مترادف پشک : پشکل، سرگین، قرعه
پشک
مترادف پشک : پشکل، سرگین، قرعه
فارسی به انگلیسی
lot
cask, dew, frost
مترادف و متضاد
پشکل، سرگین
۱. پشکل، سرگین
۲. قرعه
فرهنگ فارسی
( اسم ) خم خمچه خمبره یستوی ترشی مرطبان .
برابر کردن موافق ساختن
فرهنگ معین
(پَ شَ ) (اِ. ) شبنم ، ژاله .
(پِ یا پُ ) (اِ. ) ۱ - پشکل ، سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن . ۲ - قرعه ای که چند نفر در میان خود برای تقسیم اسباب و اشیاء یا انجام کاری بیندازند.
(پَ) (اِ.) موی مجعد.
(پَ شَ) (اِ.) شبنم ، ژاله .
(پِ یا پُ) (اِ.) 1 - پشکل ، سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن . 2 - قرعه ای که چند نفر در میان خود برای تقسیم اسباب و اشیاء یا انجام کاری بیندازند.
لغت نامه دهخدا
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
مستان تو مشکشان و مده زعفران خویش.
مستان بدل شکر تبرزین.
پشک تو به که مشک بیگانه.
ناکده را ندانی از عطار.
عطار گو ببندد دکان را.
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک.
ولی پشک چون مشک نارد بها.
بطبل نافه ای مستسقیان بخورد جراد
بباد روده قولنجیان به پشک ذباب.
پشک. [ پ َ ش َ ] ( اِ ) بشک. شبنم. ( برهان قاطع ). آن نم سپید که بامدادان بر دیوارها و سبزی نشیند. ( لغت نامه اسدی نخجوانی ). و برف گونه ای که شب های تیرماه افتد بر زمین بی ابری در آسمان. زیوال ( بلغت آذری ). اپشک. افشک. ( فرهنگ جهانگیری ). ژاله منجمد. بژ. صقیع. جلید. قَس. سقیط. ضریب. طرف. ( منتهی الارب ) :
بحسن افتاده با خورشید در پشک
بقامت سرو را افکنده در رشک .
نزاری (از فرهنگ رشیدی ).
|| درآویختن . (برهان قاطع). آویزش . (فرهنگ رشیدی ). || عشق و عاشقی . (برهان قاطع). مهر. || جعل ؛ و آن جانوریست که سرگین را گلوله سازد. (برهان قاطع) . || جغد و آن پرنده ای است بنحوست مشهور و به این معنی با سین هم بنظر آمده است . (برهان قاطع) . || نام علتی است که اسبان را بهم میرسد . || جعدِ موی . موی مجعد. (زمخشری ). مجعد.
- پشک شدن موی ؛ جعودت . (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ).
پشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان .
بوالعباس عباس .
ارض مصقوعة؛ زمین پشک زده شده . ارض ٌ مضروبة؛ زمین پشک زده شده . هجارس ؛ ریزه ترین باران سرما مثل پشک . هلب ؛ ترکردن آسمان قوم را به پشک وتری . (منتهی الارب ).
- پشک کردن موی ؛ تجعید. (از زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
مستان تو مشکشان و مده زعفران خویش .
ابوالعباس (ازلغت نامه ٔ اسدی ).
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین .
ناصرخسرو.
دل بر آن نه که باشد از خانه
پشک تو به که مشک بیگانه .
سنائی .
مشک و پشکت یکی است تا تو همی
ناکده را ندانی از عطار.
سنائی .
جائی که مشک و پشک بیک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
؟
و قولنج راستینی پنج نوع است یکی آنکه ثقل در روده ها خشک گردد و بنادق شود بر سان پشک اشتر و دیگر جانوران که پشک ایشان را بتازی بعرة گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی .
مولوی .
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک .
مولوی (از فرهنگ رشیدی ).
اگرچند زاهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
ابن یمین .
ارض مدعوکه ؛ زمین که از کثرت مردم و کثرت پشک و کمیز شتران فاسد گردیده باشد... ارض مدکدکه ؛ زمین که از کثرت پشک و کمیز شتر فاسد شده باشد. دمال ؛ پاسپرده ستوران از پشک و خاشاک . دِمن ؛ پشک شتر و گوسپند و جز آن . عبس ؛ سرگین و پشک و جز آن خشک شده بر ذنب ستور. (منتهی الارب ). || سرگین مگس و زنبور عسل :
بطبل نافه ای مستسقیان بخورد جراد
بباد روده ٔ قولنجیان به پشک ذباب .
خاقانی .
|| در تداول عامه ، برجستگی دو سوی بیرونی بینی از طرف زیرین . هر یک از دوطرف وحشی سفلای بینی . نرمی و پره های بینی . طرف بینی .بچش . اَرنبة . || قرعه را گویند که شریکان میان خود بجهت تقسیم اسباب و اشیاء بیندازند. (برهان قاطع). میان دو نفر یا بیشتر قرعه کشند و به اسم یکی درآید. و با انداختن صرف شود.
دل مجروح را شفا قرآن
جان پردرد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بی شک
گر نه ای طوطی و حمار و پشک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان .
سنائی (از فرهنگ جهانگیری ).
از چرغ تا کبوتر و از مرغ تا شتر
از گرگ تا به بره و از موش تا پشک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه که مینگرم صدهزار لک .
کمال غیاث (از فرهنگ جهانگیری ).
|| خم . خمچه . (برهان قاطع) . مرتبان . خمبره . بستوی ترشی . || نام درختی . (برهان قاطع) .
فرهنگ عمید
شبنم.
تکۀ کاغذ یا چیز دیگر که هنگام تقسیم کردن چیزی به کار ببرند و به وسیلۀ آن سهم و نصیب هرکس را معین کنند، یا کاری را به عهدۀ کسی وابگذارند، قرعه.
* پشک انداختن: (مصدر لازم ) قرعه انداختن، قرعه کشیدن.
شبنم.
پشکل، سرگین گوسفند، بز، شتر، و مانند آن ها: گفت جایش را بروب از سنگ و پشک / ور بُوَد تر، ریز بر وی خاک خشک (مولوی: ۲۰۳ ).
تکۀ کاغذ یا چیز دیگر که هنگام تقسیم کردن چیزی به کار ببرند و بهوسیلۀ آن سهم و نصیب هرکس را معین کنند، یا کاری را به عهدۀ کسی وابگذارند؛ قرعه.
〈 پشک انداختن: (مصدر لازم) قرعه انداختن؛ قرعه کشیدن.
پیشی؛ گربه.
پشکل؛ سرگین گوسفند، بز، شتر، و مانند آنها: ◻︎ گفت جایش را بروب از سنگ و پشک / ور بُوَد تر، ریز بر وی خاک خشک (مولوی: ۲۰۳).
دانشنامه عمومی
pashk پیراهن
واژه نامه بختیاریکا
گل های کوچک حاشیه قالی
پیشنهاد کاربران
( ( مُشک پُشکت یکی است چون تو همی
ناکْ دِه را ندانی از عطار ) )
ناک ده: مغشوش و ناخالص ( فروشنده ی عطریات تقلبی به زبان امروز بدلیجات فروش )
( تازیانه های سلوک، نقد و تحلیل قصاید سنائی، دکتر شفیعی کدکنی، زمستان ۱۳۸۳، ص۳۶۹. )
و پشکل نیز به معنای فضله حیواناتی از قبیل بز و گوسفند