نیستی عدم .
نابودن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نابودن. [ دَ ] ( مص منفی ) نیستی. عدم. نبودن. مقابل بودن به معنی وجود :
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
آنگه اگرت کری کند غم میخور.
مرا ارادت نابودن و بدن نرسید
که بودمی به مراد خود از دگر کردار.
ناصرخسرو.
نابودن خود بدیده عقل ببین آنگه اگرت کری کند غم میخور.
کمال اسماعیل.
کلمات دیگر: