( صفت ) ۱ - گرانبار سنگین . ۲ - بلندقدر عظیم القدر با تمکین .
باسنگ
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
باسنگ. [ س َ ] ( ص مرکب ) گرانبار. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || سنگین. پروزن. محکم :
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
گزین کرد از آن چینیان کهن.
ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
و گر گرز تو هست باسنگ و تاب
خدنگم بدوزد دل آفتاب.
فردوسی.
|| بمجاز، استوار. محکم. متین : پسندیدم این رای باسنگ اوی
که سوی خردبینم آهنگ اوی.
فردوسی.
|| عظیم القدر. باحرمت. ( آنندراج ). باتمکین. ( ناظم الاطباء ). به مجاز بااستخوان. باوزن. ( یادداشت مؤلف ). وزین. باوقار : خرد یافت لختی و شد کاردان
هشیوار و باسنگ و بسیاردان.
فردوسی.
به پیروزی و فرو اورنگ شاه به چربی و نرمی و باسنگ و جاه.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
نه با فرش همی بینم نه باسنگ ز فر و سنگ بگریزد به فرسنگ.
نظامی.
و رجوع به سنگ شود.فرهنگ عمید
۱. گران بار، سنگین، باوزن: وگر گرز تو هست باسنگ و تاب / خدنگم بدوزد دل آفتاب (فردوسی: ۲/۴۶۱ حاشیه ).
۲. [مجاز] بلندقدر، متین: نه با فرّش همی بینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲: ۳۱۹ ).
۲. [مجاز] بلندقدر، متین: نه با فرّش همی بینم نه باسنگ / ز فرّ و سنگ بگریزد به فرسنگ (نظامی۲: ۳۱۹ ).
کلمات دیگر: