کلمه جو
صفحه اصلی

کنانیدن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) دستور دادن بدیگری تا کاری را انجام دهد کردن فرمودن .

لغت نامه دهخدا

کنانیدن. [ ک ُ دَ ] ( مص ) کردن فرمودن و ساختن فرمودن. ( ناظم الاطباء ). کردن فرمودن. به کردن واداشتن. به کردن داشتن دیگری را. به کاری داشتن. واداشتن به کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). دستور دادن به دیگری تا کاری را انجام دهد. کردن فرمودن. ( فرهنگ فارسی معین ): اهرار؛ بانگ کنانیدن سگ را سرما و جز آن. ( منتهی الارب ). استخاره ؛ بانگ کنانیدن صیاد آهو بره را تا مادر را نزدیک وی آرد وصید کند. ( از منتهی الارب ) : بر پیغامبری از پیغامبران که در آن زمان بودند وحی شد که بر فلان پادشاه بگوی که پیغامبری را برای رها کنانیدن بنی اسرائیل بفرستد. ( از تفسیر بی نام مائه هفتم متعلق به عبدالعلی صدر الاشرافی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).


کلمات دیگر: