با یکدیگر تلاقی کردن ٠ بیکدیگر رسیدن ٠ یا کنایه از مردن ٠
بهم افتادن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بهم افتادن. [ ب ِ هََ اُ دَ ] ( مص مرکب ) با یکدیگر تلاقی کردن. بیکدیگر رسیدن :
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.
چهار کس را داد مردی یک درم
هر یکی از شهری افتاده بهم.
مولوی.
|| کنایه از مردن. || کنایه از پریشان شدن. ( آنندراج ) : در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.
انوری ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: