tangible
تن دار
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
بزرگ جثه . فربه
لغت نامه دهخدا
تن دار. [ ت َ ] ( نف مرکب ) بزرگ جثه. تناور.فربه. کلان. درشت. بزرگ جسم : عطاط؛ مرد دلاور و تن دار.امح ؛ فربه تن دار. درعث ؛ کلانسال تن دار. کبر کبراً؛ بزرگ گردید و کلان و تن دار شد. قسطری ، ضروط، صهود، هدف ، هرجاس ؛ تن دار. ( منتهی الارب ). || حافظ تن. نگهدارنده تن. حافظ جسد. حافظالاجساد :
انده ارچه بد آزمون تیریست
صبر تن دار، نیک خفتانست.
باده عقل دزد را منکوه
اندکی زو عزیز و تن دار است
باز بسیارخوار از او خوار است.
انده ارچه بد آزمون تیریست
صبر تن دار، نیک خفتانست.
مسعودسعد.
عقل را گر سوی تو هست شکوه باده عقل دزد را منکوه
اندکی زو عزیز و تن دار است
باز بسیارخوار از او خوار است.
سنایی.
- تن داری ؛ غلظت و صلابت : و اندر آب به سبب آمیختگی با خاک تن داری و استیلا که پدید آید تا چون جسمی را برنهادگی بنهند بر آن نهاد دیر بماند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).پیشنهاد کاربران
دار قالی بافی.
تن از تنیدن گرفته شده است. تنیدن یعنی بافتن.
خود تنیدن در اصل تار نیتن است و به معنی گره زدن تارهای قای است.
نیت ( nit ) یعنی گره
تن از تنیدن گرفته شده است. تنیدن یعنی بافتن.
خود تنیدن در اصل تار نیتن است و به معنی گره زدن تارهای قای است.
نیت ( nit ) یعنی گره
دار غالی بزبان محلی بوشهری
کلمات دیگر: