کلمه جو
صفحه اصلی

جواب


مترادف جواب : پاسخ، راه حل

متضاد جواب : پرسش

برابر پارسی : پاسخ

فارسی به انگلیسی

answer, reply, response, solution, result

answer, reply


answer, reply, response, solution


عربی به فارسی

پاسخ دادن , جواب دادن , از عهده برامدن , ضمانت کردن , دفاع کردن (از) , جوابگو شدن , بکار امدن , بکاررفتن , بدرد خوردن , مطابق بودن (با) , جواب احتياج را دادن () جواب , پاسخ , دفاع


مترادف و متضاد

answer (اسم)
دفاع، پاسخ، جواب

reply (اسم)
پاسخ، جواب، جواب کتبی یا شفاهی، دفاعیه

rejoinder (اسم)
جواب، پاسخ دفاعی

antiphony (اسم)
جواب، تهلیل خوانی، سرود تهلیلی، انعکاس یا جواب سرود و موسیقی

ripost (اسم)
جواب، ضربتسریع

riposte (اسم)
جواب، حاضر جوابی، ضربت متقابل و تند، ضربتسریع، پاسخ تند واماده

sockdolager (اسم)
جواب، ضربت قاطع، اتمام حجت

پاسخ ≠ پرسش


راه‌حل


۱. پاسخ
۲. راهحل ≠ پرسش


فرهنگ فارسی

پاسخ، مقابل سئوال، درمقابل اعتراض ونامه دهند
( اسم ) پاسخ مقابل سوال پرسش . جمع : اجوبه .
مبالغه جائب بسیار رونده
( جو آب ) از جو و آب آبی که جو در آن جوشانیده به بیماران دهند و آنرا آش جو نیز گویند یا مائ الشعیر .

فرهنگ معین

(جَ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) پاسخ . ۲ - آن چه پس از حل مسئله یا معادله به دست می آید. ۳ - (اِمص . ) جبران ، تلافی . ۴ - نتیجة آزمایش یا آزمون .

لغت نامه دهخدا

( جوآب ) جوآب. [ ج َ /جُو ] ( اِ مرکب ) ( از: جو + آب ) آبی که جو در آن جوشانیده به بیماران دهند، و آنرا آش جو نیز گویند. ( غیاث ) ( آنندراج ). || ماءالشعیر :
حاجت به جوآب است و جوم نیست ولیکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب.
خاقانی.

جواب. [ ج َ ] ( ع اِ ) پاسخ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ج ، اجوبة، جَوَبات. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). هرچه در رد سؤال یا دعاء یا دعوی یا خطاب یا رساله یا اعتراض و امثال اینها باشد جواب گفته میشود زیرا که سخن بوسیله آن بریده و منقطع میگردد. ( از اقرب الموارد ). تلخ ، ارجمند، ناطق ، خشک ، ناف سوز از صفات اوست و با لفظ در لب شکستن و دادن و گفتن و کردن و گرفتن و آمدن مستعمل. ( آنندراج ).
- جواب دادن ؛ جواب کردن. جواب گفتن.
- جواب گو ؛ جواب گوینده.
رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
- حاضرجواب ؛ کسی که بدون تأمل هر چیز را جواب مناسب گوید. که مطلقاً بهر چیز بدون تأمل جواب دهد :
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضرجواب.
سعدی.
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضرجواب ما.
؟ ( ازصبح گلشن ص 611 ).
- شیرین جواب ؛ که پاسخ شیرین و مطبوع گوید :
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی.
سعدی.
- امثال :
جواب ابلهان خاموشی است :
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب ابلهان باشد سکوت.
مولوی.
جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا.
؟
جواب است ای برادر این نه جنگ است .
نظامی.
جواب ترکی به ترکی ؛ جواب زور را زور میدهد.
جواب کهتر بر مهتر بود.
شیخ ابوسعید.
جواب های هوی است.

جواب. [ ج َوْ وا ] ( ع ص )مبالغه جائب. ( از اقرب الموارد ). بسیار رونده : رجل جواب لیل ؛ مردی که همه شب راه رود. ( منتهی الارب ).

جواب. [ ج َ بِن ْ ] ( ع اِ ) حوضهای بزرگ. ( آنندراج ). در اصل جوابی بوده ، جمع جابیة. ( غیاث اللغات از منتخب ). رجوع به جابیه شود.

جواب . [ ج َ ] (ع اِ) پاسخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اجوبة، جَوَبات . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). هرچه در رد سؤال یا دعاء یا دعوی یا خطاب یا رساله یا اعتراض و امثال اینها باشد جواب گفته میشود زیرا که سخن بوسیله ٔ آن بریده و منقطع میگردد. (از اقرب الموارد). تلخ ، ارجمند، ناطق ، خشک ، ناف سوز از صفات اوست و با لفظ در لب شکستن و دادن و گفتن و کردن و گرفتن و آمدن مستعمل . (آنندراج ).
- جواب دادن ؛ جواب کردن . جواب گفتن .
- جواب گو ؛ جواب گوینده .
رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
- حاضرجواب ؛ کسی که بدون تأمل هر چیز را جواب مناسب گوید. که مطلقاً بهر چیز بدون تأمل جواب دهد :
تأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضرجواب .

سعدی .


گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضرجواب ما.

؟ (ازصبح گلشن ص 611).


- شیرین جواب ؛ که پاسخ شیرین و مطبوع گوید :
کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت
دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی .

سعدی .


- امثال :
جواب ابلهان خاموشی است :
پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب ابلهان باشد سکوت .

مولوی .


جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا .

؟


جواب است ای برادر این نه جنگ است .

نظامی .


جواب ترکی به ترکی ؛ جواب زور را زور میدهد.
جواب کهتر بر مهتر بود .

شیخ ابوسعید.


جواب های هوی است .

جواب . [ ج َ بِن ْ ] (ع اِ) حوضهای بزرگ . (آنندراج ). در اصل جوابی بوده ، جمع جابیة. (غیاث اللغات از منتخب ). رجوع به جابیه شود.


جواب . [ ج َوْ وا ] (ع ص )مبالغه ٔ جائب . (از اقرب الموارد). بسیار رونده : رجل جواب لیل ؛ مردی که همه شب راه رود. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ سؤال] پاسخ.
۲. آنچه در مقابل خطاب، دعا، اعتراض، آزمون، معادلۀ ریاضی، یا نامه گفته و نوشته می شود.
۳. (اسم مصدر ) [مجاز] جبران.
۴. (ادبی ) استقبال.
* جواب دادن (گفتن ): (مصدر لازم ) پاسخ گفتن، پاسخ دادن.
* جواب شافی: پاسخ قاطع.

۱. [مقابلِ سؤال] پاسخ.
۲. آنچه در مقابل خطاب، دعا، اعتراض، آزمون، معادلۀ ریاضی، یا نامه گفته و نوشته می‌شود.
۳. (اسم مصدر) [مجاز] جبران.
۴. (ادبی) استقبال.
⟨ جواب دادن (گفتن): (مصدر لازم) پاسخ گفتن؛ پاسخ دادن.
⟨ جواب شافی: پاسخ قاطع.


دانشنامه عمومی

جواب (استان مدیه). جواب (به عربی: جواب) یک شهرداری در الجزایر است که در استان مدیه واقع شده است. جواب ۱۶٬۷۵۱ نفر جمعیت دارد و ۸۶۳ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فهرست شهرهای الجزایر

فرهنگ فارسی ساره

پاسخ


دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] جواب گفتار یا نوشتاری که در پاسخ به سوال کننده گفته می شود. از احکام آن در بابهای اجتهاد و تقلید، صلات، حج، نکاح، اقرار و قضاء سخن گفته اند.
پاسخ یا گفتاری است یا نوشتاری، یا با اشاره از شخص ناتوان از تکلم یا با فعل و یا با سکوت می باشد.حکم جواب بر حسب جواب دهنده و آنچه از آن جواب داده می شود، از قبیل سؤال، در خواست، ادعا، نامه و اعتراض، متفاوت است که به نمونه هایی از احکام آن اشاره می شود.
احکام جواب
۱. ↑ عوائد الایام، ص۵۵۰.۲. ↑ الحدائق الناضرة، ج۹، ص۸۱.
...

[ویکی الکتاب] معنی جَوَابَ: پاسخ
معنی جَوَابِ: حوضی که آب در آن جمع شود (جواب یا جوابی ، جمع جابیه است) (سوره مبارکه سبأ آیه شریفه13)
معنی أُجِبْتُمْ: جواب داده شدند
معنی نُّجِبْ: تا جواب دهیم -تا اجابت کنیم(جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای جمله قبلی است )
معنی أَجَبْتُمُ: جواب دادید
معنی أُجِیبَت: جواب داده شد-مستجاب شد
معنی أُجِیبُ: جواب می دهم -اجابت می کنم
معنی لَّا یُؤْخَذْ: گرفته نمی شود ( چون جواب شرط واقع شده جزم گرفته است)
معنی تَسْمَعْ: می شنوی (مجزوم شده چون جواب شرطی است که در جمله قبل آورده شده است )
معنی یَنقَلِبْ: بر می گردد ( جزمش به دلیل جواب واقع شدن برای شرط قبل از خود است )
معنی أَنظُرْ: تا نگاه کنم (چون جواب شرط جمله قبلی است جزم گرفته)
ریشه کلمه:
جوب (۴۳ بار)

پیشنهاد کاربران

این واژه اربی است و پارسی آن اینهاست:
پاسخ pãsox ( پهلوی )
پونَر punar ( سنسکریت )
پتواژpatvãž ( اوستایی: پئیتی وچ païti - vaĉ )
پادواک pãd - vãk ( پارسی دری )

جَواب
این واژه پارسی است به اَرَبی رفته و با کمی دِگَرِش ( تغییر ) به پارسی بازگشته است :
جَواب : جَو - اب
جَو = این همان : گو بُن کنون گفتن است که وات " گ" به "ج" آلیده ( تبدیل ) شده
- آب = پسوند نام ساز است که کارایی خود را در پارسی نو به نام پسوند از دست داده و فَرآموز ( فراموش ) گردیده است که همریشه با up انگلیسی و اَف به نمایان اربی ولی پارسی طَرَف است که در اَسل تَراف بوده یَنی به آن سوی ، واژه ای با پسوند - آب : شاداب
بُنابراین میتوان جَواب را با همین شکل به کار برد یا کارواژهء نوینی آفریناند :
گَویدن : گَو - آب = گَواب

followup


کلمات دیگر: