عوف
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن حارث لیثی . صحابی بود. رجوع به ابوواقد (اللیثی ...) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن حسن .از روات حدیث بود. رجوع به ابوغسان (عوف ...) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن ربیعبن سماعة، مشهور به ذوالخمار. رجوع به ذوالخمار، و الاعلام زرکلی شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محمد.از روات حدیث بود. رجوع به ابوغسان (عوف ...) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن اثاثة، مکنی به ابوعبد و مشهور به مسطح . وی از صحابیان بود و بجهت سخنی که درباره ٔ عایشه ام المؤمنین گفته بود پیامبر (ص ) وی را تازیانه زد. (از منتهی الارب ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عامربن حسان بن مالک ثقفی . کاهن و از شعرای جاهلی بود. رجوع به الاعلام زرکلی و المرزبانی ص 276 و المحبر ص 391 شود.
عوف. [ ع َ ] ( ع اِ ) حال و شأن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). به مردی که همسر خود را بخانه می آورد گویند: نعم عوفک ؛ یعنی حال و شأن تو نیکو باشد. ( از اقرب الموارد ).و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود. || کار. || مهمان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ضیف. ( اقرب الموارد ). || بخت و رزق و بهره. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نصیب و بهره. ( از اقرب الموارد ). || شیر بیشه ، بدان جهت که شبگرد است و به شب شکار کند. || خروس. || گرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نیکوخدمتی شتر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). نیکی رعایت کردن. ( از اقرب الموارد ). || ورزنده و کوشش کننده جهت زن و فرزند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). زحمت کشنده بر عیال خود. ( از اقرب الموارد ). || گیاه خوشبویی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مرغی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). طائری است. ( از اقرب الموارد ). || نره. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شرم مرد. ( از اقرب الموارد ). ( اِخ ) بتی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
- ابوعوف ؛ ملخ نر. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- ام عوف ؛ ملخ ماده. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
عوف. [ ع َ ] ( اِخ ) نام مردی است از قبیله ربیعة. ( از انساب سمعانی ).
- امثال :
لا حُرَّ بوادی عوف ؛ یعنی نیست آزادی به وادی عوف. ( ناظم الاطباء ). مثل است در مورد شخص عزیز و نیرومندی که شخص خوار بوسیله او عزیز گردد و عزیز بوسیله او خوار شود. ( از اقرب الموارد ). و گویند منظور از عوف ، عوف بن محلم بن ذهل بن شیبان است که مروان القرظ بدو پناهنده شده بود و چون عمروبن هند، مروان را از او خواست عوف از تسلیم وی خودداری کرد و عمرو جمله فوق را درباره او گفت. یعنی عوف بر هر کس که به وادی او درآید چیره میشود و کسانی که در وادی او هستند در اطاعت از او چون غلامانند. ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).و نیز گویند که آن بجهت این بود که عوف ، اسیران را بقتل میرساند. و یا اینکه او عوف بن کعب است که المنذربن ماءالسماء، زهیربن امیه را بجهت کینه ای که با اوداشت از او خواست ، اما عوف از تسلیم وی خودداری کردو عوف جمله فوق را گفت. ( از منتهی الارب ). و رجوع به عوف ( ابن مالک بن ضبیعة ) و عوف ( ابن محلم بن ذهل ) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن ابی جمیله ٔ بصری . محدث بود. رجوع به ابوسهل (عوف ...) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن عطیةبن عمرو (ملقب به خَرِع ) ابن عبس بن ودیعه ٔ تیمی ، از بنی تیم الرباب ، از مضر. از شعرای جاهلی است و درک اسلام کرد، و او را از طبقه ٔ هشتم مسلمانان دانسته اند. او را دیوان شعر کوچکی است . (از الاعلام زرکلی از سمط اللاَّلی و المرزبانی و طبقات الشعراء و تاج العروس ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک اشجعی غطفانی . صحابی بود و بسال 73 هَ . ق . درگذشت . رجوع به ابوعبدالرحمان (عوف ...) و منتهی الارب و الاصابة و الاستیعاب شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک جشمی . تابعی بود. رجوع به ابوالاحوص (عوف ...) و منتهی الارب شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک نضری . وی عامل رسول (ص )بود در بنی کلاب . (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 437).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک بن ضبیعةبن قیس بن ثعلبة، از بکربن وائل ، مشهور به بُرَک . از سواران عرب در عهد جاهلیت بود. و برخی را عقیده بر این است که گوینده ٔ «لا حر بوادی عوف » از گفتار اوست ، ولی غالباً آن را گفته ٔ عوف بن محلم شیبانی دانند. (از الاعلام زرکلی از التاج و مرزبانی ). و رجوع به عوف (نام مردی است ...) و عوف (ابن ملحم ) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن مالک بن طفیل . از تابعیان بوده . (از منتهی الارب ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محلم خزاعی ، مکنی به ابوالمنهال . وی مولای بنی خزاعة بود و از علمای ادب و راویان شعر بشمار میرفت . اصل او از حران و از موالی بنی امیه یا شیبان بوده است . سپس به عراق رفت و طاهربن حسین وی را به ندیمی برگزید و مدت سی سال با وی سر کرد. پس از مرگ طاهر، از مقربان فرزندش عبداﷲ گشت و تا حدود هشتادسالگی در خدمت او بود، آنگاه میل دیدار خانواده وی را به ترک عبداﷲ واداشت ودر راه خود بسوی حران در حدود سال 220 هَ . ق . درگذشت . (از الاعلام زرکلی از فوات الوفیات و ارشادالاریب وسمط اللاَّلی ). و رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 95 شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن محلم بن ذهل بن شیبان شیبانی . از اشراف عرب در جاهلیت بود. وی مردی مقتدر بود و عمروبن هند مردی را که به وی پناهنده شده بود از او خواست ، اما وی از تسلیم او خودداری کرد و عمرو جمله ٔ «لا حر بوادی عوف » را در حق وی گفت . عوف در حدود سال 45 قبل از هجرت درگذشت . (از الاعلام زرکلی از امثال میدانی و المحبر). و رجوع به عوف (نام مردی است ...) شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن معاویةبن عقبة، از بنی حذیفةبن بدر، از فزارة. وی شاعر و از اشراف قوم خود در کوفه بشمار میرفت . در عهد بنی امیه در شام شهرت داشت ولید و سلیمان دو فرزند عبدالملک ، و عمربن عبدالعزیز را مدح گفته است . وی به عویف قوافی نیز شهرت دارد. درگذشت او در حدود سال 100 هَ . ق . رخ داده است . (از الاعلام زرکلی از سمط اللاَّلی و خزانةالادب و المرزبانی ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) ابن سعدبن مالک بن ضبیعة، از بنی بکربن وائل ، ملقب به المرقش الاکبر. وی از شاعران جاهلی و از شجاعان بود. به دخترعم خود اسماء دل سپرده بود و اشعار بسیاری درباره ٔ او داشت . وی نویسنده ای توانا و شاعری نیکوپرداز بود ولی بسیاری از اشعارش از بین رفته است . تولدش در یمن و پرورشش در عراق بود. مدتی دبیری ابوشمر غسانی را کرد. و چون معشوق او اسماء با مردی از بنی مراد ازدواج کرد عوف بیمار گشت و بقصد دیدار او رفت اما در راه درگذشت . وی عم مرقش اصغر بود، و برخی نام او را «عمروبن سعد» و بعضی «ربیعةبن سعد» دانسته اند. (از الاعلام زرکلی از معاهدالتنصیص و الاغانی و المرزبانی ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). کوهی است در نجد که نام آن در شعر کثیر آمده است . (از معجم البلدان ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ ) نام چند تن از اجداد جاهلی بود. رجوع به مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 صص 274 - 279، السبائک ، جمهرةالانساب ، نهایةالارب ، ابن خلدون .
- امثال :
لا حُرَّ بوادی عوف ؛ یعنی نیست آزادی به وادی عوف . (ناظم الاطباء). مثل است در مورد شخص عزیز و نیرومندی که شخص خوار بوسیله ٔ او عزیز گردد و عزیز بوسیله ٔ او خوار شود. (از اقرب الموارد). و گویند منظور از عوف ، عوف بن محلم بن ذهل بن شیبان است که مروان القرظ بدو پناهنده شده بود و چون عمروبن هند، مروان را از او خواست عوف از تسلیم وی خودداری کرد و عمرو جمله ٔ فوق را درباره ٔ او گفت . یعنی عوف بر هر کس که به وادی او درآید چیره میشود و کسانی که در وادی او هستند در اطاعت از او چون غلامانند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ).و نیز گویند که آن بجهت این بود که عوف ، اسیران را بقتل میرساند. و یا اینکه او عوف بن کعب است که المنذربن ماءالسماء، زهیربن امیه را بجهت کینه ای که با اوداشت از او خواست ، اما عوف از تسلیم وی خودداری کردو عوف جمله ٔ فوق را گفت . (از منتهی الارب ). و رجوع به عوف (ابن مالک بن ضبیعة) و عوف (ابن محلم بن ذهل ) شود.
هو أوفی من عوف ؛ مثلی است در وفا. (از اقرب الموارد). یعنی عوف چیره وغالب است بر کسانی که در وادی وی میباشند و آنها مانند بنده اند در اطاعت وی . (ناظم الاطباء).
|| مراد از بنی عوف در شعر ذیل از سعدی ، ظاهراً مطلق عرب زبان است نه طایفه ٔ معینی از اولاد عوف ،نام شخصی :
دانی چه گفته اند بنی عوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی ادب .
سعدی .
عوف . [ ع َ ] (اِخ )ابن احوص بن جعفر عامری ، از بنی کلاب بن عامربن صعصعة، مکنی به ابویزید. از شعرای جاهلی بود و در ایام «حرب الفجار» میزیست و درباره ٔ این حرب شعری دارد. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی ص 275 و سمطاللاَّلی ص 377).
عوف . [ ع َ ] (اِخ )ابن اسلم بن احجن بن کعب ، از ازد ثُمالة. پدر بطنی بود. رجوع به ثمالة و الاعلام زرکلی ج 5 و اللباب شود.
عوف . [ ع َ ] (اِخ )ابن حارث ازدی . از تابعیان بود. (از منتهی الارب ).
عوف . [ ع َ ] (اِخ )ابن عُذرةبن زیداللات ، از بنی کلب ، از قحطانیه . جدی جاهلی است ، و گویند در عداد اولین کسان بود که دعوت عمروبن لحی را برای عبادت اصنام پذیرفت ، و صنم «ود» را برگزید و با خود به دومةالجندل برد و یکی از فرزندان خود یعنی عامرالاجدار را بخدمت آن گماشت و فرزندان او بتدریج بخدمت بت «ود» اشتغال داشتند تا اینکه درزمان ظهور اسلام خالدبن ولید آن بت را بشکست . عوف رافرزند دیگری نیز بود بنام عبدود، و او اولین تن در عرب است که بدین نام خوانده شده است . (از الاعلام زرکلی از السبائک و نهایةالارب و تلبیس ابلیس و الاصنام ).
عوف . [ ع َ ] (ع اِ) حال و شأن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). به مردی که همسر خود را بخانه می آورد گویند: نعم عوفک ؛ یعنی حال و شأن تو نیکو باشد. (از اقرب الموارد).و رجوع به منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء شود. || کار. || مهمان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ضیف . (اقرب الموارد). || بخت و رزق و بهره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نصیب و بهره . (از اقرب الموارد). || شیر بیشه ، بدان جهت که شبگرد است و به شب شکار کند. || خروس . || گرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیکوخدمتی شتر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). نیکی رعایت کردن . (از اقرب الموارد). || ورزنده و کوشش کننده جهت زن و فرزند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت کشنده بر عیال خود. (از اقرب الموارد). || گیاه خوشبویی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرغی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طائری است . (از اقرب الموارد). || نره . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). شرم مرد. (از اقرب الموارد). (اِخ ) بتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- ابوعوف ؛ ملخ نر. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- ام عوف ؛ ملخ ماده . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
عوف . [ ع َ ] (ع مص ) گردیدن مرغ پیرامون چیزی ، یا گردیدن مرغ مترددانه به اراده ٔ فرودآمدن بر چیزی . (از منتهی الارب ). دور زدن و گردیدن پرنده بر چیزی یا بر آب یا بر مردارو جیفه ، و یا دور زدن وی بقصد فرودآمدن . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). عَیف . رجوع به عیف شود. || چسبیدن بر چیزی و لازم شدن .(از منتهی الارب ) (آنندراج ). ملازم شدن «عوف » را که گیاهی است خوشبو. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
دانشنامه عمومی
فهرست شهرهای الجزایر
پتر