نا گذران
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
ناگذران. [ گ ُ ذَ ] ( نف مرکب ) ناگزیر. ضروری. دربایست. غیرقابل اجتناب. واجب. لابدمنه. که کمال احتیاج بدوست و از آن چشم نتوان پوشید. ( یادداشت مؤلف ) :
که امروز سوری ناگذران این دولت است. ( تاریخ بیهقی ).
بنده را شادیی است ناگذران
که گذر سوی کوی غم دارد.
پندار تو بس است عذاب تو ای پسر.
ناگزیری چو جان و ناگذران.
ساکنی از تست عالم گذران را.
گفتی چه میخوری که سفالین [ کذا ] لبت تر است
درد فراق ناگذران تو میخورم.
که امروز سوری ناگذران این دولت است. ( تاریخ بیهقی ).
بنده را شادیی است ناگذران
که گذر سوی کوی غم دارد.
سوزنی.
پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان پندار تو بس است عذاب تو ای پسر.
عطار.
بی نظیری چو عقل و بی همتاناگزیری چو جان و ناگذران.
عطار.
ناگذرانی تو خلق را که ز بس لطف ساکنی از تست عالم گذران را.
شمس طبسی.
|| ناگوار. ( یادداشت مؤلف ) : گفتی چه میخوری که سفالین [ کذا ] لبت تر است
درد فراق ناگذران تو میخورم.
خاقانی.
کلمات دیگر: