مترادف غنودن : آرمیدن، آسودن، خفتن، خوابیدن
غنودن
مترادف غنودن : آرمیدن، آسودن، خفتن، خوابیدن
فارسی به انگلیسی
bed, ensconce, lollop, lounge, nestle, pillow, relax, repose, sink, tuck
to sleep, to repose, to nestle
فارسی به عربی
راحة , مرغ
مترادف و متضاد
خوابیدن، غنودن، خواب رفتن، خفتن
گذاردن، دراز کشیدن، غنودن، ارمیدن
غنودن، بطور دنج قرار گرفتن
چرت زدن، غنودن
چرت زدن، غنودن
غنودن، پوزه بخاک مالیدن، با پوزه کاویدن یا بو کردن
آرمیدن، آسودن، خفتن، خوابیدن
فرهنگ فارسی
غنویدن:خفتن، خوابیدن، درخواب شدن، آرمیدنغنوده:غنویده، خوابیده، خفته، آرمیدهغنودگی:خواب آلودگی، آرمیدگی
( مصدر ) غنود خواهد غنود بغنو غنونده غنوده ) ۱ - بخواب رفتن در خواب شدن ۲ - آسودن آرمیدن ۳ - مانده شدن خسته شدن ۴ - مردن به خواب ابدی رفتن .
( مصدر ) غنود خواهد غنود بغنو غنونده غنوده ) ۱ - بخواب رفتن در خواب شدن ۲ - آسودن آرمیدن ۳ - مانده شدن خسته شدن ۴ - مردن به خواب ابدی رفتن .
فرهنگ معین
(غُ دَ ) (مص ل . ) خوابیدن ، آرمیدن .
لغت نامه دهخدا
غنودن.[ غ ُ دَ ] ( مص ) به خواب اندرشدن. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن. ( فرهنگ اوبهی ). در خواب شدن. ( برهان قاطع ). خواب گران کردن. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). خواب کردن. ( فرهنگ رشیدی ). مژه گرم کردن. خواب سبک کردن. چرت زدن. پینگی. غنویدن. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ رشیدی ). اِخفاق. خُفوق. ( منتهی الارب ). سِنَة. ( ترجمان القرآن تهذیب عادل ) ( دهار ). نُعاس. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). اغتماض. ( صراح ) ( منتهی الارب ). سُبات. ( ذخیره خوارزمشاهی ) :
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
همه شب سر نیزه باید بسود.
ز یزدان بیامد خجسته سروش.
شبی در جهان شادمان نغنوی.
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان.
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان.
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
دم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
پس مرفه به کام دل بغنو.
بروز آری تا بامداد و کم غنوی.
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
شب در پی وصل نغنود دلم.
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست.
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
ابوشکور ( از فرهنگ اسدی ).
یک امشب شما را نباید غنودهمه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش ز یزدان بیامد خجسته سروش.
فردوسی.
وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی شبی در جهان شادمان نغنوی.
فردوسی.
ز درد دل آن شب بدانسان نویدکه از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنوداز بیم او جز آنکه از او یافته ست امان.
فرخی.
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنودگشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان.
فرخی.
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم. ( تاریخ بیهقی ).کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
اسدی.
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرددم شمرده تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
مسعودسعد.
از روان شرع را متابع شوپس مرفه به کام دل بغنو.
سنایی ( از فرهنگ رشیدی ).
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوندبروز آری تا بامداد و کم غنوی.
سوزنی.
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمردهم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
خاقانی.
روز از پی هجر تو بفرسود دلم شب در پی وصل نغنود دلم.
خاقانی.
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست.
ظهیر فاریابی.
چون بر آن داستان غنود سرم غنودن .[ غ ُ دَ ] (مص ) به خواب اندرشدن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). خواب رفتن و چشم از خواب گرم کردن . (فرهنگ اوبهی ). در خواب شدن . (برهان قاطع). خواب گران کردن . (آنندراج ) (انجمن آرا). خواب کردن . (فرهنگ رشیدی ). مژه گرم کردن . خواب سبک کردن . چرت زدن . پینگی . غنویدن . (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ). اِخفاق . خُفوق . (منتهی الارب ). سِنَة. (ترجمان القرآن تهذیب عادل ) (دهار). نُعاس . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). اغتماض . (صراح ) (منتهی الارب ). سُبات . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) :
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش .
وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی .
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان .
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان .
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم . (تاریخ بیهقی ).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی .
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی .
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم .
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست .
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم .
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه .
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیده ٔ گریان من یک شب غنودی کاشکی .
شب تا سحر می نغنوم ، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم ، کز کف عنانم میرود.
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم .
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
|| آسودن . آرمیدن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن . (آنندراج ). آسوده ماندن . بازایستادن از چیزی :
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم .
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی .
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت .
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام .
|| مجازاً به معنی مانده شدن . (ازآنندراج ) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب .
|| کنایه از مردن و خواب ابدی : آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 442). || غلطیدن . || تنبل شدن . (ناظم الاطباء).
به ناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ).
یک امشب شما را نباید غنود
همه شب سر نیزه باید بسود.
فردوسی .
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش .
فردوسی .
وگر بد کنی جز بدی نَدْرَوی
شبی در جهان شادمان نغنوی .
فردوسی .
ز درد دل آن شب بدانسان نوید
که از ناله اش هیچکس نغنوید.
لبیبی .
شاهی که هیچ شاه نیارد بشب غنود
از بیم او جز آنکه از او یافته ست امان .
فرخی .
بخت اگر کاهلی کرد و زمانی بغنود
گشت بیدار و به بیداری نو گشت و جوان .
فرخی .
گفتند زندگانی خداوند دراز باد... در خواب امن و آسایش غنوده ایم . (تاریخ بیهقی ).
کرا چشم دل خفت و بختش غنود
اگر چشم سر بازدارد چه سود!
اسدی .
تو سالیانها خفتی و آنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
ز بس نشاط که در طبع مردمان آویخت
در این دو هفته بشبها یک آدمی نغنود.
مسعودسعد.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
سنایی (از فرهنگ رشیدی ).
شبی که از تو فقیری دوصد غنی نشوند
بروز آری تا بامداد و کم غنوی .
سوزنی .
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی .
خاقانی .
روز از پی هجر تو بفرسود دلم
شب در پی وصل نغنود دلم .
خاقانی .
بخرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست .
ظهیر فاریابی .
چون بر آن داستان غنود سرم
داستان گوی دور شد ز برم .
نظامی .
به آسایش توانا شد تن شاه
غنود از اول شب تا سحرگاه .
نظامی (خسرو و شیرین ).
منتظر بنشست و خوابش درربود
اوفتاد و گشت بیخویش و غنود.
مولوی (مثنوی ).
نغنوم زیرا خیالش را نمی بینم به خواب
دیده ٔ گریان من یک شب غنودی کاشکی .
سعدی (بدایع).
شب تا سحر می نغنوم ، و اندرز کس می نشنوم
این ره بقاصد میروم ، کز کف عنانم میرود.
سعدی (طیبات ).
جفای چنین کس بباید شنود
که نتواند از بیقراری غنود.
سعدی (بوستان ).
همه شب غنودند تا صبحدم
از این سو به شادی وز آن سو به غم .
امیرخسرو.
جامه ای دارد ز لعل و نیم تاجی از حباب
عقل و دانش برد و شد، تا ایمن از وی نغنوید.
حافظ.
|| آسودن . آرمیدن . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع). آسودن و واکشیدن . (آنندراج ). آسوده ماندن . بازایستادن از چیزی :
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
فردوسی .
یکایک بنزد فریدون شویم
بدان سایه ٔ فرّ او بغنویم .
فردوسی .
از این کشور آید به دیگر شود
ز رنج دو مار سیه نغنود.
فردوسی .
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
فرخی .
تو روز در غم دنیا و شب غنوده به خواب
ز کار آخرتت کی خبر تواند بود؟
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).
گر همی دانی بحق آن را که هرگزنغنود
گشت واجب بر تو کاندر طاعت او نغنوی .
ناصرخسرو.
دل نغنوده بی او بغنوادت
چنان کز دیده رفت از دل روادت .
نظامی .
صد قدح خونش بباید گریست
هرکه دمی خوش بغنود ای غلام .
عطار.
|| مجازاً به معنی مانده شدن . (ازآنندراج ) :
غنوده تن مردم از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب .
نظامی (از آنندراج ).
|| کنایه از مردن و خواب ابدی : آه از غنودن این امیر جلیل که جان جهانیان به فدای او روا بودی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 442). || غلطیدن . || تنبل شدن . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
خفتن، خوابیدن، درخواب شدن، آرمیدن: وگر بدکنی جز بدی ندروی / شبی در جهان شادمان نغنوی (فردوسی: ۵/۵۳۲ )، با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست / با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی (فرخی: ۴۰۰ ).
پیشنهاد کاربران
خواب آرامش بخش
خواب آرامی داشتن
اسایش کردن
غنودن :
دکتر کزازی در مورد واژه ی غنودن می نویسد : ( ( غنودن به معنی آرمیدن و خفتن این فعل در پارسی از فعل های تک بنه است و تنها بن گذشته آن کاربرد دارد . بن اکنون و ستاک آن بر من روشن نیست . ) )
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 187 )
دکتر کزازی در مورد واژه ی غنودن می نویسد : ( ( غنودن به معنی آرمیدن و خفتن این فعل در پارسی از فعل های تک بنه است و تنها بن گذشته آن کاربرد دارد . بن اکنون و ستاک آن بر من روشن نیست . ) )
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 187 )
کلمات دیگر: