کلمه جو
صفحه اصلی

غوک


مترادف غوک : قورباغه، وزغ

فارسی به انگلیسی

frog, toad

فارسی به عربی

ضفدع

مترادف و متضاد

frog (اسم)
قلاب، قورباغه، وزغ، غوک، خرک ویلن

toad (اسم)
وزغ، غوک

قورباغه، وزغ


فرهنگ فارسی

قوباغه:جانوری ازرده ذوحیاتین، در آب تخم میریزد، بچه اش وقتی ازتخم بیرون می آیددست وپانداردودارای سربزرگ ودم درازاست
( اسم ) ۱ - قورباغه . یا غوکان . جمع غوک ۱ - قورباغگان ۲ - گاهی مرادف با ذوحیاتین ها به کار می رود . یا غوک سبز . نوعی غوک برنگ سبز . ۲ - چوب دلوله .

فرهنگ معین

(اِ. ) قورباغه .
(غَ وَ ) (اِ. ) زمین کنده ، عمیق ، گودال .

(اِ.) قورباغه .


(غَ وَ) (اِ.) زمین کنده ، عمیق ، گودال .


لغت نامه دهخدا

غوک. ( اِ ) جانوری است که در آب و زمین نمناک میماند، بعربی ضِفدِع ( ضَفدَع ) گویند. ( آنندراج ). حیوان کوچکی ذوالحیاتین که وزغ و چغر وچغز نیز گویند و به ترکی قرباغه نامند. ( از ناظم الاطباء ). جانوری است که در آب و خشکی هر دو زندگی کند.( فرهنگ نظام ). تلفظ آن غوک ، در سغدی : غووک جمع آن غوکت . این کلمه از فارسی وارد لهجه های جدید مانند ارموری و پراچی شده است ، در سنگسری : وکو . ( از حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به همین حاشیه شود. غوک جانوری آبی دارای استخوانهای باریک است و انواع بسیار دارد. نر آن را ابوالمسیح و ابوهبیره و ابومعبد، و ماده آن را ام هبیره گویند، و بعضی از آنها بانگ میکنند و بعضی بانگ نمیکنند، و یکی از انواع آن غوک برّی ( صحرائی ) است. ( از اقرب الموارد ذیل ضفدع ). بَزَغ. وزغ. ( فرهنگ اسدی و حاشیه آن ). پک. ( فرهنگ اوبهی ). وَزَق. ( برهان قاطع ). وزغ. ( انجمن آرا ) ( فرهنگ نظام ). قورباغه. چغز. چغر. غنجموش. غنج رش. کلا. کلااو. کلار. بک. کلاو. کلاور. کلاوه. کلوا. مگل. وک. ( برهان قاطع ). قوربقا. قوربقه. نَقّاق. نَقّاقَة. فَدّادة. ضِفدِع. ضَفدَع. ( دهار ). لَجَاء. لَجَاءة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به وزغ و قورباغه شود :
چشم چون خانه غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه خواجه حسن عیشی کژ.
منجیک ( از فرهنگ اسدی ).
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ای دیده ها چو دیده غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه.
فرخی ( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری.
اندر این بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک...
سنایی.
مبادا که مکر چون مکر غوک شود... غوکی در جوار ماری وطن داشت ، و هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی ، غوک با پنج پایک دوستی داشت. ( کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 1328 هَ.ش. ص 104 ).
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار درمی عیدی شناورش.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 222 ).
چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر.
خاقانی.
پسر دیوانه به بهانه ماهی ، خویشتن چون مار در آب افکندی ، و چون غوک شناو کردی. ( سندبادنامه ص 115 ). بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت ،و کبکان از کوه و غوکان در آب. ( گلستان سعدی ).

غوک . [ غ َ وَ ] (اِ) زمین کنده و عمیق . مبدل گَوَک . (آنندراج ). گودال . رجوع به گو و گوک شود.


غوک . (اِ) جانوری است که در آب و زمین نمناک میماند، بعربی ضِفدِع (ضَفدَع ) گویند. (آنندراج ). حیوان کوچکی ذوالحیاتین که وزغ و چغر وچغز نیز گویند و به ترکی قرباغه نامند. (از ناظم الاطباء). جانوری است که در آب و خشکی هر دو زندگی کند.(فرهنگ نظام ). تلفظ آن غوک ، در سغدی : غووک جمع آن غوکت . این کلمه از فارسی وارد لهجه های جدید مانند ارموری و پراچی شده است ، در سنگسری : وکو . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به همین حاشیه شود. غوک جانوری آبی دارای استخوانهای باریک است و انواع بسیار دارد. نر آن را ابوالمسیح و ابوهبیره و ابومعبد، و ماده ٔ آن را ام هبیره گویند، و بعضی از آنها بانگ میکنند و بعضی بانگ نمیکنند، و یکی از انواع آن غوک برّی (صحرائی ) است . (از اقرب الموارد ذیل ضفدع ). بَزَغ . وزغ . (فرهنگ اسدی و حاشیه ٔ آن ). پک . (فرهنگ اوبهی ). وَزَق . (برهان قاطع). وزغ . (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). قورباغه . چغز. چغر. غنجموش . غنج رش . کلا. کلااو. کلار. بک . کلاو. کلاور. کلاوه . کلوا. مگل . وک . (برهان قاطع). قوربقا. قوربقه . نَقّاق . نَقّاقَة. فَدّادة. ضِفدِع . ضَفدَع . (دهار). لَجَاء. لَجَاءة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به وزغ و قورباغه شود :
چشم چون خانه ٔ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیشی کژ.

منجیک (از فرهنگ اسدی ).


ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.

لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


ای دیده ها چو دیده ٔ غوک آمده برون
گویی که کرده اند گلوی ترا خبه .

فرخی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).


بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک .

عنصری .


اندر این بحر بیکرانه چو غوک
دست و پایی بزن چه دانی بوک ...

سنایی .


مبادا که مکر چون مکر غوک شود ... غوکی در جوار ماری وطن داشت ، و هرگاه غوک بچه کردی مار بخوردی ، غوک با پنج پایک دوستی داشت . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 1328 هَ .ش . ص 104).
انگشت ساقی از غبب غوک نرمتر
زلف چو مار درمی عیدی شناورش .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 222).


چو بر دانا گشادی حیله را در
چو غوک مارکش در سر کنی سر.

خاقانی .


پسر دیوانه به بهانه ٔ ماهی ، خویشتن چون مار در آب افکندی ، و چون غوک شناو کردی . (سندبادنامه ص 115). بلبلان را دیدم که بنالش درآمده بودند از درخت ،و کبکان از کوه و غوکان در آب . (گلستان سعدی ).
مگو به شهوتیان ماجرای عشق ، مپرس
حدیث بحر ز غوکی که در شمر باشد.

امیرخسرو (از جهانگیری ).


شدن غرقه در بحر و مردن به سوک
از آن به که زنهار بردن به غوک .

هدایت (از انجمن آرا) (آنندراج ).


- غوک سبز ؛ نوعی از غوک .
|| چوب دودله . (انجمن آرا) (آنندراج ). الک دولک . بازیی که در خراسان کال چینه و ولاوبازی و در جای دیگر پله چوب و دسته پل نامیده شود. در برهان قاطع به این معنی غوک چوب آمده است . رجوع به غوک چوب ، دودله ، دوداله و الک و دولک شود. || نشانه ٔ تیراندازان . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

= قورباغه

قورباغه#NAME?


دانشنامه عمومی

(دزفولی) بَق.


دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:قورباغه

جدول کلمات

غورباغه

پیشنهاد کاربران

غوک به معنی قورباغه میباشد

قورباقه

برای یادسپاری بهترِ کلمات در ذهن می توان از شیوه هایی چون داستان سازی همراه با تصورسازی استفاده کرد مثلا در این جا :
یه روز توی جشن جنگل می خواستند قرعه کشی کنند و به یکی از حیوانات جنگل جایزه بدهند اسم خوک را اعلام کردند اما خوک بیرون رفته بود تا یک هوایی بخورد و برگردد وزغ که می دانست خوک نیست خودش را بالای جایگاه رساند و جایزه را تحویل گرفت بعدها به خوک خبر دادند که اسم تو خوانده شد خوک هم سریع خودش را به وزغ رساند اما آن چَغز، کلاه سر خوک گذاشت و گفت، ببین نامی که گفته شد غوک بود که اسم دیگر من است، نه اینکه حرف آخر وزغ و حرف اول غوک یکی است پس جایزه از من است و بدین ترتیب از پس دادن جایزه طفره رفت حیوانات جنگل به خاطر این جریان گاهی وزغ را غوک می نامیدند و گاهی کلا که اشاره به همان کلاه بزرگ وزغ داشت خب قصه ما به سر رسید و وزغ هم با این کار زشتش دو اسم غوک و کلا گرفت و به مقصد نرسید.
در ضمن اسم دیگر وزغ چغز است من می گویم شاید معنی/چه مغزی! /می دهد و اشاره به مغز کلاه گذار یا مغز زبان باز وزغ دارد.

شگفتا از ناظم الاطبا و دهخدا که انبوهی از واژگان را ندانسته و بی اندیشه ترکی شمرده اند مگر نمی دانند که پق نیز در پارسی به چم غوک بوده و غور پقه و غور پاقه از یک ریشهاست ایا جلپق و جل پگ را ندیده اند و ندانسته اند که غور پاقه گ. یه دیگری از غور پقا است

چرا خون نگریم از انچه بر سر پارسی امده و اورده اید

گو وک go vak نامی که در بلوچستان کاربرد دارد، خصوصا ایرندگان


کلمات دیگر: