غلت
فارسی به انگلیسی
roll(ing) trill
flounce, roll, rolling, tumble, wallow
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - در آمد هر چیزی از حبوب و نقود و کرایه مکان و مزد غلام و ماحصل زمین و جز آن ۲ - گندم و جو و شالی و جز آن حبوبات ( مطلقا ) جمع : غلات ۳ - دانه گیاهان از دسته غلات از قبیل گندم و جو و چاودار و ارزن و ذرت و برنج و جز آن .
فرهنگ معین
(غَ لْ ) (اِمص . ) گشتن از یک پهلو به پهلوی دیگر.
(غَ لَ) [ ع . ] (مص ل .) اشتباه کردن در حساب و شماره .
(غَ لْ) (اِمص .) گشتن از یک پهلو به پهلوی دیگر.
لغت نامه دهخدا
ترکیب ها:
- غلت خوردن . غلت دادن. غلت زدن. رجوع به همین مدخل ها شود.
|| تحریر ( در آواز ). رجوع به آهنگ شود.
غلت. [ غ َ ] ( ع مص ) برانداختن بیع. ( منتهی الارب ). به هم زدن بیع و شری : غلت البیع و الشراء غلتاً؛ اقاله. ( اقرب الموارد ). || تنزل قیمت متاعی به سبب کمی مقدار یا خرابی کیفیت آن.عدم اعتبار از حیث کیفیت یا کمیت. ( دزی ج 2 ص 221 ).
غلت. [ غ َ ل َ ] ( ع مص ) غلط کردن. یا غلت درحساب است و غلط در قول. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). غلط کردن در حساب. ( تاج المصادر بیهقی ). ناصواب اگر در حساب باشد. ( از رسائل تاریخ بیهقی پارسی نغز ص 396 ). غلط در حساب و کتاب و شماره. ( برهان قاطع ).
غلت. [ غ َل ْل َ ] ( ع اِ ) غلة. رجوع به غلة شود : و چون به کنار دریا رسیدند وهزر جمله ذخیره و غلت کی مانده بود به دریا افگند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 96 ).
غلت. [ غ ِل ْ ل َ ] ( اِمص ) در قزوین و بعض جاهای دیگر به معنی قطر و ستبری و کلفتی و ضخامت و ثخن و عمق آید. ظاهراً کلمه ای است ترکی اصل و ریشه غلظت عرب ، و یا غلت مصحف مخففی از غلظت عرب است : آفرین به غلتش صلوات بر کلفتیش. ( در تداول قزوینیان در وصف خیار ).
غلة. [ غ َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) درآمد هرچیزی از حبوب و نقود و جز آن ، و آمد کرایه مکان و مزد غلام و ماحصل زمین. ج ، غَلاّت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، غَلاّت ، غِلال. ( اقرب الموارد ). کرای سرای و کلبه و کاروانسرای باشد. ( فرهنگ اسدی ) . دخل و درآمد چون کرای خانه و مزدغلام و فایده زمین و ثمر درخت و شیر و گاو و گوسفندو شتر و نتاج حیوان اهلی. || گندم و جو وشالی و جز آن. ( آنندراج ). مطلق حبوبات و انواع مختلف بقولات. ( قاموس کتاب مقدس ). در استعمال فارسی زبانان به معنی گندم و جو و ارزن ، و آنچه از آرد آن نان کنند. در فرهنگ اسدی آمده : خنبه چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. - انتهی. نوع گندم و جو در تداول فارسیان : غرجستان جایی بسیارغله و کشت و برز و آبادان است. ( حدود العالم ). و ایشان را [ مردم فراو را به دیلمان ] هیچ کشت و برز نیست و غله از حدود نسا و دهستان آرند. ( حدود العالم ).و طعام و غله سرندیب از این شهر [ از شهر نوبین ] است. ( حدود العالم ). این قوم بر خوید و غله فرودآیند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 594 ). از همه خوبتر ما را به غزنین چندین غله است و اینجا چنین ماندگی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 622 ). از همه خوبتر آنکه غله رسیده باشدو خصمان با سر غله اند. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 626 ).
غلت . [ غ َ ] (اِمص ) اسم مصدر از غلتیدن . به معنی غَلط است که از غلطیدن باشد، و غلط معرب آن است . (از برهان قاطع) (آنندراج ). غلتیدن بود و به پهنا گردیدن . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). چرخیدگی به روی خود (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- غلت خوردن . غلت دادن . غلت زدن . رجوع به همین مدخل ها شود.
|| تحریر (در آواز). رجوع به آهنگ شود.
غلت . [ غ َ ] (ع مص ) برانداختن بیع. (منتهی الارب ). به هم زدن بیع و شری : غلت البیع و الشراء غلتاً؛ اقاله . (اقرب الموارد). || تنزل قیمت متاعی به سبب کمی مقدار یا خرابی کیفیت آن .عدم اعتبار از حیث کیفیت یا کمیت . (دزی ج 2 ص 221).
غلت . [ غ َ ل َ ] (ع مص ) غلط کردن . یا غلت درحساب است و غلط در قول . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). غلط کردن در حساب . (تاج المصادر بیهقی ). ناصواب اگر در حساب باشد. (از رسائل تاریخ بیهقی پارسی نغز ص 396). غلط در حساب و کتاب و شماره . (برهان قاطع).
غلت . [ غ َل ْل َ ] (ع اِ) غلة. رجوع به غلة شود : و چون به کنار دریا رسیدند وهزر جمله ٔ ذخیره و غلت کی مانده بود به دریا افگند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96).
غلت . [ غ ِل ْ ل َ ] (اِمص ) در قزوین و بعض جاهای دیگر به معنی قطر و ستبری و کلفتی و ضخامت و ثخن و عمق آید. ظاهراً کلمه ای است ترکی اصل و ریشه ٔ غلظت عرب ، و یا غلت مصحف مخففی از غلظت عرب است : آفرین به غلتش صلوات بر کلفتیش . (در تداول قزوینیان در وصف خیار).
فرهنگ عمید
۲. (اسم مصدر ) (موسیقی ) گردانیدن آواز در حلق، کشش دادن صوت هنگام آوازه خوانی، تریل.
* غلت خوردن: (مصدر لازم ) در حالت خواب یا دراز کشیدگی بر روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گشتن، غلتیدن.
* غلت دادن: (مصدر متعدی ) کسی یا چیزی را در روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گرداندن، غلتانیدن.
* غلت زدن: (مصدر لازم ) = * غلت خوردن
* غلت وواغلت: [عامیانه] غلتیدن پی در پی.
* غلت و واغلت خوردن: [عامیانه] = * غلت وواغلت
* غلت و واغلت زدن: [عامیانه] = * غلت وواغلت
۱. = غلتیدن
۲. (اسم مصدر) (موسیقی) گردانیدن آواز در حلق؛ کشش دادن صوت هنگام آوازهخوانی؛ تریل.
〈 غلت خوردن: (مصدر لازم) در حالت خواب یا درازکشیدگی بر روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گشتن؛ غلتیدن.
〈 غلت دادن: (مصدر متعدی) کسی یا چیزی را در روی زمین از یک پهلو به پهلوی دیگر گرداندن؛ غلتانیدن.
〈 غلت زدن: (مصدر لازم) = 〈 غلت خوردن
〈 غلتوواغلت: [عامیانه] غلتیدن پیدرپی.
〈 غلتوواغلت خوردن: [عامیانه] = 〈 غلتوواغلت
〈 غلتوواغلت زدن: [عامیانه] = 〈 غلتوواغلت
فرهنگستان زبان و ادب
{roll} [حمل ونقل هوایی] دَوران هواگَرد حول محور طولی
{trill , shake , tr} [موسیقی] نوعی زینت عبارت از تناوب سریع یک نغمه و نغمه ای بالاتر از آن
دانشنامه اسلامی
معنی قُلْتُ: گفتم
معنی قُلْتَ: گفتی
ریشه کلمه:
غلل (۱۶ بار)
گویش مازنی
۱بخش و محوطه ۲ابتدای حلق
۱تنگه – محل گذر جانوران ۲جمعیت