کلمه جو
صفحه اصلی

غله


مترادف غله : جو، حنط، حنطه، گندم

فارسی به انگلیسی

grain, cereal, corn, cereals

corn, grain, cereals


grain, cereal, grain


فارسی به عربی

حبوب , ذرة

مترادف و متضاد

grain (اسم)
ذره، جو، خرده، شاخه، حالت، دانه، حبوبات، حبه، حب، غله، چنگال، رنگ، رگه، مشرب، دان، تفاله حبوبات، یک گندم معادل 0/0648 گرم

cereal (اسم)
حبوبات، غله، گیاهان گندمی

corn (اسم)
غله، ذرت، دانه ذرت

جو، حنط، حنطه، گندم


فرهنگ فارسی

در آمدودخل که ازکرایه خانه یادکان بدست آیدوحاصل زراعت که اززمین برداشت شودازقبیل جووگندم وارزن وبرنج وامثال آنها
( اسم ) شاماکچه که زیر زره پوشند شعاری که زیر لباس پوشند .

فرهنگ معین

(غَ لِ) (اِ.) بی قراری .


(غَ لِّ یا لَُ) [ ع . غلة ] (اِ.) 1 - درآمد حاصل از کرایة مکان یا فروش زراعت . 2 - گندم ، جو، شالی و حبوبات . ج . غلات .


(غُ لَّ) (اِ.) = غلة : شاماکچه که زیر زره پوشند؛ شعاری که زیر لباس پوشند.


(غَ لِ ) (اِ. ) بی قراری .
(غَ لِّ یا لَُ ) [ ع . غلة ] (اِ. ) ۱ - درآمد حاصل از کرایة مکان یا فروش زراعت . ۲ - گندم ، جو، شالی و حبوبات . ج . غلات .
(غُ لَّ ) (اِ. ) = غلة : شاماکچه که زیر زره پوشند، شعاری که زیر لباس پوشند.

لغت نامه دهخدا

غله. [ غ َ ل َ / ل ِ ] ( اِمص ) اضطراب و بیقراری. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). اضطراب. ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ جهانگیری ) :
روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شد
شیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله.
ظهیر فاریابی ( از فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ).
|| ( از ع ، اِ ) مخفف غَلّه عربی. رجوع به غَلّه شود :
غله هرچه دارید بپرا کنید
ز دینار پیروز گنج آکنید.
فردوسی.
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله...
فردوسی.
فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یکدانه غله صد بیشتر کرد.
نظامی.
خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت.
نظامی.
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
نظامی.
خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله.
مولوی ( مثنوی ).
چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله.
دیوان شمس تبریزی ( از آنندراج ).

غله. [ غ ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) کوزه کوچک. ( فرهنگ جهانگیری ). کوزه کوچک سرتنگ. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کوزه ای که طمغاچیان و راهداران و قماربازان دارند و در آن پول سیاه و سپید جمع میکنند وغُلَّک تصغیر آن است و آن کوزه را غله دان و غولک دان نیز گفته اند. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
گردون دهد به سفره محنت مرا طعام
گیتی دهد به غله شدت مرا شراب.
قاضی حمیدی ( از فرهنگ جهانگیری ) ( رشیدی ).

غله . [ غ َ ل َ / ل ِ ] (اِمص ) اضطراب و بیقراری . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج ). اضطراب . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ) :
روی دین حق ظهیر آل سلجوق آنکه شد
شیر نر در بیشه از تیر حسامش در غله .
ظهیر فاریابی (از فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ).
|| (از ع ، اِ) مخفف غَلّه ٔ عربی . رجوع به غَلّه شود :
غله هرچه دارید بپرا کنید
ز دینار پیروز گنج آکنید.

فردوسی .


هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله ...

فردوسی .


فراخی در جهان چندان اثر کرد
که یکدانه غله صد بیشتر کرد.

نظامی .


خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت .

نظامی .


غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.

نظامی .


خلق دیوانند و شهوت سلسله
میکشدشان سوی دکان و غله .

مولوی (مثنوی ).


چون دل ز جان برداشتی رستی ز جنگ و آشتی
آزاد و فارغ گشته ای هم از دکان هم از غله .

دیوان شمس تبریزی (از آنندراج ).



غله . [ غ ُل ْ ل َ / ل ِ ] (اِ) کوزه ٔ کوچک . (فرهنگ جهانگیری ). کوزه ٔ کوچک سرتنگ . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرا). کوزه ای که طمغاچیان و راهداران و قماربازان دارند و در آن پول سیاه و سپید جمع میکنند وغُلَّک تصغیر آن است و آن کوزه را غله دان و غولک دان نیز گفته اند. (از انجمن آرا) (آنندراج ) :
گردون دهد به سفره ٔ محنت مرا طعام
گیتی دهد به غله ٔ شدت مرا شراب .

قاضی حمیدی (از فرهنگ جهانگیری ) (رشیدی ).




غلة. [ غ َل ْ ل َ ] (ع اِ) درآمد هرچیزی از حبوب و نقود و جز آن ، و آمد کرایه ٔ مکان و مزد غلام و ماحصل زمین . ج ، غَلاّت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، غَلاّت ، غِلال . (اقرب الموارد). کرای سرای و کلبه و کاروانسرای باشد. (فرهنگ اسدی ) . دخل و درآمد چون کرای خانه و مزدغلام و فایده ٔ زمین و ثمر درخت و شیر و گاو و گوسفندو شتر و نتاج حیوان اهلی . || گندم و جو وشالی و جز آن . (آنندراج ). مطلق حبوبات و انواع مختلف بقولات . (قاموس کتاب مقدس ). در استعمال فارسی زبانان به معنی گندم و جو و ارزن ، و آنچه از آرد آن نان کنند. در فرهنگ اسدی آمده : خنبه چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. - انتهی . نوع گندم و جو در تداول فارسیان : غرجستان جایی بسیارغله و کشت و برز و آبادان است . (حدود العالم ). و ایشان را [ مردم فراو را به دیلمان ] هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان آرند. (حدود العالم ).و طعام و غله ٔ سرندیب از این شهر [ از شهر نوبین ] است . (حدود العالم ). این قوم بر خوید و غله فرودآیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594). از همه خوبتر ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین ماندگی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 622). از همه خوبتر آنکه غله رسیده باشدو خصمان با سر غله اند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 626).
در اینجا همیخیزدش غله کایزد
در آن عالم دیگر انبار دارد.

ناصرخسرو.


تا در آن شهر غله و دیگر اسباب خریدندی و به زیان آوردندی به آب و آتش و در چاهها ریختن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 57).
به غازی غله دادی و زر و سیم
به کافر بر اینسان بالسویة.

سوزنی .


عمال و معتمدان او در انبارهای غله بازکردند و غلها بریختند، و بر فقرا و مساکین صرف کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 330).
یکی غله مرداد مه توده کرد
ز تیمار وی خاطر آسوده کرد.

سعدی .


ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن مال و غله اندوزند.

سعدی .


اندک اندک به هم شود بسیار
دانه دانه ست غله در انبار.

سعدی .


و از آن ولایت [ از ولایت فراه ] غله ٔ وافر حاصل میشود. (روضات الجنات فی اوصاف مدینة هرات ج 1 ص 336). || درمهایی که بیت المال آن را برگرداند و بازرگانان آن را گیرند. ما یرده بیت المال و یأخذه التجار من الدراهم . (اقرب الموارد) (تعریفات جرجانی ). || خراجی که مولی بر عبد واجب کند در هر ده درهم . الضریبة التی ضرب المولی علی العبد کل عشرة دراهم . (تعریفات جرجانی ازاقرب الموارد). کم ضریبة عبدک ؛ ای غلته . (منتهی الارب ). || شیر نخست که از پستان برآید. (فرهنگ اوبهی ).
- پرغله ؛ غله خیز. آنجا که غله ٔ فراوان دارد :
بستان خدای است چنان دان که شریعت
پرغله و پرکشت و درختان فراوان .

ناصرخسرو.


- غله ٔ دیوانی ؛ غله ٔ شاهی . (آنندراج ).

غلة. [ غ ُل ْ ل َ ] (ع مص ) تشنه شدن . سخت تشنه شدن . حرارت در اندرون کسی بودن . (اقرب الموارد). || (اِمص ) تشنگی . سوزش و سختی آن . سوزش شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطش یا سختی آن یا حرارت آن . ج ، غُلَل . (از اقرب الموارد). تشنگی به افراط. (برهان قاطع). تشنگی سخت . (فرهنگ جهانگیری ). || (اِ) شاماکچه که زیر زره پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شعاری که زیر لباس پوشند. شعار تحت الثوب .(اقرب الموارد). || خرقة تشد علی رأس الابریق ؛ پارچه ای که بر سر ابریق بندند. (اقرب الموارد). || در فرهنگ جهانگیری به معنی آفتابه و در برهان قاطع به معنی لوله ٔ آفتابه نیز آمده است و این شاید بر اساس معنی قبلی (پارچه ٔ سر آفتابه ) باشدکه از قبیل اطلاق جزء بر کل است . || آنچه در آن پنهان شوند. ما تواریت فیه . (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. کوزۀ آبخوری کوچک و سرتنگ‌؛ غلغلک.
۲. = قلک


عطش شدید‌؛ تشنگی سخت‌؛ سختی تشنگی‌.


۱. دانۀ حاصل از زراعت گیاهان تیرۀ گندمیان، مانندِ جو، گندم، ارزن، برنج، و امثال آن‌ها.
۲. [قدیمی] حاصل زراعت این گیاهان که هنوز برداشت نشده است.
۳. [قدیمی] آذوقه.
۴. [قدیمی] درآمد و دخلی که از کرایۀ خانه یا دکان به‌دست آید.


عطش شدید ، تشنگی سخت ، سختی تشنگی .
۱. کوزۀ آبخوری کوچک و سرتنگ ، غلغلک.
۲. = قلک
۱. دانۀ حاصل از زراعت گیاهان تیرۀ گندمیان، مانندِ جو، گندم، ارزن، برنج، و امثال آن ها.
۲. [قدیمی] حاصل زراعت این گیاهان که هنوز برداشت نشده است.
۳. [قدیمی] آذوقه.
۴. [قدیمی] درآمد و دخلی که از کرایۀ خانه یا دکان به دست آید.

گویش مازنی

// محصول صیفی چون هندوانه و خربزه

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یَوین yavin ( اوستایی )
آزوک ãzuk ( سغدی: ãżuk )
دانگو dângu ( پارسی دری )

مثل ذرت ، نخود و. . . .

اجاره دادن املاک و . . . مثال غَلِّه کَردن منزل مسکونی یا تجاری
دانه غلات، میوه خشکی است که اصطلاحاً به آن گندمه و به زبان عامیانه دانه یا غله می گویند.
بین حبوبات با غلات تفاوت وجود دارد به عنوان مثال؛ لوبیا، نخود، عدس و ماش جزو حبوبات محسوب می شوند. ( حبه، حبوبات ) .
برنج، گندم، ذرت و جو همگی نمونه هایی از غلات هستند. ( غله، غلات ) .


کلمات دیگر: