کلمه جو
صفحه اصلی

ماخ

فرهنگ اسم ها

اسم: ماخ (پسر) (فارسی)
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- زرو سیم قلب نبهره : جوان شد حکیم ما جوانمرد و دل فراخ یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ . ( عسجدی لفا اق.۲ ) ۷۸- مرد دون همت لئیم : زهی بجود بر دست تو محیط بخیل خهی بعلم بر طبع تو عطارد ماخ . ( منصور شیرازی انجمن آنند . )
دهیست از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که ۱۲۶ تن سکنه دارد

فرهنگ معین

۱ - (ص . ) خسیس ، پست . ۲ - (اِ. ) سیم و زر قلب .

لغت نامه دهخدا

ماخ. ( ص ) زر قلب و ناسره را گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). زر ناسره بود.( جهانگیری ) ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ). نبهره بود ازسیم و زر. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87 ) :
جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ.
عسجدی ( نسخه ٔلغت اسدی مدرسه سپهسالار ).
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
( از صحاح الفرس ).
|| دون همت را گویند. ( جهانگیری ). مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). مرد دون همت. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). پست و دون. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ.
قریع الدهر ( یادداشت ایضاً ).
زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ.
منصور شیرازی ( از آنندراج ).
|| بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است. ( برهان ). مردم پیر و حقیر. ( ناظم الاطباء ).

ماخ. ( اِخ ) مرزبان هرات. ( از فهرست ولف ). که فردوسی قصه هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است. در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود. در مقدمه شاهنامه ابومنصوری درباره جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است. ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین.بنا بحدس «نلدکه » ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد. ( از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240 ) :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه...
فردوسی.

ماخ. ( اِخ ) محله ای به بخارا. ( از منتهی الارب ). محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه خویش مسجدی بنا کرد. ( از معجم البلدان ).


ماخ . (اِخ ) دهی است ازدهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


ماخ . (اِخ ) محله ای به بخارا. (از منتهی الارب ). محله ای است به بخارا که منسوب است به ماخ و نیز مسجدی منسوب به وی در آنجا هست و او مردی بود مجوسی که به اسلام گروید ودر خانه ٔ خویش مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان ).


ماخ . (اِخ ) مرزبان هرات . (از فهرست ولف ). که فردوسی قصه ٔ هرمزد و نوشیروان را از او شنیده و بنظم کشیده است . در شاهنامه درداستان جلوس هرمزد پسر نوشیروان گوید: که پیری بود مرزبان هری جهاندیده و سخندان و نام او ماخ بود. در مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری درباره ٔ جمعآوری روایات شاهنامه و راویان آن داستانها چهار نام ذکر شده است . ساح یا سیاح پسر خراسان هراتی ویزدانداد پسر شاپور سیستانی و ماهوی خورشید پسر بهرام و شادان پسر برزین .بنا بحدس «نلدکه » ساح یا سیاح تحریف ماخ است زیرا شاهنامه هم او را از هرات می داند و نسبتش را به خراسان می دهد. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص 240) :
یکی پیر بد مرزبان هری
پسندیده و دیده از هر دری
جهاندیده ای نام او بود ماخ
سخن دان و با فر و با برز و شاخ
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
چنین گفت پیر خراسان که شاه
چو بنشست بر نامور پیشگاه ...

فردوسی .



ماخ . (اِخ ) نام جد احمدبن خنب بخاری و او را ماخک نیز نامند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ).


ماخ . (ص ) زر قلب و ناسره را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). زر ناسره بود.(جهانگیری ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). نبهره بود ازسیم و زر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 87) :
جوان شد حکیم باز جوانمرد و دل فراخ
یکی پیرزن خرید بیک مشت سیم ماخ .
عسجدی (نسخه ٔلغت اسدی مدرسه ٔ سپهسالار).
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ .

(از صحاح الفرس ).


|| دون همت را گویند. (جهانگیری ). مردم سفله و دون همت و کمینه و خسیس و منافق را نیز گفته اند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). مرد دون همت . (آنندراج ) (انجمن آرا). پست و دون . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه را همت ماخ و همه بر راه بساخ
همه را کون فراخ و همه را روزی تنگ .

قریع الدهر (یادداشت ایضاً).


زهی به جود بر دست تو محیط بخیل
خهی به علم بر طبع تو عطارد ماخ .

منصور شیرازی (از آنندراج ).


|| بمعنی مردم پیر و حقیر هم آمده است . (برهان ). مردم پیر و حقیر. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. سیم وزر قلب و ناسره: جوان شد حکیم ما، جوانمرد و دل فراخ / یک پیر زن خرید، به یک مشت سیم ماخ (عسجدی: ۲۶ ).
۲. پست و خسیس.

دانشنامه عمومی

ماخ دارای معانی زیر می باشد:
ارنست ماخ یک فیزیکدان و فیلسوف چک-اتریشی.
عدد ماخ یکای سرعت.
ماخ پیر خراسانی، از گردآورندگانِ شاه نامه ابومنصوری.
ماخ (هسته)، مدل معماری ریزهسته
گنو ماخ، ریزهستهٔ سیستم عامل گنو، مبتنی بر معماری ماخ

پیشنهاد کاربران

واحد سرعت هواپیما

در فارسی دری افغانستان معنی بوسه میدهد

ماخ ( Makh ) :در زبان مغولی به معنی گوشت


کلمات دیگر: