کلمه جو
صفحه اصلی

پای بند


مترادف پای بند : اسیر، پای بست، گرفتار، مقید، اساس، بنیاد، بن، بیخ، پی، دلباخته، هواخواه، خلخال، بخو، زنجیر، کند، بند، دوال

متضاد پای بند : مجرد

فارسی به انگلیسی

faithful, observant


faithful, observant, fetters, hindrance, bound, encumbered, particular, abiding, bound, dependent, respecter, under

فرهنگ فارسی

۱- ( اسم ) خلخال مقابل دستبند . ۲- دوال و بندی که بپای باز اسب و مانند آن بندند پایدام بند پا پاوند پابند . ۳- ( صفت ) آنکه پای بسته و گرفتار است مبتلی مقید . ۴- با عیال بسیار . یا پای بند چیزی یا کسی بودن . بانچیز یا آنکس دلبستگی بسیار داشتن . یا پای بند عیال . مقید به عیال گرفتار اهل بیت .

لغت نامه دهخدا

پای بند.[ ب َ ] (اِ مرکب ) خلخال ، مقابل دستبند : وگام چنان بزنند که زینت پوشیده ٔ ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این . (تفسیر ابوالفتوح ).
|| دوالی که بپای باز بندند. قید. دام . (رشیدی ). پایدام . بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام . (غیاث اللغات ). سباق ؛ پای بند باز. (دهار). شِکال ؛ پای بندستور. (منتهی الارب ). عقال . || حافظ. حارس . نگاهبان . عائق . مانع :
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم .

فردوسی .


فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.

فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).


نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.

فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).


بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.

فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).


از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.

ناصرخسرو.


بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.

سنائی .


سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است .

سنائی .


زیرا که عقل بر اطلاق ، کلید خیرات و پای بند سعادات است . (کلیله و دمنه ).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم .

خاقانی .


طیران مرغ دیدی ، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت .

سعدی .


|| دام :
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.

سعدی .


منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ] .

سعدی .


|| (ن مف مرکب ) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی ). مُقیّد. مبتلی :
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.

فردوسی .


مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.

سعدی .


اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست .

سعدی .


ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال .

سعدی .


من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان .

سعدی .


بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین براو پای بند.

سعدی .


نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.

سعدی .


نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.

سعدی .


به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال .

سعدی .


هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری .

اوحدی .


دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.

حافظ.


اگر دلم نشدی پای بند طره ٔ او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی .

حافظ.


|| با عیال بسیار :
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.

سعدی .


- پای بند چیزی یا کسی بودن ؛ بدو بسیار دلبستگی داشتن .

پای بند.[ ب َ ] ( اِ مرکب ) خلخال ، مقابل دستبند : وگام چنان بزنند که زینت پوشیده ایشان ظاهر نشود ازخلخال و پای بند و مانند این. ( تفسیر ابوالفتوح ).
|| دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. ( رشیدی ). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. ( غیاث اللغات ). سباق ؛ پای بند باز. ( دهار ). شِکال ؛ پای بندستور. ( منتهی الارب ). عقال. || حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع :
تو گوئی هماناکه پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 981 ).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی ( شاهنامه ج 3 ص 1411 ).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی ( شاهنامه ج 2 ص 981 ).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.
ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.
سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق ، کلید خیرات و پای بند سعادات است. ( کلیله و دمنه ).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی ، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.
سعدی.
|| دام :
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.
سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ].
سعدی.
|| ( ن مف مرکب ) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. ( رشیدی ). مُقیّد. مبتلی :
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.
فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشدبه مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ارهست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتارو پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.
سعدی.

فرهنگ عمید

پابند#NAME?


= پابند

دانشنامه عمومی

پای بند به عهد:کسی که برسر قولش می ماند، به عهدش وفا می کند، وعده اش را فراموش نمی کند.


پیشنهاد کاربران

وفاداری ، پایداری ، ایستادگی بر عهد و پیمانی

متهد بودن



ایستادگی کردن

وفادار بودن

همیشگی , بی پایان



استوار - ایستادگی

وابستهگی٫ وابسته

معتقد

پای بند برچیزی هستیم و آن را ول نمیکنیم

متعهد بودن

وفادار
ایستادگی
بی پایان
دلباخته

همدم

پا برجا. ایستادگی بر عهد خود

عهده دار باشیم .
لازم بدانیم

پایداری ، عهده دار بودن، متعهد بودن، لازم دانستن

معتقد ، راضی ، وفادار

گرفتار، وابسته

مقید

استوار ، وفا دار
به طور مثال :
پایبند ( ) نام نبود
در پرانتز معنی کلمه پایبند باید بیاید که معنی و مفهوم جمله تغییر نکن

یک دست

مسئولیت_

وفادار

متعهد

ماندن بر چیزی

متکی ماندن روی چیزی

تقید

ایستادگی

ایستادن

دلباخته


پابرجا ، ایستادگی، ماندگار

پابرجا، ایستادگی

پای بند : پای بند چیزی یا حرفی بودن که از قول دادن می آید
***
مثال : توی باید پای بند حرفی که زدی باشی!!

یعنی پایدار یا همیشگی


کلمات دیگر: