مترادف پرویزن : آردبیز، الک، غربال، غربیل، منخل
پرویزن
مترادف پرویزن : آردبیز، الک، غربال، غربیل، منخل
فارسی به انگلیسی
coarse sieve, riddle, screen
فارسی به عربی
منخل
مترادف و متضاد
غربال، الک، اردبیز، پرویزن
آردبیز، الک، غربال، غربیل، منخل
فرهنگ فارسی
پروزن، بریزن، غربال، موبیز، تنگ بیز، آردبیز، هر آلت مشبک وسوراخ سوراخ که با آن چیزی بیخته شود، غرویزن وغریزن هم گفته شده
( اسم ) آلتی است که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن را بیزند پروزن آرد بیز گرمه بیز گرمه ویز تنگ بیز ماشوب پا لونه پالوانه الک غربال ترشی پالا سماق پالا مسحل هلهال .
آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند
( اسم ) آلتی است که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن را بیزند پروزن آرد بیز گرمه بیز گرمه ویز تنگ بیز ماشوب پا لونه پالوانه الک غربال ترشی پالا سماق پالا مسحل هلهال .
آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند
فرهنگ معین
(پَ زَ ) (اِ. )=پروزن : ۱ - غربال . ۲ - الک . ۳ - هر آلت مشبک و سوراخ سوراخ .
لغت نامه دهخدا
پرویزن. [ پ َرْ زَ ] ( اِ ) آلتی بود که بدان بیختنیها چون شکر و آرد و امثال آن بیزند. پرویز ( مخفف آن ). پروزن. آردبیز. ماشو. ماشوب. گرمه بیز.گرمه ویز. تنگ بیز. غِربال. اَلک. پالونه. پالوانه. ترشی پالا. مسحَل. مُنخُل. سماق پالا. هلهال :
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن.
جان تو آب و تن پرویزن است.
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
خس بمانده ست همه بر سر پرویزن.
استخوان آرد پوست پرویزن.
اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای.
بر جهان آتش بلا بیزد.
هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن.
بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن.
این تنم از تیر چون پرویزنیست.
همچو پرویزن به تمییز سبوس.
بشهد عبارت برآمیخته.
فروگذارد اگر ماورای پرویزی.
گه همچو یکی پر آتش اژدرها
گه همچو یکی پر آب پرویزن.
ناصرخسرو.
آب به پرویزن در چون بودجان تو آب و تن پرویزن است.
ناصرخسرو.
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
خلق را چرخ فروبیخت نمی بینی خس بمانده ست همه بر سر پرویزن.
ناصرخسرو.
کرده از گرز و نیزه بر دشمن استخوان آرد پوست پرویزن.
سنائی.
بریش خویش چرا گوی می فروبیزی اگر نه ریش تو پرویزنیست گه پالای.
سوزنی.
تا چه پرویزن است او که مدام بر جهان آتش بلا بیزد.
انوری.
هزار دام نبینی ، چو دانه ای آیدهزار چشم پدید آیدت چو پرویزن.
جمال الدین عبدالرزاق.
همی پالید خون از حلقه تنگ زره بیرون بر آن گونه که آب نار پالائی به پرویزن.
شهاب مؤید نسفی ( از المعجم ).
در تنم یک جایگه بی زخم نیست این تنم از تیر چون پرویزنیست.
مولوی.
در ره این ترس امتحانهای نفوس همچو پرویزن به تمییز سبوس.
مولوی.
به پرویزن معرفت بیخته بشهد عبارت برآمیخته.
سعدی.
زمانه خاک تو هم عاقبت به پرویزن فروگذارد اگر ماورای پرویزی.
نزاری قهستانی.
فرهنگ عمید
= غربال: به پرویزن معرفت بیخته / به شهد عبارت برآمیخته (سعدی۱: ۷۰ )، کرده از گرز و نیزه بر دشمن / استخوان آرد و پوست پرویزن (سنائی: ۲۴۵ ).
پیشنهاد کاربران
سرند، که البته دارای سوراخهای بزرگتری می باشد
سپهر برشده پرویزنیست خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
حافظ
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است
حافظ
کلمات دیگر: