کلمه جو
صفحه اصلی

تبش


مترادف تبش : تابش، پرتو، فروغ، حرارت، گرمی، گرما، اضطراب، تپش، تشویش

مترادف و متضاد

۱. تابش، پرتو، فروغ
۲. حرارت، گرمی
۳. گرما
۴. اضطراب، تپش، تشویش


فرهنگ فارسی

( اسم ) اضطراب .

فرهنگ معین

(تَ بِ ) (اِمص . ) ۱ - گرمی ، حرارت . ۲ - تابش ، فروغ .

لغت نامه دهخدا

تبش. [ ت َ ب ِ ] ( اِمص ) اسم مصدر از تبیدن ( تابیدن ). ( حاشیه برهان چ معین ). گرمی. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ اوبهی ) ( فرهنگ خطی کتابخانه سازمان ) ( شرفنامه منیری ) ( از فرهنگ نظام ). گرما و گرمی را گویند. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : گرداگرد ایشان دیواری بکشیدند بلند تا سالیان برآمد که تبش و سرما ایشان را دریافت. ( ترجمه طبری بلعمی ).
به نیروی یزدان نیکی دهش
از این کوه آتش ، نیابم تبش.
فردوسی.
کجا ترّه کش کاسنی خواندش
تبش خواست ، کز مغز بنشاندش.
فردوسی.
دهانشان چو شیر از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز.
فردوسی.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری.
و گرمی و تبش برانگیزد از همه تن. ( الابنیه عن حقایق الادویه ). و چون بخایند و اندر تبش خور افکنند از آنجا کرمها خیزد. ( الابنیه عن حقایق الادویه ).
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور ظلمت و تبش و سرما.
ناصرخسرو.
اندر زمستان تبش آفتاب ضعیف باشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تبی که از گرمابه و تبش آتش تولد کند تشنگی سخت و صعب آرد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). لکن تری غریب ( در پیری ) می افزاید و گرمی کمتر میشود تا بیکبار آن تبشی که مانده باشد هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش سخت اندک و هم از روی آنکه آن تری بطبع، ضد آن تبش است آن را فرومیگیرد و فرومیراند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و اندر آمدن و رفتن ، بالای سر پیغامبر علیه السلام پاره ای میغ همی رفت و سایه همی داشت از تبش آفتاب. ( مجمل التواریخ والقصص ).
تو آفتابی ، و مهتاب دیگران و، تبش
ز آفتاب توان خواستن ، نه از مهتاب.
سوزنی.
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب.
سوزنی.
جان عطارد از تبش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.
خاقانی.
لاله ز خون جگر وز تبش آفتاب
سوخته دامن شده ست لعل قبای آمده ست.
خاقانی.
نه آن سرخ سیب ازتبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره.

تبش . [ ت َ ب َ ] (اِخ ) مصحف «تتش ». در فهرست رجال تاریخ گزیده چ براون ص 35 این کلمه بتصحیف آمده : «تاج الدوله تبش بن الب ارسلان ، رجوع کن به تتش بن ارسلان ». وباز در ص 36 آرد: «تبش ، رجوع کن به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان ». رجوع به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان شود.


تبش . [ ت َ ب ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از تبیدن (تابیدن ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). گرمی . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ اوبهی ) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ سازمان ) (شرفنامه ٔ منیری ) (از فرهنگ نظام ). گرما و گرمی را گویند. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : گرداگرد ایشان دیواری بکشیدند بلند تا سالیان برآمد که تبش و سرما ایشان را دریافت . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
به نیروی یزدان نیکی دهش
از این کوه آتش ، نیابم تبش .

فردوسی .


کجا ترّه کش کاسنی خواندش
تبش خواست ، کز مغز بنشاندش .

فردوسی .


دهانشان چو شیر از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز.

فردوسی .


از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن .

منوچهری .


و گرمی و تبش برانگیزد از همه تن . (الابنیه عن حقایق الادویه ). و چون بخایند و اندر تبش خور افکنند از آنجا کرمها خیزد. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور ظلمت و تبش و سرما.

ناصرخسرو.


اندر زمستان تبش آفتاب ضعیف باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تبی که از گرمابه و تبش آتش تولد کند تشنگی سخت و صعب آرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). لکن تری غریب (در پیری ) می افزاید و گرمی کمتر میشود تا بیکبار آن تبشی که مانده باشد هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش سخت اندک و هم از روی آنکه آن تری بطبع، ضد آن تبش است آن را فرومیگیرد و فرومیراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و اندر آمدن و رفتن ، بالای سر پیغامبر علیه السلام پاره ای میغ همی رفت و سایه همی داشت از تبش آفتاب . (مجمل التواریخ والقصص ).
تو آفتابی ، و مهتاب دیگران و، تبش
ز آفتاب توان خواستن ، نه از مهتاب .

سوزنی .


آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب .

سوزنی .


جان عطارد از تبش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش .

خاقانی .


لاله ز خون جگر وز تبش آفتاب
سوخته دامن شده ست لعل قبای آمده ست .

خاقانی .


نه آن سرخ سیب ازتبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره .

نظامی (اقبال نامه چ وحید دستگردی ص 501).


گرنه درین دخمه ٔ زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان .

نظامی .


از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته .

نظامی .


نه زانگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی .

کمال اسماعیل .


نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه .

مولوی .


کسی دیدصحرای محشر بخواب ...
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش .

سعدی (بوستان چ یوسفی ص 97).


مبین تابش مجلس افروزیم
تبش بین و سیلاب دلسوزیم .

(بوستان ).


|| مخفف تابش بود که پرتو باشد. (فرهنگ جهانگیری ). مخفف تابش هم هست که فروغ و پرتو باشد. (برهان ). اصل آن تابش بوده مخفف گردیده . (انجمن آرا) (آنندراج ). تابش . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). مخفف تابش است . (فرهنگ نظام ). فروغ و پرتو. (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء) :
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان با تبش چارده ماه است .

سوزنی .


|| به همه ٔ معانی قبل ، تَوَش ، ابدال «ب » به «واو». || شپش ، در اصطلاح مردم شیراز. مؤلف بهار عجم آرد: تبش بوزن و معنی شپش باشد. محمدطاهر نصیرآبادی در احوال شمس تبشی نوشته که چون شپش را در ولایت شیراز تبش گویند و در جامه ٔ او شپش بسیار افتاده بود بدین نام موسوم شد -انتهی . || آتش . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. تابش.
۲. گرما، گرمی.
۳. فروغ، پرتو.

گویش مازنی

/tabesh/ سبب – انگیزه - عملکرد

۱سبب – انگیزه ۲عملکرد



کلمات دیگر: