کلمه جو
صفحه اصلی

غشی

فارسی به انگلیسی

swooning, epileptic, syncopal, habitually swooning

habitually swooning, epileptic, syncopal


فارسی به عربی

صرع , متقطع , مصاب بالصرع

مترادف و متضاد

epileptic (اسم)
مبتلا به مرض صرع، غشی

epileptic (صفت)
صرعی، مبتلا به مرض صرع، غشی، حمله ای

habitually swooning (صفت)
غشی

syncopal (صفت)
غشی، غش دار

فرهنگ فارسی

بیهوش شدن، بیخودشدن، ازحال رفتن، بیهوشی، بیخودی، درفارسی غش میگویند
( صفت ) آنکه گاه گاه غش کند کسی که دچار حملات غش شود صرع زده مصروع صرعی حمله یی .
نام جایی است ابن درید آنرا غشا آورده است

فرهنگ معین

(غَ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) بیهوش شدن . 2 - (اِمص .) بیهوشی .


(غَ ش ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) کسی که بیماری صرع دارد، مصروع .


(غَ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) بیهوش شدن . ۲ - (اِمص . ) بیهوشی .
(غَ ش ) [ ع - فا. ] (ص نسب . ) کسی که بیماری صرع دارد، مصروع .

لغت نامه دهخدا

غشی . [ غ ُ ش َ ] (اِخ ) نام جایی است ، ابن درید آن را «غشا» آورده است . (از معجم البلدان ).


غشی . [ غ ُ شا ] (ع مص ) اغشی بودن اسب . (از اقرب الموارد). سفیدی روی اسب یا سفیدی سر او فقط. رجوع به اغشی و غشواء شود.


غشی . [ غ َ ] (ص نسبی ) در تداول عوام ، صرع زده . مصروع . مأخوذ از غَشْی عربی است . رجوع به غشی شود.


غشی . [ غ ُش ْی ْ ] (ع مص ) بیهوش شدن . بیهوشی . بیخود شدن . غَشْی ْ. غَشَیان . (ازقطر المحیط) (اقرب الموارد). رجوع به غَشْی ْ شود.


غشی. [ غ َش ْی ْ ] ( ع مص ) بیهوش گردیدن. ( منتهی الارب ) . بیهوش شدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بیهوشی. ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس رامغشی علیه گویند. ( از اقرب الموارد ). ضعف. بیخود شدن. بیخودی. در کشاف اصطلاحات الفنون آمده : غشی به ضم غین و سکون شین ، و مشهور به فتح غین است ، و آن عبارت است از بیکار ماندن قوای محرکه و حساسه به سبب ضعف قلب بر اثر گرسنگی یا درد یا غیر آن ، و گرد آمدن تمامی روح حیوانی به سوی قلب است. - انتهی :
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پرجوش گشت.
مولوی ( مثنوی ).
|| بیهوش گردانیدن. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینه قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). || غشی زن ؛ جماع کردن با او. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ): غشی المراءة؛ دخل علیها. ( اقرب الموارد ). || غشی به کسی ؛ آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. ( منتهی الارب ) . آمدن. ( دزی ج 2 ص 213 ). غشی به مکانی ؛ آمدن بدان. ( از اقرب الموارد ). || غشی امر؛ فروگرفتن کسی را کار. ( منتهی الارب ): غشیة الامر غشیاً و غشایةً؛غطاه. ( اقرب الموارد ). منه قوله تعالی « : غشیهم موج کالظلل » . ( قرآن 32/31 ).
- غشی افتادن کسی را ؛ غش کردن او.

غشی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) در تداول عوام ، صرع زده. مصروع. مأخوذ از غَشْی عربی است. رجوع به غشی شود.

غشی. [ غ ُش ْی ْ ] ( ع مص ) بیهوش شدن. بیهوشی. بیخود شدن. غَشْی ْ. غَشَیان. ( ازقطر المحیط ) ( اقرب الموارد ). رجوع به غَشْی ْ شود.

غشی. [ غ ُ ش َ ] ( اِخ ) نام جایی است ، ابن درید آن را «غشا» آورده است. ( از معجم البلدان ).

غشی. [ غ ُ شا ] ( ع مص ) اغشی بودن اسب. ( از اقرب الموارد ). سفیدی روی اسب یا سفیدی سر او فقط. رجوع به اغشی و غشواء شود.

غشی . [ غ َش ْی ْ ] (ع مص ) بیهوش گردیدن . (منتهی الارب ) . بیهوش شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بیهوشی . (دهار) (مهذب الاسماء). روی دادن به کسی آنچه فهم او را بپوشاند، و آن کس رامغشی علیه گویند. (از اقرب الموارد). ضعف . بیخود شدن . بیخودی . در کشاف اصطلاحات الفنون آمده : غشی به ضم غین و سکون شین ، و مشهور به فتح غین است ، و آن عبارت است از بیکار ماندن قوای محرکه و حساسه به سبب ضعف قلب بر اثر گرسنگی یا درد یا غیر آن ، و گرد آمدن تمامی روح حیوانی به سوی قلب است . - انتهی :
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پرجوش گشت .

مولوی (مثنوی ).


|| بیهوش گردانیدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || در اصطلاح صوفیه غشی عبارت است از چیزی که بر روی آیینه ٔ قلب نشیند، و در بصیرت زنگ پیدا کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || غشی زن ؛ جماع کردن با او. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ): غشی المراءة؛ دخل علیها. (اقرب الموارد). || غشی به کسی ؛ آمدن نزدیک او، یا از فوق آمدن او را. (منتهی الارب ) . آمدن . (دزی ج 2 ص 213). غشی به مکانی ؛ آمدن بدان . (از اقرب الموارد). || غشی امر؛ فروگرفتن کسی را کار. (منتهی الارب ): غشیة الامر غشیاً و غشایةً؛غطاه . (اقرب الموارد). منه قوله تعالی « : غشیهم موج کالظلل » . (قرآن 32/31).
- غشی افتادن کسی را ؛ غش کردن او.

فرهنگ عمید

مبتلا به صرع.


بیهوش شدن؛ بی‌خود شدن؛ از حال رفتن؛ بیهوشی؛ بی‌خودی؛ غش.


مبتلا به صرع.
بیهوش شدن، بی خود شدن، از حال رفتن، بیهوشی، بی خودی، غش.

گویش مازنی

۱غشی به تصور عوام جن زده ۲فرد آزاردهنده


/ghashi/ غشی به تصور عوام جن زده - فرد آزاردهنده


کلمات دیگر: