مترادف جبان : بزدل، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل
متضاد جبان : شجاع، شیردل
timid
ادم ترسو , نامرد , شخص جبون , بزدل
بزدل، ترسو، جبون، کمجرات، کمدل ≠ شجاع، شیردل
جبان . [ ] (اِخ ) نام دهی از دهستان ها از ناحیه ٔ غار از توابع عراق . این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن (ع ) است . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 54).
جبان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است بخوارزم . (منتهی الارب ).
فرخی .
فرخی .
سنائی .
خاقانی .
مولوی .
جبان . [ ج َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دودانگه ٔ بخش هوراند ازشهرستان اهر. در دو هزار و پانصدگزی جنوب هوراند و بیست و دو هزار و پانصدگزی شوسه ٔ اهر کلیبر واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است این ده 112 تن سکنه ٔ شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب آنجا از سه رشته چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات ، توتون و سردرختی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها گلیم بافی و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) ابومنصور جبان یا جبائی . رجوع به ابومنصور و جبائی در همین لغت نامه شود.
جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) علی بن عمربن سعید الجبان الکوفی . وی به بغداد رفت و از یوسف بن یعقوب بخاری و غیر او روایت کند. او تا سال 329 هَ .ق . روایت کرده و بنابراین بعد از این تاریخ درگذشته است . (از انساب سمعانی ).
جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) علی بن محمدبن عیسی بن جعفربن الهیشم البغدادی که به ابن الجبان معروف و از مردم بغداد بوده است . ابوبکر خطیب گفت : در محضر او بوده ام و او مردی راستگو است . در دارالقطن سکونت داشته و در شعبان سال 371 هَ .ق . بدنیا آمده و بسال 444 هَ .ق . درگذشته است . (از انساب سمعانی ).
جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) ناحیه ای است از توابع اهواز. و کلمه معرب است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ).
جبان . [ ج َب ْ با ] (ع ص ، اِ) پنیرفروش . || گورستان . || صحراء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || عیدگاه در صحراء. || مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نگهبان غله درصحراء و این مأخوذ از جبانه بمعنی صحراست . (انساب سمعانی ). || زمین هموار بلند. (منتهی الارب ). صحرا و بیابان . (غیاث اللغات ). دشت . (نصاب ). زمین هموار که در او گیاه بسیار خوب روید. ج ، جَبایین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد بددل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، جَبابین . (منتهی الارب ). || بزرگوار و خرمابن بزرگ .