ناپدید کردن
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
ناپدید کردن. [ پ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) پوشاندن. پنهان کردن. نهفتن. اخفاء. استتار. مخفی داشتن :
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کردسر ناپدید.
دو رخ کرد از خواهران ناپدید.
تو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
لکه ای ابر ناپدید کند.
به یک دست دشمن کند ناپدید
شگفتی تر از کار او کس ندید.
هم از تو شود چیزها ناپدید.
همو بازگرداندش ناپدید.
آن سخن را کرد محو و ناپدید.
شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.
- ناپدید کردن بر خویشتن ؛ فراموشانیدن بخود. ( یادداشت مؤلف ). بروی خود نیاوردن. بیاد خود نیاوردن. تغافل. تجاهل :
چو بشنید آئین گشسب آن سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که از گفت اخترشناسان شنید
همی کرد بر خویشتن ناپدید.
چو کاموس دست و گشادش بدید
بزیر سپر کردسر ناپدید.
فردوسی.
چو اسفندیار آن شگفتی بدیددو رخ کرد از خواهران ناپدید.
فردوسی.
هنرهام هر کس شنیده ست و دیدتو آن ابلهی چون کنی ناپدید.
اسدی.
آفتاب بدان بلندی رالکه ای ابر ناپدید کند.
سعدی.
|| معدوم کردن. نیست کردن. محو کردن. امحاء. از بین بردن : به یک دست دشمن کند ناپدید
شگفتی تر از کار او کس ندید.
فردوسی.
توانی ز ناچیزچیز آفریدهم از تو شود چیزها ناپدید.
اسدی.
جهان ، گفت ، ایزد پدید آوریدهمو بازگرداندش ناپدید.
اسدی.
از همه دلها که آن نکته شنیدآن سخن را کرد محو و ناپدید.
مولوی.
|| غیب کردن. غایب کردن : شنیدم کادهم توسن کشیدش
چو عنقا کرد از اینجا ناپدیدش.
نظامی.
- پی ناپدید کردن ؛ اثر ستردن. رد گم کردن.- ناپدید کردن بر خویشتن ؛ فراموشانیدن بخود. ( یادداشت مؤلف ). بروی خود نیاوردن. بیاد خود نیاوردن. تغافل. تجاهل :
چو بشنید آئین گشسب آن سخن
بیاد آمدش گفته های کهن
که از گفت اخترشناسان شنید
همی کرد بر خویشتن ناپدید.
فردوسی.
پیشنهاد کاربران
امحا . . . . محو . . .
کلمات دیگر: