کلمه جو
صفحه اصلی

حت

فرهنگ فارسی

موضعی بعمان است و حت از کنده بدان منسوب است

لغت نامه دهخدا

حت. [ ح َت ت ] ( ع مص ) ربودن چیزی را. || دور کردن چیزی را. || زدن چنانکه با تازیانه. ( منتهی الارب ). || صد تازیانه زدن کسی را. ( آنندراج ). || تراشیدن چیزی خشک بر جامه. حک. تراشیدن منی خشک از جامه و برگ از درخت. || پوست باز کردن. ( منتهی الارب ).پوست کندن. || گردو شکستن. بادام شکستن. ( دزی ج 1 ص 246 ). || بشتافتن. ( منتهی الارب ).شتافتن. ( تاج المصادر بیهقی ). || ریختن برگ از درخت. ( آنندراج ). انحتات. تحتت الورق. ( منتهی الارب ). || شتابانیدن. ( آنندراج ). تحتیت.

حت. [ ح َت ت ] ( ع ص ، اِ ) نیک رو از اسب و شتر. ( منتهی الارب ). اسب سبک رو. ( مهذب الاسماء ). اسب تیزرفتار. ( آنندراج ). || شترمرغ شتابنده. ( منتهی الارب ). شترمرغ تیزدو. ( آنندراج ). || نجیب آزاد. ( منتهی الارب ). مرد نیک و آزاده. ( آنندراج ). || ملخ مرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، احتات. || خرمای غیر چسپان. و خرما که بر شاخ چسبیده باشد. || چیز: ما فی یدی حت ؛ ای شیی ُٔ. ( منتهی الارب ).

حت. [ ح ُت ت ] ( ع اِ ) پِست ِ ترکرده و درهم زده. ( منتهی الارب ).

حت. [ ح َت ْ ت ِ ] ( ع اِ ) کلمه ای است که بدان طیور را زجر کنند. ( منتهی الارب ). کش ! کیش !

حت. [ ح َت ت ] ( اِخ ) نام شمشیر ابی دجله و شمشیر کثیربن صلت. ( منتهی الارب ).

حت. [ ح ُت ت ] ( اِخ ) نام قبیله ای از کندة. و این نسبت به پدر یا مادر این قبیله نیست بلکه نسبت به بلدی است در عمان. ( از معجم البلدان ) ( منتهی الارب ).

حت. [ ح ُ ت ت ] ( اِخ ) موضعی به عمان است و حت ازکنده بدان منسوب است. و لیس بام لهم لااب... و زمخشری گفته است : حت از جبال قبیلة است مر بنی عرک ازجهینه... علی بن ازیدبن شریح درباره طعنه ای که ابواللحم غفاری در جنگی که میان بنی ثعلبةو بنی غفار کنانی رخ داد، زده بود گوید :
حمیت ذمار ثعلبةبن سعد
بجنب الحت اذ دعیت نزال.
( معجم البلدان ).

حت. [ ح ُت ت ] ( اِخ ) حازمی گفته است : محله ای است از بصره و خارج از سور آن که آن را به نام قبیله ای از یمن که بدان نزول کرده بودند نامیدندو شاید این قوم ازکنده باشند که یاد ایشان گذشت ( درماده قبل ). ( معجم البلدان ). و رجوع به حتات شود.

حت . [ ح َت ْ ت ِ ] (ع اِ) کلمه ای است که بدان طیور را زجر کنند. (منتهی الارب ). کش ! کیش !


حت . [ ح َت ت ] (اِخ ) نام شمشیر ابی دجله و شمشیر کثیربن صلت . (منتهی الارب ).


حت . [ ح َت ت ] (ع ص ، اِ) نیک رو از اسب و شتر. (منتهی الارب ). اسب سبک رو. (مهذب الاسماء). اسب تیزرفتار. (آنندراج ). || شترمرغ شتابنده . (منتهی الارب ). شترمرغ تیزدو. (آنندراج ). || نجیب آزاد. (منتهی الارب ). مرد نیک و آزاده . (آنندراج ). || ملخ مرده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، احتات . || خرمای غیر چسپان . و خرما که بر شاخ چسبیده باشد. || چیز: ما فی یدی حت ؛ ای شیی ُٔ. (منتهی الارب ).


حت . [ ح َت ت ] (ع مص ) ربودن چیزی را. || دور کردن چیزی را. || زدن چنانکه با تازیانه . (منتهی الارب ). || صد تازیانه زدن کسی را. (آنندراج ). || تراشیدن چیزی خشک بر جامه . حک . تراشیدن منی خشک از جامه و برگ از درخت . || پوست باز کردن . (منتهی الارب ).پوست کندن . || گردو شکستن . بادام شکستن . (دزی ج 1 ص 246). || بشتافتن . (منتهی الارب ).شتافتن . (تاج المصادر بیهقی ). || ریختن برگ از درخت . (آنندراج ). انحتات . تحتت الورق . (منتهی الارب ). || شتابانیدن . (آنندراج ). تحتیت .


حت . [ ح ُ ت ت ] (اِخ ) موضعی به عمان است و حت ازکنده بدان منسوب است . و لیس بام ّ لهم لااب ... و زمخشری گفته است : حت از جبال قبیلة است مر بنی عرک ازجهینه ... علی بن ازیدبن شریح درباره ٔ طعنه ای که ابواللحم غفاری در جنگی که میان بنی ثعلبةو بنی غفار کنانی رخ داد، زده بود گوید :
حمیت ذمار ثعلبةبن سعد
بجنب الحت ّ اذ دعیت نزال .

(معجم البلدان ).



حت . [ ح ُت ت ] (اِخ ) حازمی گفته است : محله ای است از بصره و خارج از سور آن که آن را به نام قبیله ای از یمن که بدان نزول کرده بودند نامیدندو شاید این قوم ازکنده باشند که یاد ایشان گذشت (درماده ٔ قبل ). (معجم البلدان ). و رجوع به حتات شود.


حت . [ ح ُت ت ] (اِخ ) نام قبیله ای از کندة. و این نسبت به پدر یا مادر این قبیله نیست بلکه نسبت به بلدی است در عمان . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).


حت . [ ح ُت ت ] (ع اِ) پِست ِ ترکرده و درهم زده . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: