کلمه جو
صفحه اصلی

عالی مقام


مترادف عالی مقام : صاحب منصب، عالی رتبه، والامقام

برابر پارسی : بلند پایه، ارجمند

فارسی به انگلیسی

sovereign, high in position

high in position


sovereign


فارسی به عربی

کثیر

مترادف و متضاد

great (صفت)
فراوان، ماهر، بزرگ، کبیر، مهم، ابستن، عظیم، معتبر، عالی، مطنطن، بصیر، زیاد، خطیر، عالی مقام، متعال، هنگفت، تومند

high (صفت)
رشید، علیه، با صدای بلند، بلند، خوشحال، علوی، خشن، عالی، گزاف، مرتفع، زیاد، عالی مقام، عالیجناب، علی، متعال، بو گرفته، بلند پایه، رفیع، وافرگران، تند زیاد، با صدای زیر، اندکی فاسد

dignified (صفت)
بزرگ، با وقار، موقر، بلند مرتبه، عالی مقام، معزز، عالیجناب

صاحب‌منصب، عالی‌رتبه، والامقام


فرهنگ فارسی

( صفت ) آن که مقامی رفیع دارد بلند مرتبت .

لغت نامه دهخدا

عالی مقام. [ م َ ] ( ص مرکب ) عالیجاه. بلندمرتبت. آنکه مقام رفیع و بالا دارد : در سلک سایر خدام عالی مقام تنظیم گردید. ( حبیب السیر ج 3 ص 352 ).
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را.
حافظ.

فرهنگ عمید

آن که مقام رفیع دارد، بلندمرتبه.

پیشنهاد کاربران

جلیل المرتبه

مایه ور

محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.

سپهررفعت. [ س ِ پ ِهَْ رْ رِ ع َ ] ( ص مرکب ) بلندمرتبه. عظیم منزلت :
قطب سپهررفعت یعنی رکاب شاه
در اوج دار ملک رسید از کران آن.
خاقانی.

والاجناب. [ ج َ] ( ص مرکب ) والاحضرت. عالی مقام. والاشان :
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبت کش است گل شده والاجناب.
خاقانی.

سپهرمسند. [ س ِ پ ِ م َ ن َ ] ( ص مرکب ) بلند مرتبه. بزرگ مقام :
اسبش سپهرجولان رمحش سپهرسنب
بختش سپهرمسند و تختش سپهرپای.
سوزنی.


کلمات دیگر: