شتر باداغ
مسطع
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
مسطع. [ م ِ طَ ] ( ع ص ) فصیح. ( منتهی الارب ). خطیب مسطع مصقع؛ یعنی بلیغ و متکلم. ( از اقرب الموارد ).
مسطع. [ م ُ س َطْ طَ ] ( ع ص ) بعیر مسطع؛ شتر باداغ. ( منتهی الارب ). شتر که بوسیله «سطاع » داغ شده باشد. ( از اقرب الموارد ). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تسطیع شود.
مسطع. [ م ُ س َطْ طَ ] ( ع ص ) بعیر مسطع؛ شتر باداغ. ( منتهی الارب ). شتر که بوسیله «سطاع » داغ شده باشد. ( از اقرب الموارد ). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به تسطیع شود.
مسطع. [ م ِ طَ ] (ع ص ) فصیح . (منتهی الارب ). خطیب مسطع مصقع؛ یعنی بلیغ و متکلم . (از اقرب الموارد).
مسطع. [ م ُ س َطْ طَ ] (ع ص ) بعیر مسطع؛ شتر باداغ . (منتهی الارب ). شتر که بوسیله ٔ «سطاع » داغ شده باشد. (از اقرب الموارد). شتری که در گردن وی به درازا داغ کرده باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیع شود.
کلمات دیگر: