کلمه جو
صفحه اصلی

دیوانبان

فرهنگ فارسی

متصدی دیوان .

لغت نامه دهخدا

دیوانبان. [ دی وام ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) متصدی دیوان. محافظ دستگاه دیوانی. ضباط.( یادداشت مؤلف ) : رسم آن بود که چون نامه ها رسیدی رقعتی نبشتی و بونصر دیوانبان را دادی تا بخادم رساند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349 ). من خواندم ومهر کردم و به دیوانبان سپردم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642 ). اسکدار خوارزم بدیوان آورده بودند حلقه برافکنده و بر در زده دیوانبان دانسته بود، که هر اسکداری که چنین رسد سخت مهم باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323 ). و بومنصور دیوانبان را فرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت. ( تاریخ بیهقی ص 159 چ ادیب ).


کلمات دیگر: