کلمه جو
صفحه اصلی

تازیان

فرهنگ فارسی

۱- ( صفت ) دوان دوان تاخت کنان تازنده دونده . ۲- متحرک جنبان . ۳- قصد کنان .
ناحیه از پنج بلوک عباسی فارس .

لغت نامه دهخدا

تازیان. ( نف ، ق ) تاخته تاخته و دوان دوان. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). تاخته و دوان دوان و شتابان. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). شتابان. ( غیاث اللغات ). دوان دوان و تازان. ( فرهنگ نظام ). تاخت کنان. ( ناظم الاطباء ). تازنده ای دونده. ( آنندراج ) :
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله ابر بهار .
رودکی.
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند .
رودکی.
تکاپوی مردم بسود و زیان
به تاب و به دو هرسوئی تازیان.
ابوشکور.
به پیش افکند تازیان اسب خویش
بخاک افکند هرکه آیدْش پیش.
دقیقی.
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشّی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوند کوه
همی بر چنین تازیان بی گروه.
فردوسی.
بشد تازیان تا بدان جایگاه
کجا بیژن گیو گم کرده راه.
فردوسی.
به یاری بیامد برش تازیان
خروشان و جوشان و نعره زنان.
فردوسی.
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه برنهاده دو زاغ کمان.
فردوسی.
زن مرد گوهرفروش آن زمان
بیامد بنزدیک او تازیان.
فردوسی.
چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایدر برو تازیان تا به روم.
فردوسی.
وزان سو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تا بدان روی آب.
فردوسی.
لب از چاره خویش در خندخند
چنین تازیان تا بکوه سپند.
فردوسی.
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم.
فردوسی.
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب.
فردوسی.
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان.
فردوسی.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.
فردوسی.
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ.
فردوسی.
بشد تازیان تا بشهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید.
فردوسی.
شود تازیان تا بمرز ختن
نداند که ترکان شوند انجمن.
فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.
فردوسی.

تازیان . (اِخ ) عربستان . مکان و مقام عرب :
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد.

نظامی .


دشت تازیان ، برّ عرب را گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا).

تازیان . (اِخ ) ناحیه ای از پنج بلوک عباسی فارس . مؤلف فارسنامه ٔ ناصری آرد: بلوک عباسی را بر پنج ناحیه قسمت کرده اند «ناحیه ٔ ایسین و تازیان »، در قدیم این ناحیه یکی از هفت نواحی بلوک بودچنانکه در ذیل عنوان بلوک سبعة گذشت . درازی آن ناحیه از بند تا قریه ٔ سرخان پنج فرسخ و نیم و پهنای آن از یک فرسخ بیش نباشد. محدود است از مشرق بناحیه ٔ شمیل و از شمال بناحیه ٔ فین سبعه و از مغرب و جنوب بناحیه ٔ عباسی و قصبه ٔ آن را ایسین گویند، سه فرسخ شمالی بندرعباس است ... تازیان یک فرسخ در جانب شمال ایسین است . (فارسنامه ٔ ناصری جزء دوم ص 226). دهی از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است و در 30 هزارگزی شمال باختری بندرعباس و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی لار - بندرعباس واقع است . جلگه ، گرمسیر و دارای 699 تن سکنه میباشد و آب آن از چاه و محصولش خرما و غلات است و شغل اهالی آنجا زراعت است . راه آن مالرو و دارای دبستان است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


تازیان . (نف ، ق ) تاخته تاخته و دوان دوان . (برهان ) (ناظم الاطباء). تاخته و دوان دوان و شتابان . (آنندراج ) (انجمن آرا). شتابان . (غیاث اللغات ). دوان دوان و تازان . (فرهنگ نظام ). تاخت کنان . (ناظم الاطباء). تازنده ای دونده . (آنندراج ) :
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله ابر بهار .

رودکی .


روز جستن تازیان همچون نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند .

رودکی .


تکاپوی مردم بسود و زیان
به تاب و به دو هرسوئی تازیان .

ابوشکور.


به پیش افکند تازیان اسب خویش
بخاک افکند هرکه آیدْش پیش .

دقیقی .


بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشّی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوند کوه
همی بر چنین تازیان بی گروه .

فردوسی .


بشد تازیان تا بدان جایگاه
کجا بیژن گیو گم کرده راه .

فردوسی .


به یاری بیامد برش تازیان
خروشان و جوشان و نعره زنان .

فردوسی .


بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه برنهاده دو زاغ کمان .

فردوسی .


زن مرد گوهرفروش آن زمان
بیامد بنزدیک او تازیان .

فردوسی .


چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایدر برو تازیان تا به روم .

فردوسی .


وزان سو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تا بدان روی آب .

فردوسی .


لب از چاره ٔ خویش در خندخند
چنین تازیان تا بکوه سپند.

فردوسی .


بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم .

فردوسی .


بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب .

فردوسی .


ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان .

فردوسی .


بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه .

فردوسی .


از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ .

فردوسی .


بشد تازیان تا بشهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید.

فردوسی .


شود تازیان تا بمرز ختن
نداند که ترکان شوند انجمن .

فردوسی .


بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.

فردوسی .


تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.

فرخی .


زان سپس کان سال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان .

فرخی .


هنوز از پی اش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید.

(بوستان ).


|| متحرک . جنبان :
دریای ظلمت را مکان ، برجای و دایم تازیان .

ناصرخسرو.


ای بشب تار تازیان بچپ و راست
برزنی آخر سر عزیز بدیوار.

ناصرخسرو.


|| قصدکنان . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). || (اِ) جمع تازی که عربان باشند. (برهان ). عربان وعربی زبانان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ).رجوع به تازی شود.

فرهنگ عمید

تازنده.

پیشنهاد کاربران

تازیان:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " تازیان" می نویسد : ( ( تازیان در پهلوی در ریخت تازیگان tazīgān بکار می رفته است. که معنی اسب تیزپوی را می دهد ) )
( ( رسیدند بر تازیانی نَوَند
به جایی که یزدان پرستان بُدند ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 306. )



کلمات دیگر: