کلمه جو
صفحه اصلی

جبان


مترادف جبان : بزدل، ترسو، جبون، کم جرئت، کم دل

متضاد جبان : شجاع، شیردل

فارسی به انگلیسی

timid, cowardly

timid


عربی به فارسی

ادم ترسو , نامرد , شخص جبون , بزدل


مترادف و متضاد

بزدل، ترسو، جبون، کم‌جرات، کم‌دل ≠ شجاع، شیردل


فرهنگ فارسی

ترسو، بددل، کم دل، جبنائ جمع
( صفت ) ترسو کم دل بی جرات . جمع : جبنائ .
ناحیه ای از توابع اهواز

فرهنگ معین

(جَ ) [ ع . ] (ص . ) ترسو.

لغت نامه دهخدا

جبان. [ ج َ ] ( ع ص )بددل ، مرد باشد یا زن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( دهار ) ( دستوراللغات ) ( ناظم الاطباء ). بددل. ( مهذب الاسماء ). بیدل. ( زمخشری ). هاع. ( نصاب ). هیدان. ( منتهی الارب ). مرغ دل. ( یادداشت مؤلف ). مَنغوه. ( منتهی الارب ). || ترسنده. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).سست دل. ( از اقرب الموارد ). ترسو. هراسان. کم زهره. مقابل شجاع. غردل یعنی ضد بهادر و شجاع. ( غیاث اللغات ). مَنفوه. ( منتهی الارب ). ج ِ مذکر، جُبَناء. ج ِ مؤنث ، جَبانات. جَبانه. ( از اقرب الموارد ) :
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان.
فرخی.
آنکه با بخشش او ابر بخیل است بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان.
فرخی.
مرد چون پیر شد جبان گردد
تیر چون کژ شود کمان گردد.
سنائی.
تقدیر آسمان شیر... را گرفتار سلسله کرده اند... و جبان خائف را دلیر. ( کلیله و دمنه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی.
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آمد شجاع از هر جبان.
مولوی.
|| احمق. گول. || فلان جبان الکلب ؛ یعنی در نهایت سخا و کرم است. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

جبان. [ ج َ] ( اِخ ) دهی است جزء دهستان دودانگه بخش هوراند ازشهرستان اهر. در دو هزار و پانصدگزی جنوب هوراند و بیست و دو هزار و پانصدگزی شوسه اهر کلیبر واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است این ده 112 تن سکنه شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب آنجا از سه رشته چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات ، توتون و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها گلیم بافی و راه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).

جبان. [ ج َ ] ( اِخ ) دهی است بخوارزم. ( منتهی الارب ).

جبان. [ ] ( اِخ ) نام دهی از دهستان ها از ناحیه غار از توابع عراق. این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن ( ع ) است. ( از نزهةالقلوب ج 3 ص 54 ).

جبان. [ ج َب ْ با ] ( ع ص ، اِ ) پنیرفروش. || گورستان. || صحراء. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || عیدگاه در صحراء. || مرغزار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || نگهبان غله درصحراء و این مأخوذ از جبانه بمعنی صحراست. ( انساب سمعانی ). || زمین هموار بلند. ( منتهی الارب ). صحرا و بیابان. ( غیاث اللغات ). دشت. ( نصاب ). زمین هموار که در او گیاه بسیار خوب روید. ج ، جَبایین. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مرد بددل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ج ، جَبابین. ( منتهی الارب ). || بزرگوار و خرمابن بزرگ.

جبان . [ ] (اِخ ) نام دهی از دهستان ها از ناحیه ٔ غار از توابع عراق . این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن (ع ) است . (از نزهةالقلوب ج 3 ص 54).


جبان . [ ج َ ] (اِخ ) دهی است بخوارزم . (منتهی الارب ).


جبان . [ ج َ ] (ع ص )بددل ، مرد باشد یا زن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (دستوراللغات ) (ناظم الاطباء). بددل . (مهذب الاسماء). بیدل . (زمخشری ). هاع . (نصاب ). هیدان . (منتهی الارب ). مرغ دل . (یادداشت مؤلف ). مَنغوه . (منتهی الارب ). || ترسنده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).سست دل . (از اقرب الموارد). ترسو. هراسان . کم زهره . مقابل شجاع . غردل یعنی ضد بهادر و شجاع . (غیاث اللغات ). مَنفوه . (منتهی الارب ). ج ِ مذکر، جُبَناء. ج ِ مؤنث ، جَبانات . جَبانه . (از اقرب الموارد) :
چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان .

فرخی .


آنکه با بخشش او ابر بخیل است بخیل
آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان .

فرخی .


مرد چون پیر شد جبان گردد
تیر چون کژ شود کمان گردد.

سنائی .


تقدیر آسمان شیر... را گرفتار سلسله کرده اند... و جبان خائف را دلیر. (کلیله و دمنه ).
چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.

خاقانی .


چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آمد شجاع از هر جبان .

مولوی .


|| احمق . گول . || فلان جبان الکلب ؛ یعنی در نهایت سخا و کرم است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).

جبان . [ ج َ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دودانگه ٔ بخش هوراند ازشهرستان اهر. در دو هزار و پانصدگزی جنوب هوراند و بیست و دو هزار و پانصدگزی شوسه ٔ اهر کلیبر واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است این ده 112 تن سکنه ٔ شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب آنجا از سه رشته چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات ، توتون و سردرختی است . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها گلیم بافی و راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) ابومنصور جبان یا جبائی . رجوع به ابومنصور و جبائی در همین لغت نامه شود.


جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) علی بن عمربن سعید الجبان الکوفی . وی به بغداد رفت و از یوسف بن یعقوب بخاری و غیر او روایت کند. او تا سال 329 هَ .ق . روایت کرده و بنابراین بعد از این تاریخ درگذشته است . (از انساب سمعانی ).


جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) علی بن محمدبن عیسی بن جعفربن الهیشم البغدادی که به ابن الجبان معروف و از مردم بغداد بوده است . ابوبکر خطیب گفت : در محضر او بوده ام و او مردی راستگو است . در دارالقطن سکونت داشته و در شعبان سال 371 هَ .ق . بدنیا آمده و بسال 444 هَ .ق . درگذشته است . (از انساب سمعانی ).


جبان . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) ناحیه ای است از توابع اهواز. و کلمه معرب است . (معجم البلدان ) (مراصدالاطلاع ).


جبان . [ ج َب ْ با ] (ع ص ، اِ) پنیرفروش . || گورستان . || صحراء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || عیدگاه در صحراء. || مرغزار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نگهبان غله درصحراء و این مأخوذ از جبانه بمعنی صحراست . (انساب سمعانی ). || زمین هموار بلند. (منتهی الارب ). صحرا و بیابان . (غیاث اللغات ). دشت . (نصاب ). زمین هموار که در او گیاه بسیار خوب روید. ج ، جَبایین . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد بددل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ج ، جَبابین . (منتهی الارب ). || بزرگوار و خرمابن بزرگ .


فرهنگ عمید

ترسو.

جدول کلمات

ترسو, بد دل, کم دل

پیشنهاد کاربران

کبک زهره. [ ک َ زَ رَ / رِ ] ( ص مرکب ) ترسنده. بزدل. آهودل. جبان. ( یادداشت مؤلف ) . کبک دل :
هم ز می دان که شاهباز خرد
کبک زهره شود به سیرت سار.
خاقانی.
اسدگاودل کرکسان کبک زهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید.
خاقانی.

نادلیر. [ دِ ] ( ص مرکب ) جبان. ترسو. مقابل دلیر. رجوع به دلیر شود :
دلاور شد آن مردم نادلیر
گوزن اندرآمد به بالین شیر.
فردوسی.
ولیکن به شمشیر یازم به شیر
بدان تا نخواند کسم نادلیر.
فردوسی.
همه ره زنانند چون گرگ و شیر
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر.
نظامی.

نادلاور


کلمات دیگر: