کلمه جو
صفحه اصلی

هاز

فرهنگ فارسی

(اسم ) ریش. هازیدن
کوکب هاز ستاره جنبان درخشان .

لغت نامه دهخدا

هاز. (فعل امر) یعنی بدان ، به زبان پارسیان . (اوبهی ). بدان ، یعنی بزیان مسپار. قریع گوید :
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به از این کن نظر و حال من و خویش به هاز.

(از لغت فرس ص 187).


رجوع به هازیدن شود.

هاز. ( اِ ) گیسوی تابداده و بافته. ( ناظم الاطباء ).

هاز. ( فعل امر ) یعنی بدان ، به زبان پارسیان. ( اوبهی ). بدان ، یعنی بزیان مسپار. قریع گوید :
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به از این کن نظر و حال من و خویش به هاز.
( از لغت فرس ص 187 ).
رجوع به هازیدن شود.

هاز. [ هازز ] ( ع ص ) کوکب هاز؛ ستاره جنبان درخشان. ( منتهی الارب ).

هاز. (اِ) گیسوی تابداده و بافته . (ناظم الاطباء).


هاز. [ هازز ] (ع ص ) کوکب هاز؛ ستاره ٔ جنبان درخشان . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: