کلمه جو
صفحه اصلی

حبیر

فرهنگ فارسی

نام شهری از بربر

لغت نامه دهخدا

حبیر. [ ح َ ] ( ع ص ، اِ ) ابر پیسه از بسیاری آب. ( منتهی الارب ). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب. ( مهذب الاسماء ). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب ؛ ما یری فیه من التنمیر من کثرةالماء. قال : و الحبیر به معنی السحاب. فلااعرفه فان کان من قول الهذلی :
تعد من جانبیه الخبیر
لما و هی مزنة فاستجیبا. ( معجم البلدان ).
|| چادر نگارین. || چادر حریر. || جامه نو. ج ، حُبُر. || ملائم نو. ( منتهی الارب ). الناعم الجدید. ( قطر المحیط ). || برد منقش. || پارچه حریری لطیف : و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. ( ترجمه محاسن اصفهان آوی ). || ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمة فی زبداللغام. ( معجم البلدان ). و قال مجدالدین ( الفیروز آبادی ): قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمة. ( منتهی الارب ).

حبیر. [ ح َ ] ( اِخ ) نام محلی به حجاز است. فضل بن عباس الهی گوید :
سقی دمن المواتل من حبیر
بواکر من رواعد ساریات.
و ممکن است شاعر از کلمه حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد.( معجم البلدان ).

حبیر. [ ح َ ] ( اِخ ) نام شاعری است. ( منتهی الارب ).

حبیر. [ ح َ ] ( اِخ ) پدر بطنی است. ( منتهی الارب ).

حبیر. [ ح َ ] ( اِخ ) نام شهری از بربر. قبیله ای از بربر. ( معجم البلدان ). رجوع به بربر شود.

حبیر. [ ح َ ] (اِخ ) پدر بطنی است . (منتهی الارب ).


حبیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام شاعری است . (منتهی الارب ).


حبیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام شهری از بربر. قبیله ای از بربر. (معجم البلدان ). رجوع به بربر شود.


حبیر. [ ح َ ] (اِخ ) نام محلی به حجاز است . فضل بن عباس الهی گوید :
سقی دمن المواتل من حبیر
بواکر من رواعد ساریات .
و ممکن است شاعر از کلمه ٔ حبیر معنی لغوی سحاب را خواسته باشد.(معجم البلدان ).


حبیر. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) ابر پیسه از بسیاری آب . (منتهی الارب ). ابر پلنگ رنگ از بسیاری آب . (مهذب الاسماء). قال ابومنصور: الحبیر من السحاب ؛ ما یری فیه من التنمیر من کثرةالماء. قال : و الحبیر به معنی السحاب . فلااعرفه فان کان من قول الهذلی :
تعد من جانبیه الخبیر
لما و هی مزنة فاستجیبا. (معجم البلدان ).
|| چادر نگارین . || چادر حریر. || جامه ٔ نو. ج ، حُبُر. || ملائم نو. (منتهی الارب ). الناعم الجدید. (قطر المحیط). || برد منقش . || پارچه ٔ حریری لطیف : و اذا رأیت ثم رأیت نعیماً و ملکاً کبیراً و شممت عبیراً و نشرت حریراً حبیراً. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ). || ابومنصور گوید: الحبیر من زبداللغام اذا صار علی رأس البعیر. قال هو تصحیف و الصواب الخبیر بالخاء المعجمة فی زبداللغام . (معجم البلدان ). و قال مجدالدین (الفیروز آبادی ): قول الجوهری الحبیر لغام البعیر غلط، و الصواب الخبیر بالخاء المعجمة. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: