کلمه جو
صفحه اصلی

جر


مترادف جر : اوقات تلخی، عصبانیت، لج، پاره، دریدگی، بهانه، دبه | جدال، دعوا، کشمکش

متضاد جر : صلح

برابر پارسی : کشیدگی

فارسی به انگلیسی

tear, dragging, hauling

fissure, foul play, backing out


dragging, hauling


tear


عربی به فارسی

ازي , کاهنده , مفعول به , مفعول عنه , مفعول منه , صيغه الت , رافع , مربوط به مفعول به يا مفعول عنه


مترادف و متضاد

جدال، دعوا، کشمکش ≠ صلح


اوقات‌تلخی، عصبانیت، لج


پاره، دریدگی


بهانه، دبه


۱. اوقاتتلخی، عصبانیت، لج
۲. پاره، دریدگی
۳. بهانه، دبه


فرهنگ فارسی

( اسم ) آوازه پاره شدن پارچه : ( ( دیروز دیدم فلان بزاز مشتری زیادی دارد و جر و جر پارچه پاره میکند. ) )
شیخ حسین بن محمد طرابلسی وی بشهر طرابلس بسال ۱۲۶۱ متولد شد و مقدمات را نزد شیخ عبدالقادر رافعی فرا گرفت و سپس تحصیلات خویش را در مدرسه الازهرا تمام کرد و بمولد خویش برگشت و روزنامه طرابلس را بمدیریت خویش تاسیس کرد .

فرهنگ معین

(جِ رّ ) (اِ ) صدای پاره شدن پارچه .
(جُ ) (اِ. ) اسب .
(جَ رّ ) [ ع . ] (مص م . ) کشیدن ، فرو کشیدن .
(جَ ) (اِ. ) ۱ - شکاف ، رخنه . ۲ - شکاف زمین .

(جِ رّ) (اِ) صدای پاره شدن پارچه .


(جُ) (اِ.) اسب .


(جَ رّ) [ ع . ] (مص م .) کشیدن ، فرو کشیدن .


(جَ) (اِ.) 1 - شکاف ، رخنه . 2 - شکاف زمین .


لغت نامه دهخدا

جر. [ ج َرر ] ( ع اِ ) بن کوه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). دامن کوه. ( از اقرب الموارد ). و فی حدیث عبدالرحمان : رأیته یوم احد عند جرالجبل ؛ اَی اسفله. ( ذیل اقرب الموارد،از قاموس و لسان ). قال الراجز «و قد قطعت ُ وادیاً وجراً» کذا فی الصحاح و فی القاموس. یا اینکه مصحف است که برای قراء پیش آمده و صواب آن جراصل مانند علابط است. ( از منتهی الارب ). بیخ کوه. یا آن تصحیف است مر قراء را و صواب جراصل کعلابط الجبل است. ( شرح قاموس ). || زنبیل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( ذیل اقرب الموارد ). زبیل. ( شرح قاموس ). || چیزی که از سلاخه عرقوب شتر سازند و در آن زنان گوشتی که جهت ذخیره با توابل پزند گذارند و از دنباله هودج و جز آن آویزند و آن پیوسته جنبان باشد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). و چیزی است که از پی پای شتر بعد از سلاخی سازند که زنان گوشت خشک بریان کرده شده را در آن نهند و در مؤخرجامه دان خود نهند و آویزند و همیشه آویزان و متحرک باشد. ( شرح قاموس ). || سوراخ کفتار و روباه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( شرح قاموس ). سوراخ روباه و کفتار و موش و موش صحرایی. ( از اقرب الموارد ). || مغاک و گودال در زمین. ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گود از زمین. ( شرح قاموس ). || رسنی که در ساز قلبه بندند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رسنی است که بسته میشود در آلات کار و زراعت. ( شرح قاموس ). || ریسمان مشک. ( لغت محلی شوشتر ). || حرکت زیر. ( منتهی الارب ) ( کشاف اصطلاحات الفنون ). مقابل رفع و نصب و جزم. یکی از انواع چهارگانه اِعراب و آن سه دیگر رفع و نصب و جزم باشد وصورت آن در کتابت گاه چنین __ و گاه بدینسان __ِ- باشد: در علم نحو رفع و نصب و جر و جزم را در کلمه معرب آرند در برابر ضم و فتح و کسر و سکون که در کلمه مبنی متداول است. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در نزد نحویان بر گونه ای از اعراب اطلاق شود خواه حرکت باشد و خواه حرف. و چنانکه از موشح شرح کافیه مستفاد میشود آن راعلامت نیز خوانند... و آنچه را که از آن جر حاصل آید، جار و عامل جر نامند و کلمه ای را که در آخر آن جر پدید آید مجرور خوانند. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- جرجوار ؛ در تداول نحویان ، آن است که کلمه تنها به سبب پیوستگی به کلمه مجرور مقدم بر آن مجرور گردد نه به سبب دیگری و بنابراین جر کلمه نخست به سبب عامل باشد و جر کلمه دوم تنها به سبب پیوستگی و مجاورت است نه به عامل یا به سبب تبعیت همچون توابع، مانند جر کلمه «ارجلکم » در قول خدای تعالی : و امسحوابرؤسکم و ارجلکم ، در نزد آنکه ارجلکم را به جر قرائت کرده و گفته است جر آن تنها به سبب مجاورت کلمه با برؤسکم است. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ).

جر. [ ] (اِخ ) شیخ حسین بن محمد طرابلسی . وی به شهر طرابلس بسال 1261هَ . ق . متولد شد و مقدمات را نزد شیخ عبدالقادر رافعی فراگرفت و سپس تحصیلات خویش را در مدرسه ٔ الازهر تمام کرد و به مولد خویش برگشت و روزنامه ٔ طرابلس را به مدیریت خویش تأسیس کرد. او منطبق ساختن مسائل علوم طبیعی وفلسفی را بر قواعد دینی وجهه ٔ همت خویش ساخت . او راست : 1 - الحصون الحمیدیه لمحافظة العقائد الاسلامیة. که در مطبعة السعادة به چاپ رسیده است . 2 - الرسالة الحمیدیة فی حقیقة الدیانة الاسلامیة و حقیقة الشریعة المحمدیة. که در مطبعة ولایت سوریه در دمشق بطبع رسیده است . 3 - ریاض طرابلس . این کتاب مجموعه ای است در ده جزو که مؤلف مقالات برگزیده خود را که در روزنامه ٔ طرابلس منتشر شده در آن جمع کرده و در شام بچاپ رسیده است . 4 - هدیة الالباب فی جواهرالاَّداب . منظومه ای است در موضوعات اخلاقی و حسن سلوک که در مطبعةالمیمنیه به طبع رسیده است . (از معجم المطبوعات ).


جر. [ ج َ ] (اِ) هر شکافی را گویند عموماً. (برهان ). شکاف عموماً. (آنندراج ) (انجمن آرا). شکاف . رخنه . چاک . شقاق . (ناظم الاطباء). || زمین شکافته . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). شکافی که در زمین باشد. (غیاث اللغات ). شکاف در زمین . مغاک . زمین شکافته . خندق . (ناظم الاطباء). خندق . نهر برای کشیدن زهاب . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و جر.

عنصری .


ترا بزرگ سپاهی است وین دراز رهی است
همه سراسر پرخار و مار و لوره و جر.

فرخی (دیوان ص 68).


خفیف چون خبر خسروجهان بشنید
دوان گذشت و بجوی اندراوفتاد و به جر.

فرخی .


جویست و جر پرده ٔ عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد و تیره فام .

ناصرخسرو.


جریست در رهت که پدرت اندرو فتاد
تا نوفتی درو چو پدر تو مکابره .

ناصرخسرو.


نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
وندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است .

ناصرخسرو.


ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.

ناصرخسرو.


ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه
لشکری انبوه بیند در رهی پرجوی وجر.

ناصرخسرو.


و شیر از بیم صعلوک روان گشت و صعلوک آن را در جر وجوی بشتاب میراند. (سندبادنامه ص 220). صعلوکی بغایت چست و چالاک درآمد و پای در پشت من آورد و مرا در فراز و نشیب و جروجوی میراند. (سندبادنامه ص 222).
جر کمان ز دست جهانجوی چون بخواست
از خون جنگجویان انباشت جوی و جر.

؟ (از انجمن آرا).


ره گریوه ٔ صبر و شکیب در پیش است
سمند شوق جهاند مگر بجوی و جرم .

ظهوری (از آنندراج ).


سخن سفر نگزیند بیاری قلمم
که لاله زار ضعیف و گذر بجوی و جر است .

ملاشأنی تکلو (از آنندراج ).


|| مجازاً به معنی نقب و کوچه ٔ سلامت . (غیاث اللغات ).
- جوی و جر ؛ کنایه از دشواریهای راه و پیچ و خم و گودالهایی که در مسیر کسی قرار دارد :
جویست و جر پرده ٔ عبرت ز دردها
ره پر ز جر و جوی و هوا سرد وتیره فام .

ناصرخسرو.


- در جر فکندن ؛ در نهر انداختن و بمجاز درمرحله ٔ پست افکندن . به سوی پستی گراییدن :
ایزد بر آسمانت همی خواند
تو خویشتن چرا فکنی در جر.

ناصرخسرو.


|| به لهجه ٔ طبری ، پایین . مقابل جور به معنی بالا. (یادداشت مؤلف ).در واژه نامه طبری به کسر جیم به این معنی آمده است .رجوع به کلمه ٔ مزبور شود.

جر. [ ج َ ر ر ] (اِخ ) موضعی است بحجاز در دیار اشجع. در آن ناحیه بین طائفه ٔ اشجع و بنوسلیم بن منصور، جنگ روی داده است . راعی گوید :
و لم یسکنوها الجر حتی اظلها
سحاب من العوا تثوب غیومها.

(از معجم البلدان ).



جر. [ ج َ رر ] (اِخ ) در اصل جبل عین الجر بوده و آن کوهی است به شام در ناحیه ٔ بعلبک . (از معجم البلدان ).


جر. [ ج َرر ] (اِخ ) موضعی است به احد و در آنجا غزوه ٔ احد میان پیغمبر اکرم (ص ) و قریش روی داد. عبداﷲبن زبعری گوید :
ابلغاحسان عنی مألکاً
فقریض الشعر یشفی ذا الغلل
کم تری بالجر من جمجمة
و اکف قد اترّت و رجل .
و ابیات زیر را حجاج بن علاط سلمی در مدح علی بن ابیطالب (ع ) درخصوص قتل طلحةبن ابی طلحة علمدار مشرکان در جنگ احد سروده است :
ﷲ ای ّْ مذبب عن حرمة
اعنی ابن فاطمة المعم المخولا
سبقت یداک له بعاجل طعنة
ترکت طلیحة للجبین مجدلا
و شددت شدة باسل فکشفتهم
بالجر اذ یهوون اخول اخولا.

(از معجم البلدان ).



جر. [ ج َرر ] (ع اِ) بن کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). دامن کوه . (از اقرب الموارد). و فی حدیث عبدالرحمان : رأیته یوم احد عند جرالجبل ؛ اَی اسفله . (ذیل اقرب الموارد،از قاموس و لسان ). قال الراجز «و قد قطعت ُ وادیاً وجراً» کذا فی الصحاح و فی القاموس . یا اینکه مصحف است که برای قراء پیش آمده و صواب آن جراصل مانند علابط است . (از منتهی الارب ). بیخ کوه . یا آن تصحیف است مر قراء را و صواب جراصل کعلابط الجبل است . (شرح قاموس ). || زنبیل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (ذیل اقرب الموارد). زبیل . (شرح قاموس ). || چیزی که از سلاخه ٔ عرقوب شتر سازند و در آن زنان گوشتی که جهت ذخیره با توابل پزند گذارند و از دنباله ٔ هودج و جز آن آویزند و آن پیوسته جنبان باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و چیزی است که از پی پای شتر بعد از سلاخی سازند که زنان گوشت خشک بریان کرده شده را در آن نهند و در مؤخرجامه دان خود نهند و آویزند و همیشه آویزان و متحرک باشد. (شرح قاموس ). || سوراخ کفتار و روباه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (شرح قاموس ). سوراخ روباه و کفتار و موش و موش صحرایی . (از اقرب الموارد). || مغاک و گودال در زمین . (ازمنتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گود از زمین . (شرح قاموس ). || رسنی که در ساز قلبه بندند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رسنی است که بسته میشود در آلات کار و زراعت . (شرح قاموس ). || ریسمان مشک . (لغت محلی شوشتر). || حرکت زیر. (منتهی الارب ) (کشاف اصطلاحات الفنون ). مقابل رفع و نصب و جزم . یکی از انواع چهارگانه ٔ اِعراب و آن سه دیگر رفع و نصب و جزم باشد وصورت آن در کتابت گاه چنین __ و گاه بدینسان __ِ- باشد: در علم نحو رفع و نصب و جر و جزم را در کلمه معرب آرند در برابر ضم و فتح و کسر و سکون که در کلمه مبنی متداول است . و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در نزد نحویان بر گونه ای از اعراب اطلاق شود خواه حرکت باشد و خواه حرف . و چنانکه از موشح شرح کافیه مستفاد میشود آن راعلامت نیز خوانند... و آنچه را که از آن جر حاصل آید، جار و عامل جر نامند و کلمه ای را که در آخر آن جر پدید آید مجرور خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- جرجوار ؛ در تداول نحویان ، آن است که کلمه تنها به سبب پیوستگی به کلمه ٔ مجرور مقدم بر آن مجرور گردد نه به سبب دیگری و بنابراین جر کلمه نخست به سبب عامل باشد و جر کلمه دوم تنها به سبب پیوستگی و مجاورت است نه به عامل یا به سبب تبعیت همچون توابع، مانند جر کلمه ٔ «ارجلکم » در قول خدای تعالی : و امسحوابرؤسکم و ارجلکم ، در نزد آنکه ارجلکم را به جر قرائت کرده و گفته است جر آن تنها به سبب مجاورت کلمه با برؤسکم است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- جر داشتن کلام ؛ کشیده شدن آن . ادامه یافتن آن . دراز شدن آن :
این سخن پایان ندارد ای غلام
زانکه جری سخت دارد این کلام .

مولوی .


- حرف جر ؛ حرفی که کلمه را جر دهد، چون : مِن و فی و علی و جز اینها. رجوع به همین ترکیب و حروف جر و حروف جاره شود.
- حروف جر ؛ حروف جر دهنده یا حروف جاره . رجوع به حروف جاره شود.
|| ج ِ جره ، که به معنی سبوی از سفال است . (شرح قاموس ). جمع الجرة من الخزف . (اقرب الموارد).
|| (مص ) کشیدن . (لغت محلی شوشتر) (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (برهان ). جذب کردن . (از ذیل اقرب الموارد). به معنی کشیدن است مانند اجترار. (شرح قاموس ). امتداد و کشیدن . (از اقرب الموارد): کان ذلک العام کذا و هلم جراً، اَی امتد ذلک الی الیوم . و نصب بر مصدریت یا حال بودن است . (از اقرب الموارد). معناها استدامة الامر و اتصاله . (منتهی الارب ). || به نرمی راندن ستور. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به نرمی راندن ناقه . (از اقرب الموارد). راندن دابة. (شرح قاموس ). || روان چریدن شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چرا کردن شتران است و سیر کردن آنها. (شرح قاموس ). || سوارشده گذاشتن شتر ماده را به چرا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). سوار شدن بر ماده شتر است و رها کردن آن را بهر چرا. (شرح قاموس ). || کفانیدن زبان شتربچه تا شیرنخورد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به معنی شکافتن زبان شتربچه است تاشیر مادر نخورد. (شرح قاموس ) (از اقرب الموارد):
فکرّ الیها ابمبراته
کماخل َّ ظهرَ اللسان المُجر.

امروءالقیس (از لسان العرب ).


|| نزادن ناقه بچه را یک ماه یا دو ماه یا چهل روز بعد تمامی سال حمل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کشیدن ناقه است بچه ٔ خود را بعد از تمامی سال یکماه یا دو ماه یا چهل روز و آن ناقه را جرور خوانند. (شرح قاموس ). تجاوز کردن از وقت حمل . (از اقرب الموارد). || زیر دادن کلمه را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زیر دادن آخر کلمه را.(کشاف اصطلاحات الفنون ). بخفض کردن سخن . (زوزنی ) (تاج المصادر). || نازادن اسب ماده بعد یازده ماه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زیاده شدن ماده اسب حامله است بریازده ماه که نزاید. (شرح قاموس ). || درگذشتن ولادت زن نه ماه را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). تجاوز کردن زاییدن زن است از نه ماه . (شرح قاموس ) (اقرب الموارد). || گناه کردن بر خود و بر دیگران . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). جنایت کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد) (زوزنی ). || مخاصمة. (لغت محلی شوشتر،نسخه ٔ خطی ). || حفر کردن اسب زمین را با پای خود. (از اقرب الموارد). جرالخیل الارض بسنابکها؛خدّتها؛ اَی احدثت فیها حفراً. (اقرب الموارد). || در عربی به معنی کشیدن و اخذ کردن باشد، یعنی بچاپلوسی و شیرین زبانی از کسی چیزی گرفتن . (برهان ).

جر. [ ج ِ ](اِ) پایین . (واژه نامه ٔ طبری ). مقابل جور به معنی بالا. مؤلف این کلمه را به این معنی بفتح جیم ضبط کرده است . || (اِ صوت ) حکایت آواز و دریدن جامه یا کاغذ و مانند آن . بانگ دریدن جامه و امثال آن .(یادداشت مؤلف ). || پاره کردن . دریدن .
- جر زدن ؛ تقلب کردن در بازی و جز آن .
- جر دادن ؛ دغل کردن در بازی و معامله . نکولی . رجوع به جر شود.


جر. [ ج ُ ] (اِ) زین اسپ . (غیاث اللغات ، از رشیدی و بهار عجم ) (آنندراج ) (انجمن آرا). زین اسب . (برهان ) : به آهنگ محاصره جرهابسته [ و ] دست شجاعت به جنگ برگشاده . (ظفرنامه ٔ شرف الدین یزدی ، از آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. شکاف، رخنه، چاک.
۲. شکاف زمین: ایزد بر آسمانت همی خواند / تو خویشتن چرا فکنی در جر (ناصرخسرو: ۴۶ ).
۳. جوی، نهر کوچک.
زین اسب.
۱. در نحو عربی، حرکت زیر دادن به کلمه.
۲. [قدیمی] به سوی خود کشیدن.
۳. [قدیمی] کشیدن، امتداد دادن.
۴. (اسم ) اعراب کسره، زیر.
* جرِّاِثقال: [قدیمی] =جرثقیل
صدای پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آن ها.
* جر خوردن: (مصدر لازم )
۱. پاره شدن پارچه یا کاغذ.
۲. شکاف برداشتن.
* جر دادن: (مصدر متعدی ) پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آن ها.
* جر زدن: (مصدر لازم )
۱. انکار کردن و زیر پا گذاشتن مقررات در بازی.
۲. [مجاز] از دادن تاوان خودداری کردن.

۱. شکاف؛ رخنه؛ چاک.
۲. شکاف زمین: ◻︎ ایزد بر آسمانت همی‌خواند / تو خویشتن چرا فکنی در جر (ناصرخسرو: ۴۶).
۳. جوی؛ نهر کوچک.


۱. در نحو عربی، حرکت زیر دادن به کلمه.
۲. [قدیمی] به‌سوی خود کشیدن.
۳. [قدیمی] کشیدن؛ امتداد دادن.
۴. (اسم) اعراب کسره؛ زیر.
⟨ جرِّاِثقال: [قدیمی] =جرثقیل


صدای پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آن‌ها.
⟨ جر خوردن: (مصدر لازم)
۱. پاره شدن پارچه یا کاغذ.
۲. شکاف برداشتن.
⟨ جر دادن: (مصدر متعدی) پاره کردن چیزی مانند کاغذ، پارچه، و امثال آن‌ها.
⟨ جر زدن: (مصدر لازم)
۱. انکار کردن و زیر پا گذاشتن مقررات در بازی.
۲. [مجاز] از دادن تاوان خودداری کردن.


زین اسب.


دانشنامه عمومی

جر می تواند به موارد زیر اشاره کند:
جر (طایفه)، از طوایف سیستان و بلوچستان از تیره طوایف ممسنی
نینت جر، نام هوروسی سومین پادشاه دودمان دوم از دوره آغازین دودمانی مصر باستان
تنوین جر، از نشانه های زبان عربی
جر زدن یا تقلب
جر دادن یا پاره کردن

دعوا


جر. [ ج َ ] جنگ، دعوا، درگیری


گویش مازنی

/jer/ پایین – زیر - چابک – زیرک & جوی، کانال دور زمین، خندق کم عرض - جایی که دارای درختان انبوه و خاردار باشد و نتوان از آن گذشت ۳لج کردن و سر و صدا کردن در بازی، بامبول در آوردن ۴شکایت دار، نالان ۵نالان ۶صدای بلند & صدای پاره شدن پارچه - ناراضی – خشمناک ۳پایین – زیر & دو عطسه ی پیاپی که در هنگام حرکت در باور عده ای، نیکو است

۱پایین – زیر ۲چابک – زیرک


۱جوی،کانال دور زمین،خندق کم عرض ۲ جایی که دارای درختان انبوه ...


۱صدای پاره شدن پارچه ۲ناراضی – خشمناک ۳پایین – زیر


دو عطسه ی پیاپی که در هنگام حرکت در باور عده ای،نیکو است


واژه نامه بختیاریکا

( جُر * ) دو جُره کار کِردِن
( جُر * ) دو جُره
( جَر ) ( صت ) ؛ جگر
( جِر ) اوج؛ حد نهایی؛ حداکثر. مثلاً جر اَفتَو یعنی اوج گرمای آفتاب
( جَر ) تسمه هایی که جفت را به دار متصل میکند.
( جَر ) جِر؛ پاره؛ لمس غضبناک؛ تماس غیر دوستانه. مثلاً جَر دادن یعنی جِر دادن؛ پاره کردن؛ کتک زدن
( جَر ) چرخ؛ تاب؛ دور. مثلاً بِجَر یعنی بچرخ
( جَر ) دعوا؛ مرافعه
دو بِجَر
( جُر ) سر حال؛ سالم
( جَر ) کشسان؛ الاستیک
( جُر ) کول؛ گرده
( جِر ) جَر

جدول کلمات

شکاف و رخنه

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی

جگر. دعوا. بگو مگو

یه جر گوسند خریم :یک جگر
گوسفند خریدم
Jar


شکاف

درگرگان به جوی بزرگ که حدود دو تا ده متر عرض وعمق داشته جرgarمیگن

جر یعنی پاره شدن مثلا فلانی پارچش رو جر داد

پاره شدن مثلا فلانی پارچش رو جر
داد

کشیدن، کشید

در گویش مردم بیشتر شهرستان های استان کرمان، به گودی یک باغچه ، حوض ، است و یا هر سطح تو رفته، جَر گویند ( jar )

جر
یا جرر jarr
در فارسی مخصوصا در مناطق نیمه ی جنوبی استان فارس و استان بوشهر به معنی دعوا و جدل و جنگ به کار برده میشود
و با ترکیب جر و بحث هم معنی میباشد.

جر که به معنای جر دادان و یا خوردن میشه کلمه ترکیست در ترکی میشه cirmaq که اگه تو ویکی ورد سرچ کنید ریشه کلمه رو از ترکی قدیم میده و به معنی پاره شدن هست

آبشار کوچک در ربان مُلکی گالی ( زبان بومیان بَشکَرد در جنوب شرقی هرمزگان - قوم کوچ ، ساکنین رشته کوه مکران )


پاره شدن

یعنی پاره شدن مثلا میام جرت میدما یعنی میام پارت میکنما

یعنی پاره یا شکاف

گویش شوشتری: جِر اومدن: عصبانی شدن

در گفتار لری :
جَر ( ر کشیده ) =چیزی که نرم است پیچیده می شود ولی بریده نمی شود مانند لاستیک
گوشت یا خوراکی که زیر دندان جویده نمی شوند را می گویند جَر است.
جَر دادن=پیچ دادن چیزی، پیچاندن رخت و پارچه برای اینکه آب آن گرفته شود.
جَرنیدن = کج کردن، خم کردن و پیچ دادن چیزی
جَره= بسته، دسته. جَره پول = دسته ای پول

در گفتار فارسی جِر می گویند.

جَر ( اَ کشیده، ر کوتاه ) = بگومگو، در گیری و درگیری لفظی، بحث، جنگ

جُرنیدن ( جُریدن ) ، جُرسن ( اُ کشیده ) = ذوب کردن، ذوب شدن

جِر آمدن ( لری دزفول و شوشتر ) = غیظ آلود شدن، خشمگین شدن
جِر = صدایی مانند آوای خود واژه

شِر و شِرنیدن = پاره کردن، دریدن

جِریدن.
جِراندن چیزی.

با درود بر دوستان پارسی و تاریخ ایران یا پارس . واژه ها رو با عربی امیختید در این چند دهه و آروم آروم اونارو زدودید نخست جر بود این واژرو با بحث آمیختید در گفتار و سپس جر را در کنار بحث بر داشتید کردید بحث خالی برای نمونه گفتید با من بحث نکن چرا تا این اندازه به همه چیز این کشور زخم میزنید این نابکاری ها برای چیست ؟!!!!

درود به دوستان
تنها واژگان پارسی را میگویم
جرکه جر و جنگ است بگونه چر و گر در سنگنوشته داریوش امده و به گونه های چر گر و کال و کار و زار و چال و کر و قار نیز امده انرا در کر نای و کالینجار و چالشن و چالهنگ قارن و کارن کارزار و چر وچری چریک دو نام جای اذربیجان قرین قیه و گرینکان میبینیم طاق گر نیز -
مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بچرد
و همین چری و چریک بترکی نیز رفته

مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بچرد
ان جر نیز رود است
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر
دگر گردیدن است میگوییم جر بگر د
جر گرده و کول و کنگ استدری ان گفته ایم گربان قربان اسمان مین جرت اینرا به ان چل هم می گویند


کلمات دیگر: