کلمه جو
صفحه اصلی

جزع


مترادف جزع : التماس، الحاح، بی تابی، بی قراری، تضرع، جزوع، زاری، فزع، ناشکیبایی، ناله، ندبه

برابر پارسی : زاری، بیتابی، ناشکیبی

فارسی به انگلیسی

grief, contrition, complaint, dripping, fried fat, burnt, fried, grief complaint, onyx, [rare.] anxiety

onyx, [rare.] anxiety


grief complaint


عربی به فارسی

عقيق رنگارنگ , عقيق سليماني , سنگ باباقوري , تاريکي پايين قرنيه , ستاک , ساقه , تنه , ميله , گردنه , دنباله , دسته , ريشه , اصل , دودمان , ريشه لغت قطع کردن , ساقه دار کردن , بند اوردن , پيچ يا تاب خوردن , تاب گشت , خاصيت تاب گشت


مترادف و متضاد

التماس، الحاح، بی‌تابی، بی‌قراری، تضرع، جزوع، زاری، فزع، ناشکیبایی، ناله، ندبه


فرهنگ فارسی

( اسم ) سنگی است سیاه و سفید با خالهای سفید و زرد و سرخ و سیاه مهر. یمانی مورش یمنی مهر. سلیمانی .
دنبه برشته کرده که روغن آنرا گرفته باشد . بمعنی جز درست که دنبه برشته کرده باشد که بروی آشهای آرد ریزند .

فرهنگ معین

(جَ یا جِ ) [ ع . ] (اِ. ) مهره اسب یمانی آمیخته از دو رنگ سیاه و سفید.
(جَ زَ ) [ ع . ] (مص ل . ) بی تابی کردن ، ناشکیبایی کردن .

(جَ یا جِ) [ ع . ] (اِ.) مهره اسب یمانی آمیخته از دو رنگ سیاه و سفید.


(جَ زَ) [ ع . ] (مص ل .) بی تابی کردن ، ناشکیبایی کردن .


لغت نامه دهخدا

جزع. [ ج َ زَ ] ( ع اِمص ) فغان و فریاد و زاری و ناله و اندوه و بی صبری و ناشکیبایی. ( از ناظم الاطباء ) : اگر مادرش [ حسنک ] جزع نکرد و چنان سخن بگفت ، طاعنی نگوید که این نتواند بود. ( تاریخ بیهقی ص 190 ). خبر کشتن او [ عبداﷲ زبیر ] به مادرش آوردند، هیچ جزع نکرد. ( تاریخ بیهقی ص 189 ). گفت ابوالحسن علی بن احمدبن ابی طاهر ثقه امیر رضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند بسیار جزع کرد و بگریست. ( تاریخ بیهقی ص 196 ).
ز درد وصلت یاران من آن کنم بجزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.
مسعودسعد.
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
مسعودسعد.
خاک من غرقه خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزایید همه.
خاقانی.
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید.
خاقانی.
فایق چون به بخارا رسید پیش تخت رفت و زمین ببوسید و بجای حجاب بایستاد و جزع بسیار نمود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 151 ).
هر لحظه بسر برآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود.
سعدی.
- روز جزع ؛ زمان زاری و فریاد و فغان : بدو گفت : من رفتم ، روز جزع نیست و نباید گریست ، آخر کار آدمی مرگ است. ( تاریخ بیهقی ).

جزع. [ ج َ زَ ] ( ع مص ) ناشکیبایی کردن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( دهار ) ( از المصادر زوزنی ). صبر از دست دادن. ( از متن اللغة ). بی صبری کردن و اندوه آشکار کردن. و فعل آن با «مِن » متعدی شود: جزع منه. ( از اقرب الموارد ). || زاری کردن. ( دهار ) ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( تفلیسی ). || ناشکیبا شدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ( اِمص ) زاری. ( دستوراللغة ). || ناشکیبائی. ضد صبر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). ضد صبر و آن سستی است در مقابل آنچه بر انسان نازل شده. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). ناشکیبایی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). کم صبری. بی تابی. بی آرامی. ناشکیبی. نقیض صبر. مقابل صبر. ( یادداشت بخط مؤلف ). تنگدلی. ( تاریخ بیهقی ).

جزع. [ ج َ ] ( ع اِ ) مهره یمانی که در او سفید و سیاه باشد. ( از متن اللغة ). شبه پیسه یمانی که چشم را در سپیدی وسیاهی به وی تشبیه دهند و اگر آن را در انگشتری کرده بپوشند مورث اندوه و خوابهای پریشان بیمناک و باعث مخاصمت با مردمان است و اگر بر آن موی زنی که زادن بر او دشوار گردد پیچند در ساعت بزاید. ( منتهی الارب ). شبه پیسه یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی به وی تشبیه دهند و مهره سلیمانی گویند. ( ناظم الاطباء ).مهره سلیمانی که سفید و سیاه باشد. ( از غیاث اللغات ) ( آنندراج ). مهره یمنی. ( محمودبن عمر ربنجنی ). مهره ای است یمانی منسوب به چشم شاهدان. ( شرفنامه منیری ). مهره ای است معروف که در او سواد و بیاض هست مثل رگها و در معدن عقیق یافت میشود. ( از بحرالجواهر ). مؤلف تحفة المؤمنین آرد: سنگی است که از یمن و حبشه خیزد و در او شبیه به چشم و طبقات او خطوط مستدیره ٔسفید و زرد و سرخ و سیاه ظاهر است و به فارسی قسمی از آنرا باباغوری گویند و قسمی سلیمانی است و ظاهراًعین الهرنیز نوعی از جنس او باشد. در سیم گرم و خشک و جالی و باحدة است و باعث بیداری و جهت یرقان و منعخواب و جهت عسر ولادت پیچیدن آن به موی زنان مؤثر باشد و تعلیق او بر اطفال مورث سیلان آب دهن و رفع ام الصبیان و نگاه داشتن او مورث خصومت مردمان با دارنده او و دیدن خوابهای هولناک است و رافع لقوه و سنون او جهت تنقیه و جلای دندان و ذرور او قاطع خون و جهت رویانیدن گوشت و بردن لحم فاسد و اکتحال او جهت رفع بیاض و نزول آب نافع است. و آنرا دو قسم است ، یمانی و چینی. ( از شرح قاموس ) ( از تحفه حکیم مؤمن ). و رجوع به تذکره داود ضریر انطاکی ص 109 و قاموس کتاب مقدس و مخزن الادویه شود. بهترینش یمانی است و وزنش به عقیق نزدیک و سفید و سیاه و سرخ و آمیخته به الوان باشد. ( از نزهة القلوب ). شَبَه. شَوَق. ( یادداشت مؤلف ). جِزْع. ( منتهی الارب ) ( متن اللغة ) ( شرح قاموس ). یکی آن جِزْعة و جَزعَة. ( از متن اللغة ) :

جزع . [ ج َ ] (ع اِ) مهره ٔ یمانی که در او سفید و سیاه باشد. (از متن اللغة). شبه پیسه ٔ یمانی که چشم را در سپیدی وسیاهی به وی تشبیه دهند و اگر آن را در انگشتری کرده بپوشند مورث اندوه و خوابهای پریشان بیمناک و باعث مخاصمت با مردمان است و اگر بر آن موی زنی که زادن بر او دشوار گردد پیچند در ساعت بزاید. (منتهی الارب ). شبه پیسه ٔ یمانی که چشم را در سپیدی و سیاهی به وی تشبیه دهند و مهره ٔ سلیمانی گویند. (ناظم الاطباء).مهره ٔ سلیمانی که سفید و سیاه باشد. (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). مهره ٔ یمنی . (محمودبن عمر ربنجنی ). مهره ای است یمانی منسوب به چشم شاهدان . (شرفنامه ٔ منیری ). مهره ای است معروف که در او سواد و بیاض هست مثل رگها و در معدن عقیق یافت میشود. (از بحرالجواهر). مؤلف تحفة المؤمنین آرد: سنگی است که از یمن و حبشه خیزد و در او شبیه به چشم و طبقات او خطوط مستدیره ٔسفید و زرد و سرخ و سیاه ظاهر است و به فارسی قسمی از آنرا باباغوری گویند و قسمی سلیمانی است و ظاهراًعین الهرنیز نوعی از جنس او باشد. در سیم گرم و خشک و جالی و باحدة است و باعث بیداری و جهت یرقان و منعخواب و جهت عسر ولادت پیچیدن آن به موی زنان مؤثر باشد و تعلیق او بر اطفال مورث سیلان آب دهن و رفع ام الصبیان و نگاه داشتن او مورث خصومت مردمان با دارنده ٔ او و دیدن خوابهای هولناک است و رافع لقوه و سنون او جهت تنقیه و جلای دندان و ذرور او قاطع خون و جهت رویانیدن گوشت و بردن لحم فاسد و اکتحال او جهت رفع بیاض و نزول آب نافع است . و آنرا دو قسم است ، یمانی و چینی . (از شرح قاموس ) (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 109 و قاموس کتاب مقدس و مخزن الادویه شود. بهترینش یمانی است و وزنش به عقیق نزدیک و سفید و سیاه و سرخ و آمیخته به الوان باشد. (از نزهة القلوب ). شَبَه . شَوَق . (یادداشت مؤلف ). جِزْع . (منتهی الارب ) (متن اللغة) (شرح قاموس ). یکی آن جِزْعة و جَزعَة. (از متن اللغة) :
رخ شاه تابان بکردار هور
نشستنگهش را ستونهابلور
ز پر پوشش جزع بسته بزر
برو بافته چند گونه گهر.

فردوسی .


بیرونی آرد: سنگی است که در صلابت از دیگر سنگها برتری دارد و وزن آن در اصطلاح ما با قیاس بقطب 6318 است . و از معادن عقیق در یمن استخراج میشود و گویند: آن دو را با هم شباهتی است و نیز گویند: در معادن عقیق هند هم یافت میشود و اقسامی دارد که کمیاب ترین آن معروف به جزع بقرانی است ، که خطوط آن مستقیم و بدون کجی امتداد دارد. و صفحات آن از سه رنگ قرمز و مرجانی سفید و بلوری شفاف تشکیل شده که گاهی یک رنگ سیاه یا سبز یازرد در بعض انواع آن وجود دارد و تمام رنگهای مذکورطبیعی است و آن که بجز سه رنگ اصلی داشته باشد کمتریافت میشود. حمزه گوید: جزع را بفارسی قلنج گویند وبقرانی باکری را هلنج ولی لفظ خلنج اختصاص به جزع ندارد بلکه هر موجودی را که خطهای رنگین و شکلهای مختلف باشد خلنج گویند چنانکه به زرافه و روباه و جز آن اطلاق شود بلکه این لفظ به چوبهای رنگین بیشتر اختصاص دارد و نوع رقیق را برای ساختن دسته ٔ کارد و خنجر بکار میبرند. و یک قسم آنرا جزع فارسی گویند بدانجهت مردم آنجا بیشتر بدان تمایل دارند و این قسم از بقرانی کم بهاتر و جزع حبشی در مرتبه پست تر از این است . و قسم دیگر بسلی است . نصر گوید: آنرا در زیت جوشانندتا رگهایش استوار گردد. و بعقیده ٔ کندی ، معدن همه ٔ اقسام آن نزدیک به معادن عقیق است و تمامی آنها را یک یا دو روز در عسل می پزند تا رگهایش باز شود و اگرچنین باشد نزدیک است به آنچه در باب کیمیا آمده است که قسمی از سنگها در جوف زمین نمو میکند و قسمی کاهش می یابند و بعضی از آنها همچون جزع از رنگی به رنگ دیگر درآیند. قسم دیگر از جزع را غروانی گویند که رنگهای درهم دارد و طول و عرض آن بسیار و قطعه های بزرگی از آن یافت شده که از آن ظرفهائی ساخته اند که بگفته ٔ کندی گنجایش سی و اندی رطل آب داشته است و نصر قسم دیگری بنام جزع معرق ذکر کرده و شاید این صفت بجهت بسیاری رگهای آن باشد. هم او گوید: بیشتر آنچه در دست است از قسم اخیر می باشد که رگهای باریک موئین با رنگهای مختلط سیاه و قرمز و سفید و گاهی صورت درخت یا حیوان در آن دیده میشود. و در کتاب الاحجار آمده که جزع را معدنی است در چین که بجهت بدیمنی به آن نزدیک نمی شوند و تنها مردم بیچاره آنرا استخراج میکنند و به سرزمینهای دیگر می برند، زیرا آن را مورث غم و اندوه می پندارند.
معادن جزع ، نقل اخباری درباره ٔ جزع : در خصوص اینکه در چین معدن دارد، خبری است مجهول از کتابی منحول . اما در خصوص اینکه مردمی بجهاتی آنرا بفال بد میگیرند هر گاه اصل خبر درست باشد این موضوع قابل قبول است . ولی آنچه از ملوک تبابعه ٔ یمن (ملوک حِمْیَر) در این مورد هست و در شعر مرقش آمده است مربوط به جزعی است که از اسباب زینت بشمار آمده است ، و آن بیت این است :
تحلین یاقوتاً و شذراً و صبغةً
و جزعاً ظفاریاً و دُرّاً توائما.
و گفته اند معنای توائم ، ازدواج دوبه دو باشد و دُر (گوهر) جز به ازدواج مروق نگردد. و در خصوص اینکه ملوک تبابعه ٔ یمن بدان تشاؤم میکردند و جزع را بفال بد میگرفتند راست بنظر نمیرسد، چه اگر چنین بود به مقتضای پیروی عامه از خوی و عقیدت ملوک خود بایستی اسم آن برافتادی و شهرت نیافتی ، ولی ما خلاف آنرا می بینیم و ملاحظه میکنیم که شاعران آن عصر پیوسته جزع را در اشعار خود وصف میکنند و آنرا بفال بد نمیگیرند. از آنجمله است ابیات زیر :
کأن عیون الوحش حول بیوتنا
و ارحلنا الجزع الذی لم یثقب .

امرؤالقیس (از ملوک کنده ).


رأیت ثلاثاً راتعین بقفرة
فرائد کالجزع الذی لم ینظم .

امروءالقیس .


فأدبرن کالجزع المفصل بینه
بجید معم فی العشیرة مخول .

امروءالقیس .


و شاعری دیگر گوید :
لنا قینة ترنو بناظرتین
کدارات جزع فوق لؤلؤتین .
الجزع و الیاقوت و الدر
عیناک و الخدان و الثغر.

صنوبری .


و کان امامنا و لنا نظاما
و کان الجزع یحفظ بالنظام .

لبید.


فأدبرن کالجزع المفصل بینه
بجید الغلام ذی الجدیل المطوق .

عبدعمرو الطائی .


اضائت لهم احسابهم و وجوههم
دجی اللیل حتی نظم الجزع ثاقبه .

ابوالطمحان .


(از الجماهر بیرونی صص 174 - 180).


از آب کشت بینی چون آب موج موج
وز نوسه ابر بینی چون جزع رنگ رنگ .

خسروانی .


زمینش همه صندل و چوب و عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.

فردوسی .


هر ساعتکی سینه بمنقار بریدند
چون جزع سر سینه و چون بسد منقار.

منوچهری .


بسهم شیر و بتن ژنده پیل و چشم چو جزع
چو غرم بر سر کوه و چو وال در دل یم .

سنائی .


چو صدف گشاد لعلش چو سنان کشید جزعش
نبود که چشم و گوشم صدف و گهر نیابد.

خاقانی .


در یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.

سعدی .


و چون به 60 رسددو تبیع یا دو جزع یا دو جزعه بدهد. (از تاریخ قم ص 175).
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است .

؟


|| مجازاً گاهی از آن چشم مراد دارند به اعتبار سفید و سیاهی . (غیاث اللغات از مدار و منتخب ) (از آنندراج ) :
دو جزعش ز در هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت در بر جمست .

اسدی (گرشاسب نامه ).


دو رخسار دختر چو گلنار شد
دو جزعش زلؤلؤ صدف وار شد.

(گرشاسب نامه ).


جزع تو به غمزه برده جانها
لعل تو به بوسه داده تاوان .

خاقانی .


پرورده ٔ جزع تست عیسی
آبستن لعل تست مریم .

خاقانی .


بیداد از آن جزع جهانسوز نبینند
فریاد از آن لعل جهانساز نخواهند.

خاقانی .


در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.

نظامی .


جزع ز خورشید جگرسوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.

نظامی .


تیرش صفت کمان گرفته
جزعش ز گهر نشان گرفته .

نظامی .


- جزع جادو ؛ چشم جادو و فتنه انگیز :
داغ دلها را بسحر آن جزع جادو تاب داد
باغ جانها را بشرط آن لعل رخشان تازه کرد.

خاقانی .


- جزع روشن ؛ چشم روشن و در بیت زیر کنایه از اشک است :
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در زد و جزع روشن براند.

(گرشاسب نامه ).


|| آن چوب که چرخ بر آن میگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). جِزْع . (متن اللغة) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). و رجوع به این کلمه شود. || (مص ) بر پهنا بریدن وادی و زمین را. یا عام است . (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). بریدن زمین و وادی یا به پهنا بریدن آنرا و اصل معنی کلمه بریدن است . (از متن اللغة). بریدن زمین و وادی و موضع یا به پهنا بریدن آنها. (از تاج العروس ). بریدن زمین و رود را یا به پهنا بریدن .(از شرح قاموس ). به پهنا بریدن زمین . (اقرب الموارد) (از تاج المصادر بیهقی ) :
فریقان منهم سالک بطن نخلة
و آخر منهم جازع بطن کبکب .

امروءالقیس (از قاموس ) (از اقرب الموارد).


|| قطع کردن مسافت . (المصادرزوزنی ).

جزع . [ ج َ زَ ] (ع مص ) ناشکیبایی کردن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (دهار) (از المصادر زوزنی ). صبر از دست دادن . (از متن اللغة). بی صبری کردن و اندوه آشکار کردن . و فعل آن با «مِن » متعدی شود: جزع منه . (از اقرب الموارد). || زاری کردن . (دهار) (ترجمان القرآن عادل بن علی ) (تفلیسی ). || ناشکیبا شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || (اِمص ) زاری . (دستوراللغة). || ناشکیبائی . ضد صبر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ضد صبر و آن سستی است در مقابل آنچه بر انسان نازل شده . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). ناشکیبایی . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). کم صبری . بی تابی . بی آرامی . ناشکیبی . نقیض صبر. مقابل صبر. (یادداشت بخط مؤلف ). تنگدلی . (تاریخ بیهقی ).


جزع . [ ج َ زِ ] (ع ص ) ناشکیبا و زاری کننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة)(از اقرب الموارد). و رجوع به جازِع و جَزُع شود.


جزع . [ ج َ زُ ] (ع ص ) ناشکیبا و زاری کننده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). ضد صبور (شکیبا). (اقرب الموارد).جازِع . جُزاع . جَزِع . جَزوع . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به این کلمات شود.


جزع . [ ج ِ ] (اِخ ) دو ده است : یکی بر جانب راست طائف و دیگری بر جانب چپ آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از تاج العروس ).


جزع . [ ج ِ ] (ع اِ) گشت وادی و خم آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). منقطع وادی ، یا گشت یا خم یا جانب آن یا آنجا که وادی فراخ میشود، گیاهی برویاند یا نرویاند. (از متن اللغة). آنجا که وادی بریده شود یا آنجا که فراخ باشد، درخت برویاند یا نرویاند. (از تاج العروس ). برگشت وادی . و جوهری تنها همین معنی را آورده است . (از اقرب الموارد) :
و ما جَزَعی بالجِزْع عن عبث ولا
بدا ولعاً فیها ولوعی و لوعتی .

فارض (از اقرب الموارد).


|| میانه ٔ وادی و منقطعآن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). میان وادی و منتهای آن . (آنندراج ). برگشت وادی و میانه یا منقطع آن . (سه لغت است ) و به گفته ٔ اصمعی ، خم وادی . (از تاج العروس ). یا خم فراخ از وادی که درختها رویاند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و برخی گویند: از وادی جز آنجارا که فراخ باشد و درختها رویاند جزع ننامند. (از متن اللغة) (از تاج العروس ). و برای اثبات معنی فوق به این بیت لبید استناد شده است :
حفرت و زایلها السراب کأنها
اجزاع بئشة اثلها و رضامها.
چون کلمه ٔ «اثل » که به معنی درخت است در آن آمده است . و برخی گویند: آنرا جزع گویند هرچند نبات نرویاند و به بیت زیر استناد کرده اند :
فکأنها بالجزع بین نبایع
و أولات ذی العرجاء نهب مجمع.

(از تاج العروس ).


|| برخی گویند: آنجای از وادی که مستدیر و فراخ باشد. (از تاج العروس ). || یا آنجای از وادی که درخت نرویاند و آنجا ریگ باشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از تاج العروس از ابن الاعرابی ). || محله ٔ قوم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ) :
و صادفن مشربه و المسا -
م شرباً هنیئاً و جزعاً شجیرا.

کمیت (از تاج العروس ).


|| زمین بلند که در پهلوی آن زمین هموار بوده باشد. || خانه ٔ زنبور که در وی شهد نهد. ج ،اَجْزاع . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). || همان جَزْع بفتح جیم بمعنی مهره ٔ یمنی که در او سفید و سیاه باشد. رجوع به جَزْع شود. خَلَنْج . (یادداشت مؤلف از بیرونی ). || گردش روزگار. (دهار). گردش رود. (مهذب الاسماء نسخه ٔ خطی ).

جزع . [ ج ُ ] (ع اِ) آن چوب که چرخ بر آن بگردد. (منتهی الارب ). آن چوب که چرخ بر آن میگردد. (ناظم الاطباء). چوب میان دولاب . (آنندراج ). تیر یا چوبی که دولاب یا چرخ بر آن میگردد. و مجمع مصری آنرا بر چیزی که در تداول به «دنجل » و در بلاد شام به «اکس » معروف است منطبق میداند. (از متن اللغة). تیر وچوبی که چرخ دولاب در آن میگردد. و این لغت یمنی است . (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). جَزْع . (متن اللغة) (منتهی الارب ) (تاج العروس ). رجوع به این کلمه شود. || زردچوبه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رنگی است زرد. (آنندراج ) (از متن اللغة). رنگی است زرد که آنرا هُرْد (زعفران و گل سرخ و بیخ درختی است که بدان رنگ کنند) نامند. (از اقرب الموارد).


جزع . [ ج َ زَ ] (ع اِمص ) فغان و فریاد و زاری و ناله و اندوه و بی صبری و ناشکیبایی . (از ناظم الاطباء) : اگر مادرش [ حسنک ] جزع نکرد و چنان سخن بگفت ، طاعنی نگوید که این نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 190). خبر کشتن او [ عبداﷲ زبیر ] به مادرش آوردند، هیچ جزع نکرد. (تاریخ بیهقی ص 189). گفت ابوالحسن علی بن احمدبن ابی طاهر ثقه ٔ امیر رضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کور میکردند بسیار جزع کرد و بگریست . (تاریخ بیهقی ص 196).
ز درد وصلت یاران من آن کنم بجزع
که جان پژوهان بر فرقت شباب کنند.

مسعودسعد.


جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.

مسعودسعد.


خاک من غرقه ٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزایید همه .

خاقانی .


روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید.

خاقانی .


فایق چون به بخارا رسید پیش تخت رفت و زمین ببوسید و بجای حجاب بایستاد و جزع بسیار نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 151).
هر لحظه بسر برآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود.

سعدی .


- روز جزع ؛ زمان زاری و فریاد و فغان : بدو گفت : من رفتم ، روز جزع نیست و نباید گریست ، آخر کار آدمی مرگ است . (تاریخ بیهقی ).

فرهنگ عمید

۱. سنگی سیاه با خال های سفید، زرد، و سرخ که در معدن عقیق پیدا می شود، مهرۀ یمانی.
۲. [مجاز] چشم زیبا.
۱. اظهار حزن و دلتنگی، بی تابی، ناله وزاری، ناشکیبایی.
۲. ناشکیبایی کردن، بی تابی کردن.

۱. سنگی سیاه با خال‌های سفید، زرد، و سرخ که در معدن عقیق پیدا می‌شود؛ مهرۀ یمانی.
۲. [مجاز] چشم زیبا.


۱. اظهار حزن و دلتنگی؛ بی‌تابی؛ ناله‌وزاری؛ ناشکیبایی.
۲. ناشکیبایی کردن؛ بی‌تابی کردن.


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جزع به فتح جیم و زاء به معنای بی صبری و بی تابی در مصیبت ها می باشد.
بی تابی و ناشکیبایی در مصیبت را می گویند.

کاربرد جرع در فقه
از آن در باب طهارت و ظهار سخن رفته است.

احکام جزع
جزع کردن در مرگ عزیز خود، مکروه و موجب از بین رفتن پاداش شکیبایی بر مصیبت است.

لطمه زدن
...

[ویکی الکتاب] معنی جِذْعِ: تنه درخت خرما
معنی جُزْءٌ: جزء - قسمت
معنی جَزُوعاً: کسی که بسیار جزع و بی تابی می کند
تکرار در قرآن: ۲(بار)
بی تابی. ناله. فعل آن از باب عَلِمَ یَعْلَمُ به معنی بی تابی و از باب مَنَعَ یَمْنَعُ به معنی قطع است (اقرب الموارد) برابر است برای ما چه بی تابی کنیم و چه صبر نمائیم ما را فرارگاهی نیست . راغب گوید: جزع از حزن اشدّ است جزع حزنی است که شخص رااز چاره اندیشی باز دارد ولی حزن از آن اعمّ است. . هلوع و جزوع عر دو صیغه مبالغه‏اند مثل کذوب و ودود پس هلوع یعنی بسیار حریص. جزوع: بسیار بی تابی کننده. اهل بیان گفته‏اند :آیه بعدی معنای هلوع است یعنی کم و صبر و پر طمع. معنی آیه این است: حقّا که انسان شدید الحرص آفریده شده، چون به او شرّی رسد بسیار بی تابی کننده و چون به او خبری روی دهد بسیار بخیل است در آیات بعدی اهل ایمان از این حکم استثناء شده‏اند «اِلّا الْمُصَلّینَ الَّذینَ...» منوع نیز باید مثل هلوع و جزوع، مبالغه باشد. از ماده جزع فقط دو کلمه فوق در قرآن هست .

[ویکی فقه] جزع (فقه). جزع به فتح جیم و زاء به معنای بی صبری و بی تابی در مصیبت ها می باشد.
بى تابى و ناشکیبایى در مصیبت را می گویند.

کاربرد جرع در فقه
از آن در باب طهارت و ظهار سخن رفته است.

احکام جزع
جزع کردن در مرگ عزیز خود، مکروه و موجب از بین رفتن پاداش شکیبایى بر مصیبت است.

لطمه زدن
...

جدول کلمات

بیتابی ، ناشکیبایی

پیشنهاد کاربران

جزع ، jeza e ، ناله و زاری که بدلیل تمام شدن صبر وشکیبایی در شرایط سخت باشد باشد ، فغان کردن ، فریاد کسی که از شرایط ذله شده باشد ، در گویش شهر بابکی این لغت به شکل ، جزع فزع ، گفته می شود ، وبه جز دراومدن یعنی به پایان رسیدن صبر وشکیبایی، جزع کردن از چرخ گردون چه سود ، وگر خون رود از دوچشمان چو رود؛ شد و در فراغش صبوری برفت ، چنین رفت وتقدیر جز این نبود

سنگ سیاه و سفید

شکایت کردن/دادخواهی

تنه


کلمات دیگر: