کلمه جو
صفحه اصلی

نابودنی

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه وجود پذیر نیست ممتنع الوجود: [ نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت ...] ۲ - نشدنی : [ گفتند ( ابن مقفع را ) برخیز و بیرون آی که این کارنابودنی است .

لغت نامه دهخدا

نابودنی. [ دَ ] ( ص لیاقت ) ممتنع. محال. که قابل بودن نیست. که وجودپذیر نیست. که ممکن الوجود نیست. نشدنی :
مپندار، کاین کار نابودنیست
نساید کسی کو نفرسودنیست.
فردوسی.
به نابودنیها ندارد امید
نگوید که بار آورد شاخ بید.
فردوسی.
بپیچی دل از هر چه نابودنی است
ببخشای آن را که بخشودنی است.
فردوسی.
ایا مرد بدبخت بیدادگر
به نابودنی برگمانی مبر.
فردوسی.
نیست از بودنی و نابودنی و شاید بود که شناخت مردم نگشت چنانکه اوست جز آفریدگار عز و جل. ( منتخب قابوسنامه ص 8 ). گفتند [ ابن مقفع را ] برخیز و بیرون آی که این کار نابودنی است. ( مجمل التواریخ ).


کلمات دیگر: