کلمه جو
صفحه اصلی

دامن گرفتن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) دامن کسی را گرفتن بدو متوسل شدن متشبث گردیدن .

لغت نامه دهخدا

دامن گرفتن. [ م َ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) میان انگشتان دست یا میان دو پای قرار دادن دامن. اخذ قسمت سفلای فروهشته جامه. گرد آوردن قسمت پایین لباس در میان دست یا سر انگشتان : تشذر؛ دامن بمیان پای گرفتن. ( منتهی الارب ). || کنایه از متوجه ساختن کسی را بانجام کردن کاری :
مرا امر معروف دامن گرفت
فضول آتشی گشت و در من گرفت.
سعدی.
|| فرا چنگ آوردن. داشتن بدست :
بیدار شو و بدست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق.
ناصرخسرو.
سعدیادامن توحید گرفتن کاریست
که نه از پنجه هر بوالهوسی برخیزد.
سعدی.
- دامن کسی گرفتن ؛ بازداشتن او از حرکت. رها نکردن که برود. از حرکت بازداشتن. مانع رفتن او شدن. مانع ترک کردن وی شدن :
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
- دامن گرفتن کسی را یا چیزی را ؛ متوسل باو شدن. ازو خواستن. او را خواهانی نمودن. پناه باو بردن. باوملحق شدن :
زین دیو بی وفا چو شدی نومید
اکنون بگیر دامن حورالعین.
ناصرخسرو.
اگر عاشقی دامن او بگیر
و گر گویدت جان بده گو بگیر.
سعدی.
مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی
شبی بدست دعا دامن سحر گیرد.
سعدی.
- || ازو دادخواهی کردن. بدادخواهی چنگ در دامن او زدن :
اگر رحمت نیاری من بمیرم
در آن گیتی ترا دامن بگیرم.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
نیز رجوع به ترکیب «دامن کسی را گرفتن » ذیل لغت دامن شود.


کلمات دیگر: