کلمه جو
صفحه اصلی

بازدادن

فارسی به انگلیسی

extradite

مترادف و متضاد

restore (فعل)
ترمیم کردن، پس دادن، تعمیر کردن، اعاده دادن، به حال اول برگرداندن، اعاده کردن، مسترد داشتن، باز دادن

فرهنگ فارسی

بر گرداندن

لغت نامه دهخدا

بازدادن . [ دَ ] (مص مرکب ) برگرداندن . (ارمغان آصفی ). واپس دادن . (ناظم الاطباء). برگردانیدن . (آنندراج ). پس دادن : موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی .

فردوسی .


ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.

فردوسی .


بمن بر ببخشای تخت و کلاه
مرا بازده باز گنج و سپاه .

فردوسی .


دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری .

منوچهری .


این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. (تاریخ سیستان ). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید.

خاقانی .


چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ (قصص الانبیاء ص 114). گنده پیر گفت : جامه قبول نکرد و بمن بازداد.(سندبادنامه ص 244). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی ، زر ما بازده ، قاضی حکم کرد که زر بازده . (سندبادنامه ص 295). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344).
کفش دهی بازدهندت کلاه
پرده دری پرده درندت چو ماه .

نظامی .


تو نیکوئی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.

سعدی (صاحبیه ).


سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی (گلستان ).
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟

سعدی (خواتیم ).


دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد.

صائب .


|| سپردن . تسلیم کردن :
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.

رودکی .


زآنچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز.

فرخی .


و زنان را رسوا میکردو بدست رنود بازمیداد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 84).|| سپردن . واگذار کردن . در اختیار کسی نهادن : و خاقان کیماک را یازده عامل است و آن اعمال بمیراث بفرزندان آن عامل بازدهند. (حدود العالم ).
ز پیری مرا تنگدل دید دهر
به من بازداد از گناهش دو بهر.

فردوسی .


|| بازگرداندن . پس دادن . دیگربار دادن : منذر با همه سپاه سلام کردند برملکی او [ بهرام گور ] و گفتند ملک عرب و عجم تراست و ما همه فرمانبرداریم ... و منذر بپذیرفت و گفت من نیارامم تا ملک بتو بازدهم و ترا بر تخت مملکت نشانم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و دعا میکردند که بار خدایا تو یونس را بما بازده ، پس خداوند یونس را فرمود... (قصص الانبیاء ص 136). دویم آنکه پادشاهی بمن بازدهد. (قصص الانبیاء ص 79). بلیناس کتاب بستد و همی نگریست آنچه خواست ، شیطان گفت پس اکنون بازده . (مجمل التواریخ و القصص ). ایزدتعالی بینی بمن بازداد. (کلیله و دمنه ).
|| باز دادن وام ؛ ادای قرض کردن . دین خود را پس دادن . پرداختن :
بازده این وام و ببر سود از آنک
سود حلالستت و مایه حرام .

ناصرخسرو.


بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد بناکام یا بکام

ناصرخسرو.


هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان بازداد.

نظامی .


|| کوفتن . زدن :
این طبیبان غلطبین همه محتالانند
همه را نسخه بدرید و بسر بازدهید.

خاقانی .


|| تحویل دادن . رد کردن :
مرکب استانید و پس آواز داد
آن سلام و آن امانت بازداد.

مولوی .


عدل و سیر نیکو بر مسلمانان بگسترید و همه ٔ مال و املاک ایشان بدیشان باز داده . (تاریخ سیستان ). || صدا بازدادن ؛ منعکس کردن صوت : آخر آوازی در کوهی دهی صدائی باز دهد. (سندبادنامه ص 54).
بانگ گاوی که صدا بازدهد عشوه مخر
که سها گوی ز خورشید مصفا نبرد.

حافظ (از آنندراج ) (ارمغان آصفی ).


|| پاسخ بازدادن ؛ جواب دادن :
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز.

نظامی .


|| خبر باز دادن ؛ خبر رساندن . خبر آوردن . اطلاع دادن :
آن جگرگوشه ٔ من نزد شما بیمار است
دوش دانیدکه چون بود، خبر بازدهید.

خاقانی .


بقوت ناطقه از اسرار خویش خبر بازمیدهد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 2). || در عوض دادن . در برابر دادن . بدل از چیزی دادن : و اگر یک قبا پاره شده است سه قبا بازدهد [ بوالقاسم پسر حصیری ]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157). || بنام خود بازدادن ؛ بخودنسبت دادن : نسخه ٔ دیگر که احمدبن اسحاق زعفرانی جهبذ بنام خود بازداده است و آن این است . (تاریخ قم ص 153). || سرایت کردن : عدد بیماریهای رطوبت زجاجیه هم چند بیماریهای بیضیه باشد و مضرتهاء آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و هر عارضه که مشیمیه را افتد مضرت آن به جلیدیه بازدهد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه ٔ انواع آماس سپرز با گرانی بود و با دردی که از سوی چپ به حجاب بازدهد و تا به شانه و چنبر گردن برآید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و آن را که عفونت به گوهر دندانها بازدهد دندان را بتراشند و برندند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || باز بعدم دادن ؛ نیست و نابود کردن . (ارمغان آصفی ). || پشت بچیزی بازدادن ؛ پشت کردن به چیزی . (ناظم الاطباء).

بازدادن. [ دَ ] ( مص مرکب ) برگرداندن. ( ارمغان آصفی ). واپس دادن. ( ناظم الاطباء ). برگردانیدن. ( آنندراج ). پس دادن : موسی گفت بمن بگرو تا من خدای را دعا کنم تا ترا جوانی بازدهد. و قوت بازدهد. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بدو بازدادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی.
فردوسی.
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو بازداد.
فردوسی.
بمن بر ببخشای تخت و کلاه
مرا بازده باز گنج و سپاه.
فردوسی.
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیل تاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.
این پدریان نخواهند که این مال خداوند بازخواهد چه ایشان خود آلوده اند و مال ستده اند، دانند که باز باید داد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258 ). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدن بر آن شرط که هر قلعت از حدود غرجستان گرفته بازدهد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114 ). و آن شتر و گوسفندان که بغارت برده بود همه بازداد. ( تاریخ سیستان ). پس صلح کردند و کیکاوس را بازدادند. ( فارسنامه ابن البلخی ).
دیده را خواب ز خون خاست که خون آرد خواب
هرچه خون جگر است آن به جگر بازدهید.
خاقانی.
چراقوم را بمن نسپردی تا بسلامت بتو بازدهم ؟ ( قصص الانبیاء ص 114 ). گنده پیر گفت : جامه قبول نکرد و بمن بازداد.( سندبادنامه ص 244 ). هر دو چنگ در پیرزن زدند که دروغ میگوئی ، زر ما بازده ، قاضی حکم کرد که زر بازده. ( سندبادنامه ص 295 ). شکنجه بر کعبش نهادند تا ودایع وذخایر پس داد و دفاین بدست بازداد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 344 ).
کفش دهی بازدهندت کلاه
پرده دری پرده درندت چو ماه.
نظامی.
تو نیکوئی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
سعدی ( صاحبیه ).
سالار دزدان را براو رحمت آمد، جامه اش بازداد. سعدی ( گلستان ).
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز میدهد این دردمند را دل ریش ؟
سعدی ( خواتیم ).
دهن خویش به دشنام میالا زنهار
کاین زر قلب به هر کس که دهی بازدهد.
صائب.
|| سپردن. تسلیم کردن :
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
زآنچه کرده ست پشیمان شد و عذر همه خواست
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز.

فرهنگ عمید

۱. واپس دادن. پس دادن، بازگرداندن.
۲. [قدیمی] دادن.

دانشنامه عمومی

سد کردن، مانع شدن، گرفتن توان باز دادن ره نره دیو/ ولی باز نتوان گرفتن به ریو؛ سعدی (بوستان)


پیشنهاد کاربران

پس دادن

باز دادن: سپردن، پس دادن.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص ۶۸ ) .


کلمات دیگر: