کلمه جو
صفحه اصلی

غری

فارسی به انگلیسی

hernia

فارسی به عربی

فتق

مترادف و متضاد

chi-chi (اسم)
غری، با هنرمندی

chichi (اسم)
غری، با هنرمندی

prudery (اسم)
تظاهر، غری، کوته فکری، امل بودن

namby-pamby (اسم)
غری، ساختگی و بی مغز

فرهنگ فارسی

محلی است در کوفه ( نجف حالیه ) که جنازه علی ۴ بن ابی طالب را در آنجا بخاک سپردند . منسوب بدان غروی است .
( اسم ) سریشم .
آبی است نزدیک اجا آبی است نزدیک اجا که یکی از دو کوه طئ میباشد

برآمدگی غیرتیز درز مضاعف در پایین محل درز


فرهنگ معین

(غُ ) (حامص . ) قری ، دبه خایگی ، فتق .
(غَ ) (حامص . ) غر بودن ، قحبگی .

(غُ) (حامص .) قری ؛ دبه خایگی ، فتق .


(غَ) (حامص .) غر بودن ، قحبگی .


لغت نامه دهخدا

غری . [ غ َ ] (ع اِ) سریشم و به ترکی یاپوشقان . (تحفه ٔ حکیم ). صاحب «الابنیة» در بیان معنی سریش ، غری به کار برده است . در ترجمه ٔ صیدنه نیزآمده : سریشم را به لغت عرب غری گویند. ولی صحیح آن غرا (به الف ) و غراء است . رجوع به همین کلمات شود.


غری . [ غ َ ] (حامص ) قحبگی . غر بودن . رجوع به غر شود :
از غری ریش ار کنون دزدیده ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده ای .

مولوی (مثنوی چ کلاله خاور ص 409).


|| (اِ) گریه با آواز و فریاد :
این دل محزون نگیرد از غم فرقت قرار
می کند شام و سحر با حسرتش غری و زار.

؟ (از فرهنگ شعوری ).


در مآخذ دیگر بدین معنی یافته نشد.

غری . [ غ َ را ] (ع مص ) آزمند گردیدن . (منتهی الارب ). در تاج العروس و اقرب الموارد غرا (به الف ) آمده و ظاهراً صاحب منتهی الارب به اشتباه رفته است . حریص شدن . مولع شدن . (مصادر زوزنی ). حریص شدن به چیزی بی آنکه وادارکننده ای باشد.(اقرب الموارد). غِراء. (منتهی الارب ) (تاج العروس ).غَراء . (تاج العروس ) (اقرب الموارد). || سرد شدن آب چشمه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). در تاج العروس و اقرب الموارد «غرا» به الف آمده است .


غری. [ غ َ را ] ( ع مص ) آزمند گردیدن. ( منتهی الارب ). در تاج العروس و اقرب الموارد غرا ( به الف ) آمده و ظاهراً صاحب منتهی الارب به اشتباه رفته است. حریص شدن. مولع شدن. ( مصادر زوزنی ). حریص شدن به چیزی بی آنکه وادارکننده ای باشد.( اقرب الموارد ). غِراء. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ).غَراء. ( تاج العروس ) ( اقرب الموارد ). || سرد شدن آب چشمه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). در تاج العروس و اقرب الموارد «غرا» به الف آمده است.

غری. [ غ َ ] ( حامص ) قحبگی. غر بودن. رجوع به غر شود :
از غری ریش ار کنون دزدیده ای
پیش ازین بر ریش خود خندیده ای.
مولوی ( مثنوی چ کلاله خاور ص 409 ).
|| ( اِ ) گریه با آواز و فریاد :
این دل محزون نگیرد از غم فرقت قرار
می کند شام و سحر با حسرتش غری و زار.
؟ ( از فرهنگ شعوری ).
در مآخذ دیگر بدین معنی یافته نشد.

غری. [ غ َ ] ( ع اِ ) سریشم و به ترکی یاپوشقان. ( تحفه حکیم ). صاحب «الابنیة» در بیان معنی سریش ، غری به کار برده است. در ترجمه صیدنه نیزآمده : سریشم را به لغت عرب غری گویند. ولی صحیح آن غرا ( به الف ) و غراء است. رجوع به همین کلمات شود.

غری. [ غ َ ] ( اِخ ) صاحب قاموس الاعلام محمد مؤمن عزتی را غری آورده. ولی در آتشکده آذر به صورت عزتی آمده است. و ظاهراً قول قاموس الاعلام اشتباه است. رجوع به عزتی شود.

غری. [ غ ُ ] ( حامص ) فتق. فتاق. دبه خایگی. بادخایگی.بادگُندی. قیلة. ادرة. غر بودن. رجوع به غُر شود.

غری. [ غ ِ ] ( ص نسبی ) شخص باغر. آنکه غر میدهد. رجوع به غر و قر شود.

غری. [ غ ُرْ را ] ( ع اِ ) زن مهتر قوم. ( منتهی الارب ). السیدة فی قبیلتها. ( اقرب الموارد ).

غری. [ غ َ ری ی ] ( ع ص ، اِ ) نیکو و خوب صورت از مردم و جز آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ازقطر المحیط ). || بنای نیکو. از آن است غَریّان دو بنا در کوفه یا دو صخره یا دو خرپشته. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || الغری الذی یطلی به ؛ غری آن است که بدان بیالایند. ( از معجم البلدان ذیل غریّان ). || رنگ سرخ. صبغ احمر کانه یغری. قال الشاعر: کانما جبینه غری. ( از تاج العروس ).

غری. [ غ َ ] ( اِخ ) نام موضعی به کوفه که تن امیرالمؤمنین علی ( ع ) را در آنجابه خاک سپردند. || یکی از نامهای شهر نجف. ( ماضی النجف و حاضرها ج 1 ص 8 ). رجوع به دوره کتاب مذکور و رجوع به نجف شود. || یکی از غریان را گویند. ( از معجم البلدان ). رجوع به غریان شود.

غری . [ ] (اِخ ) به قول صاحب تاریخ قم آبی بود در قم که از جویهای «تیمره » و «انار» در وادی می انداختند، و غری همریشه با ایغار است و ایغار در لغت به معنی جمع واضافت است . یعنی آب تیمره و «انار» اضافت می کنند و جمع می گردانند با آب رودخانه ٔ قم . (تاریخ قم ص 49).


غری . [ غ َ ] (اِخ ) بتی که بر روی آن گوسفندهای قربانی را ذبح میکردند. (از معجم البلدان ). اسم صنم کان یطلی به و یذبح علیه . (تاج العروس ).


غری . [ غ َ ] (اِخ ) صاحب قاموس الاعلام محمد مؤمن عزتی را غری آورده . ولی در آتشکده ٔ آذر به صورت عزتی آمده است . و ظاهراً قول قاموس الاعلام اشتباه است . رجوع به عزتی شود.


غری . [ غ َ ] (اِخ ) نام موضعی به کوفه که تن امیرالمؤمنین علی (ع ) را در آنجابه خاک سپردند. || یکی از نامهای شهر نجف . (ماضی النجف و حاضرها ج 1 ص 8). رجوع به دوره ٔ کتاب مذکور و رجوع به نجف شود. || یکی از غریان را گویند. (از معجم البلدان ). رجوع به غریان شود.


غری . [ غ َ ری ی ] (ع ص ، اِ) نیکو و خوب صورت از مردم و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ازقطر المحیط). || بنای نیکو. از آن است غَریّان دو بنا در کوفه یا دو صخره یا دو خرپشته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || الغری الذی یطلی به ؛ غری آن است که بدان بیالایند. (از معجم البلدان ذیل غریّان ). || رنگ سرخ . صبغ احمر کانه یغری . قال الشاعر: کانما جبینه غری . (از تاج العروس ).


غری . [ غ ِ ] (ص نسبی ) شخص باغر. آنکه غر میدهد. رجوع به غر و قر شود.


غری . [ غ ُ ] (حامص ) فتق . فتاق . دبه خایگی . بادخایگی .بادگُندی . قیلة. ادرة. غر بودن . رجوع به غُر شود.


غری . [ غ ُ رَی ی ] (اِخ )آبی است نزدیک اجا. (منتهی الارب ). آبی است نزدیک اجا که یکی از دو کوه طی می باشد. (از معجم البلدان ).


غری . [ غ ُرْ را ] (ع اِ) زن مهتر قوم . (منتهی الارب ). السیدة فی قبیلتها. (اقرب الموارد).


غری . [غ ُ رَی ی ] (ع اِ مصغر) تصغیر غرا که به معنی سریشم وهر چیزی است که بدان بیالایند. (از معجم البلدان ).


فرهنگستان زبان و ادب

{droop} [علوم و فنّاوری غذا] برآمدگی غیرتیز درز مضاعف در پایین محل درز

پیشنهاد کاربران

جنونست شجاعت میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان گذر کن ز غری ها
( غزلیات شمس )
غری به حرامزادگی و پست بدرستی نیز می باشد چونانکه زادغر به معنی حرام زاده می باشد


کلمات دیگر: