کلمه جو
صفحه اصلی

تاش


مترادف تاش : دولت یار، خداوند، صاحب، شریک

مترادف و متضاد

۱. دولتیار
۲. خداوند، صاحب
۳. شریک


فرهنگ فارسی

ادات شرکت بمعنی (( هم ) ) آید: خواجه تاش خیلتاش .یلداش .یکتاش. قار داش
ناحیه در ساری .

فرهنگ معین

(اِ. ) ۱ - کک و مک . ۲ - ماه گرفتگی .
[ تر. ] (اِ. ) ۱ - یار، دوست . ۲ - در فارسی پسوندی است که در آخر برخی واژه ها معنای «هم » می دهد. مانند: خیلتاش = همقطار.

(اِ.) 1 - کک و مک . 2 - ماه گرفتگی .


[ تر. ] (اِ.) 1 - یار، دوست . 2 - در فارسی پسوندی است که در آخر برخی واژه ها معنای «هم » می دهد. مانند: خیلتاش = همقطار.


لغت نامه دهخدا

تاش. ( اِ ) کَلَف. ( بحر الجواهر ). کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید. ( فرهنگ جهانگیری ) ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( ناظم الاطباء ).کلف که بر روی بعض مردم پدید آید. ( غیاث اللغات ). کلف که بر رو و اندام پدید آید. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). خالهای کوچک سیاه رنگ که بر رو ظاهر میشود. ( فرهنگ نظام ). کلمک . ( فرهنگ جهانگیری ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ککمک. ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ نظام ). آن را عوام ماه گرفت خوانند. ( برهان ). آن را ماه گرفته نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) :
چو بیخ سوسن آزاد را جوشی و از آبش
بشویی روی خود را پاک سازد تاش از رویت.
یوسف طبیب ( از فرهنگ جهانگیری ).
تاش را چار گشت معنی باز
کلف و بخت و خواجه و انباز.
؟ ( از آنندراج ).
|| یار و شریک و انباز. ( برهان ). شریک و انباز و شریک در سوداگری و یار و رفیق و همدم. ( ناظم الاطباء ). یار و شریک. ( غیاث اللغات ). || خداوند. صاحب. خداوند خانه. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). خداوند. ( غیاث اللغات ). خواجه و خداوند. ( شرفنامه منیری ). خواجه و خداوند کبار و خانه. ( مؤید الفضلاء ). || بخت. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) . || مؤیدالفضلاء بمعنی خالص آورده ، ولی این معنی ثابت نیست. ( از فرهنگ نظام ).

تاش. ( ترکی ، اِ ) در ترکی ، سنگ را گویند. ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).

تاش. ( ترکی ، پسوند ) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و «داش » در ترکی مرادف بلفظ «هم » آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی. و نیز قرنداش ( برادر و خواهر ). ( دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340-341 ). کوکلتاش ( برادر رضاعی ). ( فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیه برهان قاطع چ معین ). و آتاش ( هم نام ) و بیک تاش و بکتاش ( هم بیک ) و لقب تاش ( هم لقب )، وطن تاش ( هم وطن )، خیلتاش ( هم خیل ). ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش. ( برهان ). همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است. ( غیاث اللغات ). در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه «هم » که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق. ( غیاث اللغات ). ادوات شرکت است بمعنی «هم » مثل خواجه تاش ( هم خواجه ) یعنی دو نفر نوکر یا بسته یک خواجه. ( فرهنگ نظام ) . ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد. چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :

تاش . (اِخ ) ناحیه ای در ساری . رجوع به سفرنامه ٔ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 57 و 64 و 65 و 79 و 80 و 81 و 126 و 131 شود.


تاش . (ترکی ، اِ) در ترکی ، سنگ را گویند. (برهان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (انجمن آرا). تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است . (آنندراج ) (انجمن آرا).


تاش . (اِ) نامی است که مردم چین به عرب دهد و آن را از کلمه ٔ تازی گرفته اند.


تاش . (اِ) کَلَف . (بحر الجواهر). کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید. (فرهنگ جهانگیری ) (برهان ) (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء).کلف که بر روی بعض مردم پدید آید. (غیاث اللغات ). کلف که بر رو و اندام پدید آید. (آنندراج ) (انجمن آرا). خالهای کوچک سیاه رنگ که بر رو ظاهر میشود. (فرهنگ نظام ). کلمک . (فرهنگ جهانگیری ) (آنندراج ) (انجمن آرا). ککمک . (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ نظام ). آن را عوام ماه گرفت خوانند. (برهان ). آن را ماه گرفته نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چو بیخ سوسن آزاد را جوشی و از آبش
بشویی روی خود را پاک سازد تاش از رویت .

یوسف طبیب (از فرهنگ جهانگیری ).


تاش را چار گشت معنی باز
کلف و بخت و خواجه و انباز.

؟ (از آنندراج ).


|| یار و شریک و انباز. (برهان ). شریک و انباز و شریک در سوداگری و یار و رفیق و همدم . (ناظم الاطباء). یار و شریک . (غیاث اللغات ). || خداوند. صاحب . خداوند خانه . (برهان ) (ناظم الاطباء). خداوند. (غیاث اللغات ). خواجه و خداوند. (شرفنامه ٔ منیری ). خواجه و خداوند کبار و خانه . (مؤید الفضلاء). || بخت . (آنندراج ) (انجمن آرا) . || مؤیدالفضلاء بمعنی خالص آورده ، ولی این معنی ثابت نیست . (از فرهنگ نظام ).

تاش . (اِخ ) (بکتاش ) غلام حارث بن کعب که با رابعةبنت کعب قزداری محبت داشته و حارث بعد از اطلاع هردو را کشته و حکایت این دو را مؤلف موزون کرده بکتاش نام نهاد. (انجمن آرا) (آنندراج ).


تاش . (اِخ ) ابوالعباس حسام الدوله . بقول تاریخ یمینی ، وی از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و چون به آثار نجابت و انوار شهامت متحلی بود، ابوجعفر او را لایق خدمت منصوربن نوح دید و بتحفه پیش وی برد. آنگاه که ابوالحسین عبداﷲبن احمد عتبی وزارت نوح بن منصور یافت ، امیرحاجبی بزرگ به حسام الدوله ابوالعباس تاش رسید. در این هنگام سرداری و سپهسالاری لشکر خراسان با ابوالحسن سیمجور بود و چون ابوالحسن سیمجور از کار سپهسالاری برافتاد، ابوالعباس تاش سپهسالار و سردار لشکر شد و چون فخرالدوله از دست برادر خود مؤیدالدوله به گرگان گریخته و به درگاه قابوس بن وشمگیر شوهرخاله و پدرزنش پناه برده بود، مؤیدالدوله در سال 371 هَ . ق . به گرگان لشکر کشید. قابوس و فخرالدوله گرگان را رها کرده به نیشابور رفتند و از حسام الدوله ٔ تاش که والی ولایت نیشابور و توابع آن بود، استمداد کردند. حسام الدوله آنان را معزز و مکرم داشت و به اشارت امیر نوح به گرگان که در تصرف مؤیدالدوله بود، حمله برد ولی شکست یافت و با قابوس و فخرالدوله به نیشابور بازآمدندو به حضرت بخارا انها کردند و به انتظار رسیدن کمک از ابوالحسین عتبی وزیر نوح بن منصور سامانی چشم براه میداشتند تا آنگاه که از قتل ابوالحسین عتبی بدست کسان فایق و بتحریک ابوالحسن سیمجور آگاه شدند. حسام الدوله ٔ تاش بدستور نوح بن منصور به بخارا رفت تا تلافی آن خلل و تدارک آن حال کند. چون تاش به بخارا رفت ابوالحسن سیمجور عرصه ٔ خراسان خالی یافت و با فایق همدست شد. ابوعلی عمال تاش را که در خراسان بودند، بگرفت و اموال آنان بستد تا تاش از بخارا عازم خراسان شد و بجنگ فایق همت گماشت ولی بر اثر وساطت ، جنگی درنگرفت و قرار بر آن شد که نیشابور تاش را باشد و هرات بوعلی را و بر این وجه مصالحه کردند. چون وزارت به عبداﷲبن عزیز رسید، تاش را از منصب سپهسالاری لشکر خراسان معزول کرد و ابوالحسن سیمجور را بر آن کار گماشت . در این حال مؤیدالدوله و عضدالدوله وفات یافته بودند و پادشاهی به فخرالدوله رسیده بود. ابوالحسن سیمجور چون حال چنان دید، نیشابور را تصرف کرد و فخرالدوله تاش را یاری داد تا بکمک لشکر دیلم ابوالحسن سیمجور متواری شد ولی عبداﷲبن عزیز و مفسدان ، عمل تاش را نکوهیدند و نوح بن منصور را از وی برگرداندند و ابوالحسن سیمجور را به لشکر و عدت یاری دادند تا به نیشابور حمله برد و تاش شکست یافت و به گرگان رفت و مدتی چند در دربار فخرالدوله معزز و مکرم بسر برد و کوشش وی در زایل ساختن آن تهمت در پیشگاه نوح بن منصور بی اثر ماند تا آنکه در سال 376 هَ . ق . در گرگان وبائی سخت ظاهر شد و تاش وفات یافت . رجوع به تاریخ یمینی صص 45-72 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 429 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1121 و آثارالباقیة ص 134 و تاریخ گزیده ص 386، 387، 420، 421 و تاریخ بخارا ص 117 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 و چ فیاض ص 205 و ص 452 و حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 364 - 365 و ابوالعباس تاش شود.


تاش . (اِخ ) قریه ای بوده که از سنگ ساخته اند و بتدریج شهری آباد شده و شش هزار خانه خوب آباد در آن است و آن را تاشکند نیز گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رجوع به تاشکند شود.


تاش . (ترکی ، پسوند) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و «داش » در ترکی مرادف بلفظ «هم » آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی . و نیز قرنداش (برادر و خواهر). (دیوان لغات الترک کاشغری ج 1 صص 340-341). کوکلتاش (برادر رضاعی ). (فرهنگ جغتائی ص 199 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و آتاش (هم نام ) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک ) و لقب تاش (هم لقب )، وطن تاش (هم وطن )، خیلتاش (هم خیل ). ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش . (برهان ). همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است . (غیاث اللغات ). در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمه ٔ «هم » که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق . (غیاث اللغات ). ادوات شرکت است بمعنی «هم » مثل خواجه تاش (هم خواجه ) یعنی دو نفر نوکر یا بسته ٔ یک خواجه . (فرهنگ نظام ) . ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد. چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
درین بندگی خواجه تاشم ترا
گر آیم بتو بنده باشم ترا.

نظامی .


میکائیلت نشانده بر پر
آورده بخواجه تاش دیگر.

نظامی .


نفس کو خواجه تاش زندگانیست
ز ما پرورده ٔ باد خزانیست .

نظامی .


با حکیم او رازها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهرتاش .

مولوی .


من و تو هردو خواجه تاشانیم .

سعدی (گلستان ).


خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.

سعدی .


چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش .

سعدی (گلستان ).


|| گاه بمنزله ٔ عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین :
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان .

ناصرخسرو.


جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر
که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش .

ناصرخسرو.


چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 343).


منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان .

خاقانی (ایضاً ص 319).



تاش . (حرف ربط + ضمیر) (مخفف «تااش ») تا او را. (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). تا خود. (مؤید الفضلاء) :
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی .

ابوشکور.


که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام .

دقیقی .


بفرمود پس تاش برداشتند
بخواری ز درگاه بگذاشتند.

فردوسی .


بفرمود پس تاش بیجان کنند
برو بر دل و دوده پیچان کنند.

فردوسی .


هرکه او صیدگه شاه ندیده ست امروز
بنداند بخبر تاش نگوئی بخبر.

فرخی .


تاش به حوا ملک خصال همه اُم
تاش به آدم بزرگوار همه جد.

منوچهری .


چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 39).


بوالعجبی ساز در این دشمنی
تاش زمانی بزمین افکنی .

نظامی .



فرهنگ عمید

تا او را: بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱: ۷۰ ).
۱. یار، دوست.
۲. صاحب.
۳. (پسوند ) به جای پیشوند «هم» به کار می رفت: خیلتاش، شهرتاش، من و تو هردو خواجه تاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی: ۱۰۵ ).
لکه های سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا می شود، کلف، کک مک، ماه گرفتگی.

تا او را: ◻︎ بوالعجبی ساز در این دشمنی / تاش زمانی به زمین افکنی (نظامی۱: ۷۰).


لکه‌های سیاه که بر چهره و پوست بدن انسان پیدا می‌شود؛ کلف؛ کک‌مک؛ ماه‌گرفتگی.


۱. یار؛ دوست.
۲. صاحب.
۳. (پسوند) به‌جای پیشوند «هم» به کار می‌رفت: خیلتاش، شهرتاش، ◻︎ من و تو هردو خواجه‌تاشانیم / بندۀ بارگاه سلطانیم (سعدی: ۱۰۵).


دانشنامه عمومی

روستای تاش از نظر تقسیمات کشوری جزو شهرستان شاهرود می باشد ولی برخلاف اقلیم کویری منطقه در اقلیم کوهستانی و ارتفاع ۲۵۰۰ متری از سطح دریا در ناحیه البرز شرقی واقع شده است.
به لحاظ تاریخی قدمت روستای تاش به قبل از ظهور اسلام در ایران باز می گردد. که البته کتب واسناد مختلف تاریخی که در آن ها به وضوح از تاش نامبرده شده گواهی بر این مدعاست.روستای تاش به دلیل قرارگیری در یکی از مسیرهای فرعی جاده ابریشم که از میل رادکان شروع (دلیل ساخت میل نیز به جهت راهنمایی کاروانیان بوده) و پس از طی روستای شاهکوه در نهایت با گذر از تاش به شاهرود و مسیر شاهراه خراسان وصل می شد. به همین دلیل در گذشته های دور افرادی از این مسیر گذر کرده و شرح سفر را در خاطرات خود بازگو نموده اند. که از جمله معروف ترین آن ها می توان به سفرنامه رابینوی انگلیسی٫ سفرنامه کنت ونیوویچ و گذر ناصر الدین شاه قاجار که پس از اسکان یک روزه در منطقه و رفتن به شکار همه را در کتاب خاطرات خود آورده اشاره نمود که در همهٔ اسناد به طور واضح به روستای تاش و کاروانسرای تجر اشاره شده است. روستای تاش همیشه به عنوان یک روستای مهم به لحاظ تأثیرگذاری در منطقه خود بوده که از جمله این اقدامات می توان به تأسیس تلگرافخانه در تاش اشاره نمود.
محصولات باغی تاش زردآلو، هلو، سیب، آلبالو، گردو، آلو و گلابی می باشد.محصولات کشاورزی این روستا شامل سیب زمینی، گندم، جو، یونجه و ... می شود. در منطقهٔ تاش گونه ای از یک درخت به نام اورس یافت می شود.حیواناتی نظیر پلنگ، گرگ، شغال، خرس قهوه ای بز کوهی، روباه، خارپشت، سمور، مار، موش، کلاغ، عقاب، لاش خور، ماهی قزل آلا، زاغ گونه های جانوری موجود در این منطقه را شامل می شود.
قله ۴۰۰۰ متری شاهوار در سمت شمال روستا واقع شده است.معدن بوکسیت آلومینیوم که وابسته به الومینای جاجرم می باشد در نزدیکی کوه شاهوار تأسیس گردیده است

تاش معنای تیک یا همان علامت را نیز میدهد مثل تیک زدن جواب درست یا تاش زدن در حقیقت شکل تیک هم دقیقا مثل منقار است


گویش مازنی

/taash/ هم ردیف – هم سنگ – هماورد - گذرگاه ۳شیب تند ۴تراش، تراشیدن

۱هم ردیف – هم سنگ – هماورد ۲گذرگاه ۳شیب تند ۴تراش،تراشیدن ...


واژه نامه بختیاریکا

جزیره کوچک
صخره

پیشنهاد کاربران

تاش ها مردمانی درجنوب ایران ، که ردپای انهاراازدوره دیالمه درجنوب ایران میتوان دید.
تاش ها از سال۶۹۲تا۷۲۴ برا وبحرا ایران را از پادشاهان مغول به اجاره گرفتند. پیشوند حرف تا وتاش جلونام ۱۶ طایفه از باقیمانده تاش ها هنوز وجوددارد مانند تاش طیبی، تامرادی، تارضایی وتاویسی

در زبان مازندرانی ( تبری ) پرتگاه صخره ای، هم سنگ ( خورند ) و هم وزن ( در ورزش کشتی بومی مازندران، لوچو )

تاش کلمه تورکی است در تورکی به معنی داش یعنی سنگ است، در لهجه های مختلف تورکی تاش و داش میباشد در تورکی به معنی هم و صاحب میباشد مثل قارداش، یولداش، در مازندران هم به خاطر حضور ترکمن از این کلمه استفاده می شود

تاش. ( ف ) رد یا اثری که هر وسیله اثرگذار مانند قلم مو بر روی سطوح گذارد. اثر ضربه قلم روی کاغذ. اثر امتحانی و بدون شکل از پیش تعیین شده رنگ بوسیله ابزار اثرگذار بر سطح کاغذ. ضربه های پیاپی قلم مو بر روی سطح نقاشی یا تابلو

مانند شبیه بودن در ترکی هست

داش -
تاش ( داش ) :ترکی است و به معنی: سنگ -
دولتیار، بختیار، خوشبخت، نیکبخت - خداوند، صاحب، دارنده -
هم ( وندی:پیشوند، میانوند، پسوندِ همانندی ) ، یکدیگر، شریک، یار، برادر، داداش!
مثل: گارداش ( قارداش: معنای مجازیَش: برادر، داداش، دادا، کاکا -
معنی بنیادینَش:برفِ سنگی، برفِ نیرومند، بهمن، کولاک ) ،
یولداش ( معنای مجازیَش: همراه، هم عنان، هم سنگ، دوست، رفیق، یار
معنی بنیادینَش: راه سنگی، سنگراه، گذرگاه نیرومند، مسیر سخت و دشوار ) ، خیلتاشان! و. . .

تاش در اصطلاح محلی استان بوشهر به خشکی های برآمده در ساحل دریا، زمانی که جزر اتفاق می افتد. به طوری که دو طرف این خشکی را آب فراگرفته و حتی ممکن است خشکی پدیدار نشود ولی به لحاظ عمق آب از دو طرف خود کم عمق تر است

گارداش یا قارداش به معنی برادر میباشد و نه برف سنگین.

در زبان لری به بخشی از تخت سنگ بزرگ یا کمره کوه که جدا شده ولی هنوز ریشه آن گیر باشد ( شکاف بزرگ ) تاش سنگ یا تاش کمر می گویند. ( شکاف بزرگ ایجاد در هر چیز بزرگ )
و شکاف کوچک در هر چیزی را قاش می گویند دَر مثل جایی از بدن که بریده شده و شکاف خورده می گویند قاش شده است.

تاشیدن هم در زبان لری به کار می رود که به مَنای تراشیدن است.

شاید ( تاش ) و ( تراش ) در گذشته یک واژه بوده باشند.


یول ( راه ) داش = یولداش ( yoldaş ) به معنی همراه

آد ( نام ) داش = آدداش= آداش به معنی همنام

سر ( راز ) داش = سرداش ( sırdaş ) به معنی همراز

ائل ( ایل ) داش = ائلداش به معنی هم ایلی

دیل ( زبان ) داش= دیلداش ( dildaş ) به معنی هم زبان

چاق ( زمان ) داش= چاقداش ( �ağdaş ) به معنی همزمان

قان ( خون ) داش =قانداش به معنی همخون

قار ( ین ) ( شکم ) داش = قارینداش ( ( qarındaş = قارداش ( qardaş ) به معنی همزاد - از یک شکم

وطن داش = وطنداش = هموطن

سوی داش= سویداش ( soydaş ) ( =هم تبار، هم نژاد, همریشه

یورت داش = یورتداش : یوردداش ( yurddaş ) = ( = هموطن، همشهری

چاغداش = چاغ داش = همزمان

امه ک داش ( əməkdaş ) = هم کار

آرخاداش ( ) = هم پشت و یا دوست

آیاقداش ( ayaqdaş ) = هم پا و یا هم راه

پایداش ( paydaş ) = هم سهم و یا شریک

یانداش ( yandaş ) = هم سنگر و یا طرفدار

ائلداش ( eldaş ) = هم وطن، هم طایفه

بویداش ( boydaş ) = دوستی و صمیمیتی بین دو دختر

یاسداش ( yasdaş ) = زوجه

یؤنداش ( y�ndaş ) = هم سو و یا هم جهت

آداش ( adaş ) = هم نام

قاتداش ( qatdaş ) = هم ردیف ویا هم سطح و یا همطبقه

بنابراین، پسوند داش وقتی به آخر اسم اضافه می شود کلمه جدیدی را می سازند که معنای متفاوتی می دهد ، این پسوند اغلب نشانه شراکت یا ارتباط میان دو چیز ( که اسم بیانگر آن است ) می باشد.




کلمات دیگر: