اندیشیدن فکر کردن .
بر اندیشیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
براندیشیدن. [ ب َاَ دَ ] ( مص مرکب ) اندیشیدن. فکر کردن : چون نامه مردان بدو رسید براندیشید و صلح اجابت کرد بر پانصد هزاردرم وصد غلام... ( ترجمه تاریخ طبری ).
بکردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ.
می را سببی ساز و براندیش و برآغال.
چون نیندیشی که این رفتن بدینسان تا کجا.
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
براندیش از کردگار جهان.
که بریده شود در او انساب.
که رنجور داند درازی شب.
بکردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده و نام و ننگ.
فردوسی.
می خواه و طرب جوی و زبهر طرب خویش می را سببی ساز و براندیش و برآغال.
فرخی.
گر براندیشی بریدستی ره دور و درازچون نیندیشی که این رفتن بدینسان تا کجا.
ناصرخسرو.
|| ترسیدن. بیم داشتن. واهمه کردن : نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
فردوسی.
تو ای بهمن جادوی تیره جان براندیش از کردگار جهان.
فردوسی.
چون از آن روز برنیندیشی که بریده شود در او انساب.
ناصرخسرو.
براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب.
سعدی.
رجوع به اندیشیدن شود.کلمات دیگر: