی] حاصل زراعت این گیاهان که هنوز برداشت نشده است.
۳. [قدیمی] آذوقه.
۴. [قدیمی] درآمد و دخلی که از کرایۀ خانه یا دکان به دست آید.
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
یَوین yavin ( اوستایی )
آزوک ãzuk ( سغدی: ãżuk )
دانگو dângu ( پارسی دری )
دانه غلات، میوه خشکی است که اصطلاحاً به آن گندمه و به زبان عامیانه دانه یا غله می گویند.
بین حبوبات با غلات تفاوت وجود دارد به عنوان مثال؛ لوبیا، نخود، عدس و ماش جزو حبوبات محسوب می شوند. ( حبه، حبوبات ) .
برنج، گندم، ذرت و جو همگی نمونه هایی از غلات هستند. ( غله، غلات ) .