کلمه جو
صفحه اصلی

بالیدن


مترادف بالیدن : تفاخر، فخر، مباهات، نازش، رشد، نشو، نمو، رشد کردن، قد کشیدن، نمو کردن، نشوونما کردن، نازیدن، فخر کردن، مباهات کردن، تفاخر کردن، افزایش یافتن، زیاد شدن

فارسی به انگلیسی

brag, breed, develop, flaunt, grow, maturate, show, to boast, pride oneself, blow, to pride oneself

to boast, to pride oneself


brag, breed, develop, flaunt, grow, maturate, show


فارسی به عربی

اهانة , تفاخر , شجاع , عواء , مباهاة , مجد

مترادف و متضاد

فخر کردن، مباهات کردن، تفاخر کردن


افزایش یافتن، زیاد شدن


pique (فعل)
تحریک کردن، زخم زبان زدن، بالیدن

brave (فعل)
اراستن، لاف زدن، بالیدن

pride (فعل)
بالیدن، فخر کردن، تفاخر کردن

magnify (فعل)
بزرگ کردن، بالیدن، درشت کردن، زیر دوربین بزرگ کردن

grow (فعل)
بزرگ شدن، زیاد شدن، شدن، عمل امدن، بالیدن، ترقی کردن، کاشتن، رستن، رشد کردن، سبز شدن، سبز کردن، گشتن، روییدن، رویانیدن، برزگ شدن

glory (فعل)
ستودن، بالیدن، درخشیدن، فخر کردن، شادمانی کردن

boast (فعل)
به رخ کشیدن، لاف زدن، بالیدن، خودستایی کردن، سخن اغراقامیز گفتن، رجز خواندن، قپی کردن

flaunt (فعل)
به رخ کشیدن، بالیدن، خود نمایی کردن، جولان دادن

brag (فعل)
باد کردن، لاف زدن، بالیدن، رجز خواندن، قپی کردن، با تکبر راه رفتن

preen (فعل)
بالیدن، خود را اراستن، بخود بالیدن، با منقار و زبان خود را اراستن

plume (فعل)
ارایش دادن، بالیدن، با پر اراستن

set up (فعل)
بالیدن، بر پا کردن، نصب کردن، واگذاشتن

اسم


تفاخر، فخر، مباهات، نازش


رشد، نشو، نمو


رشد کردن، قد کشیدن، نمو کردن، نشوونما کردن


نازیدن


۱. تفاخر، فخر، مباهات، نازش
۲. رشد، نشو، نمو
۳. رشد کردن، قد کشیدن، نمو کردن، نشوونما کردن
۴. نازیدن
۵. فخر کردن، مباهات کردن، تفاخر کردن
۶. افزایش یافتن، زیاد شدن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( بالید بالد خواهد بالید ببال بالنده بالان بالیده بالش ) ۱- نمو کردن نشو و نما کردن رشد کردن. ۲ - فخر کردن مباهات کردن .

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) ۱ - رشد و نمو کردن . ۲ - فخر کردن .

لغت نامه دهخدا

بالیدن. [ دَ ] ( مص ) نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نمو کردن. ( ناظم الاطباء ). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن. نشاء. ( ترجمان القرآن ). بالش. نشو و نما. ( از ذخیره خوارزمشاهی ) ( فرهنگ نظام ). گوالیدن. رشد. رستن. روییدن.( فرهنگ اسدی ). قد کشیدن. و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن. ستبری. رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن. از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم ، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است :
1 - شواهد رستنی ها :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله او ببالد همی.
فردوسی.
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال.
فرخی.
بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.
منوچهری.
القصه در این جهان چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم.
( منسوب به ابوسعید ابی الخیر ).
نارون ، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. ( از لغت فرس اسدی ).
هرچند چنار تو همی بالد
آهنگر او همی زند اره.
ناصرخسرو.
گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب.
مسعودسعد.
[ جورا ] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه دانه ها بالد. ( نوروزنامه ).
هنگام بهارست و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه فرخنده ببالی.
سوزنی.
بس نبالدگیابنی که کژست
بس نپرد کبوتری که ترست.
خاقانی.
و هرگز موی او نبالیدی. ( از تذکرة الاولیاء عطار ).
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار.
قاآنی.
صیحان ؛ بالیدن و دراز شدن خرمابن. اهتزاز؛ بالیدن گیاه. اغلیلاب ؛ بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن. زکاء؛ بالیدن کشت. ( منتهی الارب ).
- دراز بالیدن ؛ بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه : و بسبب آنکه نبات او ( لبلاب ) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. ( ترجمه صیدله ابوریحان ذیل لبلاب ).

بالیدن . [ دَ ] (مص ) نشو و نما و فزونی اندامها باشد از همه سو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نمو کردن . (ناظم الاطباء). دراز شدن چنانکه در گیاه و امثال آن . نشاء. (ترجمان القرآن ). بالش . نشو و نما. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (فرهنگ نظام ). گوالیدن . رشد. رستن . روییدن .(فرهنگ اسدی ). قد کشیدن . و آن اعم است از افزودن خواه از جانب قامت و خواه از جانب تن . ستبری . رستن و به کمال گرائیدن و رشد کردن باشد و بزرگ شدن و گسترش یافتن و فزونی گرفتن از گیاه و جانور و انسان و جز آن . از جهت تبیین معنی و تفکیک و تمییز مفهوم ، شواهد و ترکیبات مربوط به هردسته جداگانه آورده شده است :
1 - شواهد رستنی ها :
به پالیز بلبل بنالد همی
گل از ناله ٔ او ببالد همی .

فردوسی .


چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال .

فرخی .


بنالد مرغ باخوشی ببالد مورد با کشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی .

منوچهری .


القصه در این جهان چو بید مجنون
می بالم و در ترقی معکوسم .

(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).


نارون ، درختی باشد سخت و بیشتر راست بالد. (از لغت فرس اسدی ).
هرچند چنار تو همی بالد
آهنگر او همی زند اره .

ناصرخسرو.


گفتم که اعتدال نبندد هوا مزاج
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.

ناصرخسرو.


بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب .

مسعودسعد.


[ جورا ] هر کجا بیندازی بر آید و زودتر از همه ٔ دانه ها بالد. (نوروزنامه ).
هنگام بهارست و نهال اکنون بالد
زیبد که در آن روضه ٔ فرخنده ببالی .

سوزنی .


بس نبالدگیابنی که کژست
بس نپرد کبوتری که ترست .

خاقانی .


و هرگز موی او نبالیدی . (از تذکرة الاولیاء عطار).
مرغ نالیدن گرفت و مرغ بالیدن گرفت
مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد پر مرغ زار.

قاآنی .


صیحان ؛ بالیدن و دراز شدن خرمابن . اهتزاز؛ بالیدن گیاه . اغلیلاب ؛ بالیدن گیاه و در هم پیچیدن آن . زکاء؛ بالیدن کشت . (منتهی الارب ).
- دراز بالیدن ؛ بسیار طولانی شدن شاخ درخت و گیاه : و بسبب آنکه نبات او (لبلاب ) دراز ببالد او را حبل المساکین نیز گویند. (ترجمه ٔ صیدله ٔ ابوریحان ذیل لبلاب ).
2 - شواهد در حیوان و انسان :
ابراهیم به یک روز چندان ببالیدی و بزرگ شدی که کودکی دیگر به یک ماه نشدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هر کودک که از مادر بزادی با جامه بودی و آن جامه با وی همی بالیدی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو رستم ببالید و بفراخت یال
دل از شادمانی بپرداخت زال .

فردوسی .


بپوشند پیراهن بدتنی
ببالند با کیش اهریمنی .

فردوسی .


ببالید و آمدش هنگام شوی
یکی خویش بد مر ورا نامجوی .

فردوسی .


ببالید [ شیروی ] بر سان سرو سهی
همی بود با زیب و با فرهی .

فردوسی .


ببالید [ فریدون ] بر سان سرو سهی
همی تافت زو فر شاهنشهی .

فردوسی .


شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال .

عنصری .


چو بالید و سالش ده و پنج شد
بزرگی وفرهنگ را گنج شد.

اسدی .


ببالید و چون سرو بالا گرفت
هنرمندی و نام والا گرفت .

اسدی .


تنت از ره طبع بالد همی
به جان از ره دانش خویش بال .

ناصرخسرو.


و حیوان جوان و آنکه در وقت بالیدن باشد زودگوارتر از پیر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). تا چنانکه خواهد بالید (اندام ) ببالد و تمام شود و این بالیدن و فزودن را به تازی نشوء و نما گویند و بباید دانستن که نشوء و نما فزونی و بالیدن اندامها باشد از همه سو. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
... اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی بالید.

رشید وطواط.


فقع؛ بالیدن کودک و جنبیدن . تطبیخ ؛ بالیدن کودک . (منتهی الارب ). شبابة،شباب ؛ بالیدن کودک . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ).
- بالیدن گرفتن ؛ بزرگ شدن . نمو کردن . افزونی گرفتن . بزرگ شدن از همه ٔ جوانب . گسترش یافتن از همه سو : نوری دیدم که پدید آمد و چون درخت خرما بالیدن گرفت . (تاریخ سیستان ).
- بر بالیدن ؛ نشو. نشاءة. (تاج المصادر بیهقی ).
3- شواهد در غیر گیاه و حیوان :
ببالید کوه آبها بردمید
سر رُستنی سوی بالا کشید.

فردوسی .


از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و ببالدش گنج .

فردوسی .


روشنائی اندر تن ماه ببالد تا به میانگاه مشرق و مغرب رسد. (التفهیم ص 82). بعد از آن سنگ همی بالید. (در خواب بخت النصر) و بزرگ همی شد تا روی زمین پر گشت . (مجمل التواریخ و القصص ). از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده .

ظهیر فاریابی .


|| بمجاز، برآمدن :
چو برزد سر از برج شیر آفتاب
ببالید روز و بپالود خواب .

فردوسی .


|| کنایه از ابتهاج و انبساط، گشوده شدن خاطر. ذوق نمودن . (فرهنگ نظام ) :
دلش تازه تر گشت از این آگهی
ببالید بر گاه شاهنشهی .

فردوسی .


چو بشنید بیژن دلش شاد گشت
ببالید وز اندیشه آزاد گشت .

فردوسی .


دل تیغ گفتی ببالد همی
زمین زیر اسبان بنالد همی .

فردوسی .


ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش تماشا نرگسستانش .

خاقانی .


|| نازیدن . عُجب داشتن . تفاخر. فخر. افتخار. مباهات . تفاخر کردن . مفاخرت . تباهی . فخاره . فخار. فخرکردن . (فرهنگ نظام ) :
که گنجش ز بخشش بنالد همی
بزرگی ز نامش ببالد همی .

فردوسی .


کنون شاید که بالی مردمان را
کنون باید که فخر آری بر اقران .

ناصرخسرو.


به کمالش همی ببالد ملک
تا بجودش همی بکاهد زر.

مسعودسعد.


- بخود بالیدن ؛ عجب . نازش .

فرهنگ عمید

۱. نمو کردن، رشد کردن، بزرگ شدن.
۲. تناور گشتن.
۳. فخر کردن.

واژه نامه بختیاریکا

بالستِن

پیشنهاد کاربران

فخر کردن. [ ف َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نازیدن. بالیدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
عملت کو، به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو ازبهر عمل کرده در این وعده ثواب.
ناصرخسرو.
غایت کام و دولت است آنکه به خدمتت رسید
بنده میان بندگان فخر کند به چاکری.
سعدی.

بالیدن

در معنی " افتخار کردن" بکار می رود که حاکی از رشد روانی/ درونی بر اثر عاملی خارجی ست. . . همانند بهره بردن ( حظ کردن ) یا لذت بردن از یک پدیده ی مثبت ( نعمت ) . . . " بال" به معنی رشد و فزونی بوده است.

افتخار

فخار

فخر ورزیدن ، لذت بردن ، مایه مباهات
بر خود بالیدن رو من خیلی دوست دارم و استفاده میکنم

بالیدن : رشد کردن
دکتر کزازی در مورد واژه ی بالیدن می نویسد : ( ( بالیدن به معنی رشد کردن است و در پهلوی والتنwālitan بوده است. ) )
( ( ببالید کوه، آبها بر دمید؛
سرِ رُستنی سویِ بالا کشید ) )
توضیح بیت : کوه برآمد و بالا برافراخت و آبها بر جوشیدند و گیاه بررُست و سر به سوی فراز بر کشید.
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 193 ) .


کلمات دیگر: