کلمه جو
صفحه اصلی

نابض

لغت نامه دهخدا

نابض. [ ب ِ ] ( ع ص ) رگ جنبنده.( ناظم الاطباء ) : بستن اطراف دست و شیشه برساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || جنبنده. متحرک : عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 132 ). || اندازنده. تیرانداز. ( ناظم الاطباء ). رامی. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).

نابض. [ ب ِ ] ( ع اِ ) خشم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غضب. ( ناظم الاطباء ) ( المنجد ). نبض نابضه ، هاج غضبه. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ).

نابض . [ ب ِ ] (ع اِ) خشم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غضب . (ناظم الاطباء) (المنجد). نبض نابضه ، هاج غضبه . (المنجد) (اقرب الموارد).


نابض . [ ب ِ ] (ع ص ) رگ جنبنده .(ناظم الاطباء) : بستن اطراف دست و شیشه برساقها نهادن و رگ صافن و نابض زدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || جنبنده . متحرک : عرق غیرت او نابض شد و قوت حمیت او در اهتزاز آمد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 132). || اندازنده . تیرانداز. (ناظم الاطباء). رامی . (المنجد) (اقرب الموارد).



کلمات دیگر: