مترادف جری : بی آزرم، بی پروا، گستاخ، دلیر، شجاع
جری
مترادف جری : بی آزرم، بی پروا، گستاخ، دلیر، شجاع
فارسی به انگلیسی
عربی به فارسی
دلير , جسور , متهور , دلير نما , پرطاقت , بادوام
مترادف و متضاد
بیآزرم، بیپروا، گستاخ
دلیر، شجاع
۱. بیآزرم، بیپروا، گستاخ
۲. دلیر، شجاع
فرهنگ فارسی
( سام ) وظیفه راتبه .
از اعلام است
فرهنگ معین
(جِ ) (اِ. ) ممال کلمة اجراء به معنی مستمری ، راتبه .
(جَ) [ ع . ] (ص .) گستاخ ، بی باک .
(جِ) (اِ.) ممال کلمة اجراء به معنی مستمری ، راتبه .
لغت نامه دهخدا
جری . [ ] (ص نسبی ) منسوب است به جری بن عوف که بطنی است از حذام . (از انساب سمعانی ).
جری ٔ. [ ج َ ] (ع ص ) مرد دلاور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از جُراءَة. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). شجاع ، متهور. (از اقرب الموارد). ج ، اَجراء، اَجْریاء، جُرَاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به جری شود. || (اِ) شیر بیشه . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة)(از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از تاج العروس ).
جری. [ ج َرْی ْ ] ( ع مص ) روان شدن آب. ( از منتهی الارب ). رفتن آب. ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( تاج المصادر بیهقی ). روان شدن آب و مانند آن. ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رفتن آب و جز آن. ( دهار ). جَرَیان. جِریَة. جَریَة. ( از متن اللغة ) ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و منه : «نهر سریعالجریة». ( از اقرب الموارد ). || برفتار آمدن اسب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). براه افتادن اسب و جز آن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع آمدن کار. ( از منتهی الارب ). بوقوع پیوستن کار. ( از ناظم الاطباء ). روی دادن کار. ( از اقرب الموارد ). || قصد کردن کاری را. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع پیوستن قضا. ( از متن اللغة ). || بحرکت آمدن خورشید و ستارگان و باد و جز آن. ( از متن اللغة ). || وکیل ساختن کسی را. ( از اقرب الموارد ).
جری. [ ج ِ را ] ( از ع ، اِ ) مأخوذ از تازی در فارسی ، یا جرا وظیفه و راتبه. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). مخفف اجراء به معنی اجری ، اجراء، جیره ، جرایه است. رجوع به اجری شود :
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری.
زد بسی تشنیع او، سودی نداشت.
چون جرا کم دید شد تندو حرون.
از جری ام آیدش اندر نظر.
مهمان و جری خوار قصر اویند
هم قیصر و هم امیر دیلم.
جری. [ ج َ ] ( از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک. بهادر. دلاور. شجاع. ( ناظم الاطباء ). دلیر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بستاخ. گستاخ. ( یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. ( آنندراج ) :
گویدت این گورخانه است ای جری
که دل مرده بدانجا آوری.
ترغیب کرد آن لب میگون به بوسه ام
جری . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تراکمه از بخش کنگان ازشهرستان بوشهر. این ده در صد و سی و چهار هزارگزی جنوب خاوری کنگان و دو هزار و پانصد گزی شمال راه فرعی لار به گله دار واقع شده و محلی جلگه و گرمسیر و مالاریایی است . 125 تن سکنه دارد و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
گویدت این گورخانه است ای جری
که دل مرده بدانجا آوری .
مولوی .
- جری شدن ؛ گستاخ گشتن . جسور شدن :
ترغیب کرد آن لب میگون به بوسه ام
تا می نخورد عاشق بی دل جری نشد.
ترغیب (از آنندراج ).
- زبان جری ؛ زبان گستاخ و جسور :
تو بر پایی آنجا که مطرب نشیند
سزد گر ببری زبان جری را.
ناصرخسرو.
رجوع به جری ٔ شود.
جری . [ ج َ ] (ع ص ، اِ) وکیل . || رسول . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
جری . [ ج َ را ] (ع اِ) کودکی دختران . (منتهی الارب ) (از متن اللغة). جَرائیَة. جَرایة. جَراء. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). رجوع به کلمه های مذکور شود.
جری . [ ج َرْ را ] (اِخ ) نام ناحیه ای است میان قم و همدان که گروهی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان ). رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 225 شود.
جری . [ ج َرْی ْ ] (ع مص ) روان شدن آب . (از منتهی الارب ). رفتن آب . (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (تاج المصادر بیهقی ). روان شدن آب و مانند آن . (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رفتن آب و جز آن . (دهار). جَرَیان . جِریَة. جَریَة. (از متن اللغة) (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و منه : «نهر سریعالجریة». (از اقرب الموارد). || برفتار آمدن اسب . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). براه افتادن اسب و جز آن . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بوقوع آمدن کار. (از منتهی الارب ). بوقوع پیوستن کار. (از ناظم الاطباء). روی دادن کار. (از اقرب الموارد). || قصد کردن کاری را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || بوقوع پیوستن قضا. (از متن اللغة). || بحرکت آمدن خورشید و ستارگان و باد و جز آن . (از متن اللغة). || وکیل ساختن کسی را. (از اقرب الموارد).
جری . [ ج َری ی ] (ع ص ، اِ) وکیل . واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است و بدان جهت وکیل را جری نامند که بجای موکل در جریان امر قرار گیرد. (از منتهی الارب ) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وکیل . (از متن اللغة) ج ، اَجْریاء. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || ضامن . ج ، اَجْریاء. || رسول . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ج ، اَجْریاء. (منتهی الارب ) (متن اللغة). || خادم . (از متن اللغة). || مزدور.(منتهی الارب ). || دلیر. (دهار). صاحب جراءة. دلیر. گستاخ . جسور. دلیرشده . (یادداشت مؤلف ).
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری .
مولوی .
چون جری کم آمدش در وقت چاشت
زد بسی تشنیع او، سودی نداشت .
مولوی .
عقل او کم بود و حرص او فزون
چون جرا کم دید شد تندو حرون .
مولوی .
دور از او وز همت او کاین قدر
از جری ام آیدش اندر نظر.
مولوی .
- جری خوار ؛ وظیفه خوار. راتبه بگیر. مواجب گیر :
مهمان و جری خوار قصر اویند
هم قیصر و هم امیر دیلم .
ناصرخسرو.
جری . [ ج ِرْ ری ی ] (ع اِ) نوعی از ماهی است دراز و املس که پشیز ندارد. و یهود آن را نخورند. (منتهی الارب ). مارماهی . (آنندراج ) (دهار). نوعی است از ماهی . (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ). لغت عربی است به فارسی مارماهی وبمصری تیلور و بسریانی سلورس و بیونانی سلورس و بهندی کچیامچهلی نامند. ماهیت آن ، ماهیی است عظیم الجثه و فربه که در دریای مصر بهم میرسد و سیاه رنگ و بی فلس و با استخوان کمی و شارب آن مانند مار باریک و درازو سر آن طویل و دهن آن مستطیل مانند خرطوم و گوشت آن رخو و با لزوجت و با سهوکت بسیار و یهود آن را نمیخورند و حکیم میرمحمد مؤمن نوشته که در تنکابن آن را اسپلی و در مازندران کلیس نامند. غیرنمکسود آن طبیعت گرم و تر و نمکسود آن طبیعت گرم و خشک دارد. افعال و خواص آن : جالی و با قوت جاذبه ٔ قویه است و خوردن گوشت تازه ٔ آن کثیرالغذا و مولد خون بلغمی منقی و مصفی قصبه ٔ ریه و صوت و ملین بطن و جهت سل و نفث الدم نافع و گفته اند مملح آن جهت مذکور سوای سل و نفث الدم انفع است بسبب قوت جلای آن و آشامیدن نیم اوقیه خون او با هموزن آن از سرکه قاطع خونی است که از حلق آیدو جلوس در طبیخ مملح آن جهت قرحه ٔ امعا در ابتدا و جذب مواد بسوی ظاهر بدن و بدستور دخنه ٔ آن به مقعد واحتقان آن جهت عرق النسا بی عدیل ، ضماد نمکسود آن جهت جذب خار و پیکان و جذب مواد بسوی ظاهر جلد (مفید). المضار: گفته اند مولد بلغم ، لزج و بطی ءالهضم و مضر گُرده و محدث برص است . و مصلح آن نمک نمودن و با سرکه و نعناع و صعتر و آبکامه و سکنجبین خوردن است . (از مخزن الادویه ). ماهیی است که جز فقرات و سر آن استخوان ندارد و موهایی چون شارب دارد و سخت سیاه با پشت دراز و دهانی فراخ است و آن در مصر به قرموط معروف است و ما آن را سلور نامیم . (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). نوعی از ماهی است که آنرا جِرّیث و انکلیس یا انقلیس نیز گویند. (از حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 338). قسمی ماهی بی فلس و آن غیر مارماهی است . (یادداشت مؤلف از علامه ). قسمی ماهی است که این حدیث درباره ٔ آن آمده : جمیع السمک حلال غیر الجریث (جری ) و المارماهیج . (از بحر الجواهر). و رجوع به نشوءاللغة ص 93 شود.
جری . [ ج ُ ری ی ] (اِخ ) از اعلام است . (منتهی الارب ).
جری . [ ج ُرْ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب است به جرة که بطنی است از بنی تهیةبن سلیم . (از انساب سمعانی ).
فرهنگ عمید
۱. دلیر؛ بیباک.
۲. گستاخ.
وظیفه؛ راتبه: ◻︎ دور از او وز همتِ او کاینقدر / از جریام آیدش اندر نظر (مولوی: ۵۸۹).
۲. گستاخ.
وظیفه، راتبه: دور از او وز همتِ او کاین قدر / از جری ام آیدش اندر نظر (مولوی: ۵۸۹ ).
دانشنامه عمومی
جری (شخصیت)، یکی از شخصیت های پویانمایی تام و جری
جری (فیلم) نام فیلمی ساختهٔ گاس ون سنت (۲۰۰۲)
جری (نام) نام شخص (زن و مرد) که نام اشخاص حقیقی یا داستانی بسیاری است.
این روستا در دهستان کوهستان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۴ نفر (۷خانوار) بوده است.
این روستا در دهستان سیگار قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۴۴۲ نفر (۹۰خانوار) بوده است.
دانشنامه اسلامی
جِرّی (جِرّیث)، نوعی ماهی بدون پولک می باشد که برخی لغویان آن را به مارماهی معنا کرده اند؛ لیکن توأمان ذکر شدن آن دو در روایات و کلمات فقها ، ظهور در مغایرت آنها با یکدیگر دارد.
احکام جری
جرّی از ماهیهای حرام گوشت است که خوردن آنها حرام است و خورنده تعزیر می شود. خرید و فروش آن نیز حرام و
باطل است.
در برخی روایات، جرّی از مسوخ شمرده شده که خداوند گروهی از بنی اسرائیل را به صورت آن مسخ کرده است .
جری به معناهای ذیل بکار رفته است: روان شدن آب و مانند آن، به وقوع پیوستن، به حرکت آمدن، به راه افتادن.
جری به عنوان اصطلاحی قرآنی نخستین بار در تفسیر المیزان توسط سیدمحمدحسین طباطبایی بکار رفته است.
گویش مازنی
۱عصبانی ۲جنجالی ۳مصمم ۴خس و خاشاک
۱بالا ۲سربالایی
۱آفتابه ی سفالی ۲ظرف مسین کوچکتر از آفتابه – آفتابه ی کوچک ...
آفتابه