کلمه جو
صفحه اصلی

پژمرده


مترادف پژمرده : پژمان، پلاسیده، خشک، افسرده، پژمان، دلتنگ، دلمرده

متضاد پژمرده : باطراوت، بشاش

فارسی به انگلیسی

droopy, heartsick, languishing, sere


wilted, faded, withered, pale, [fig.] sad, dejected


مترادف و متضاد

۱. پژمان، پلاسیده، خشک
۲. افسرده، پژمان، دلتنگ، دلمرده ≠ باطراوت، بشاش


withered (صفت)
خشک، خشکیده، پلاسیده، پژمرده، چروک خورده، پژولیده

sere (صفت)
خشک، خشکیده، پژمرده

sad (صفت)
فجیع، غمگین، نژند، دلتنگ، محزون، اندوهناک، پژمرده، مکدر، سوزناک، غمناک، اندوگین، افسرده و ملول

pale (صفت)
زرد، کم رنگ، رنگ پریده، پژمرده، بی نور، رنگ رفته

withering (صفت)
افسرده، مخرب، خراب کننده، پژمرده

sear (صفت)
خشکیده، از کار افتاده، پژمرده

droopy (صفت)
پژمرده

faded (صفت)
پژمرده

languorous (صفت)
ضعیف، مست، پژمرده

پژمان، پلاسیده، خشک ≠ باطراوت، بشاش


افسرده، پژمان، دلتنگ، دلمرده


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- افسرده غمناک اندوهگین. ۲- پلاسیده خشک شده خوشیده . ۳- بی طراوت بی رونق : ( گیاهان ز خشک و ز تر بر گزید ز پژمرده و هر چه رخشنده دید ... ) ( فردوسی )

فرهنگ معین

(پَ مُ دِ ) (ص مف . ) ۱ - اندوهگین ، افسرده . ۲ - بی طراوت ، بی رونق . ۳ - پلاسیده ، خشک شده .

لغت نامه دهخدا

پژمرده . [ پ َ م ُ دَ / دِ ] (ن مف ) روی بخشکی آورده . خشک شده . پلاسیده . ترنجیده . چین و شکم بهم رسانیده . خوشیده . ذَبِب . بی طراوت :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن .

رودکی .


ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.

لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی ).


شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .

فردوسی .


گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.

فردوسی .


چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.

فردوسی .


بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت .

اسدی .


هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295). روضه ٔ مکارم پژمرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 443). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند (درختان ) و گاه پژمرده . (گلستان ). || پژمان . افسرده . مغموم . غمناک . غمگین . اندوهگن . اندوهگین . بی رونق . نژند. خسته دل :
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی .

فردوسی .


تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمرده ٔ هیچ زنده نه ای .

فردوسی .


همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.

فردوسی .


چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
توگوئی که من زنده ٔ مرده ام .

فردوسی .


ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [ کذا ] .

فردوسی .


دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.

فردوسی .


چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.

فردوسی .


برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت .

فردوسی .


چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.

فردوسی .


تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم .

فردوسی .


ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی .

فردوسی .


وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه پژمرده دید.

فردوسی .


کند تازه پژمرده کام ترا
برآرد بخورشید نام ترا.

فردوسی .


چون بگوش آید از بربطی آن راهک نو
روی پژمرده ت چون گل شود و طبع گیا.

ناصرخسرو.


- پژمرده دل ؛ افسرده . خسته دل . اندوهگن . پژمان .

پژمرده. [ پ َ م ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) روی بخشکی آورده. خشک شده. پلاسیده. ترنجیده. چین و شکم بهم رسانیده. خوشیده. ذَبِب. بی طراوت :
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ ِ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی ( از لغت نامه اسدی ).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
گیاهان ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و هرچه رخشنده دید.
فردوسی.
چو اندر کنارش پسر مرده شد
گل زندگانیش پژمرده شد.
فردوسی.
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز بپژمرده کشت.
اسدی.
هر حصبه که بر ظاهر حیوان میدمید بقوت جاذبه در اندرون میکشید تا گل رخسارها پژمژده شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 295 ). روضه مکارم پژمرده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 443 ). گفت هر یکی را دخلی معین است بوقتی معلوم و گهی تازه اند ( درختان ) و گاه پژمرده. ( گلستان ). || پژمان. افسرده. مغموم. غمناک. غمگین. اندوهگن. اندوهگین. بی رونق. نژند. خسته دل :
به ره گیو را دید پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پویه پوی.
فردوسی.
تو در جنگ مردان بسنده نه ای
که پژمرده هیچ زنده نه ای.
فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود.
فردوسی.
چنان گشته بی خواب و پژمرده ام
توگوئی که من زنده مرده ام.
فردوسی.
ورا دید پژمرده رنگ رخان
بدیبای زربفت برداده جان [ کذا ].
فردوسی.
دل گازر از درد پژمرده بود
یکی کودک زیرکش مرده بود.
فردوسی.
چو دانا رخ شاه پژمرده دید
روانش بدرد اندر آزرده دید.
فردوسی.
برادر چو طلحند را مرده یافت
رخ لشکر از درد پژمرده یافت.
فردوسی.
چو باشد کجا باشد آن روزگار
که پژمرده گردد رخ شهریار.
فردوسی.
تو خواهش کنی گر ترا بخشدم
مگر بخت پژمرده بدرخشدم.
فردوسی.
ببالید قیصر ز گفتار اوی
برافروخت پژمرده رخسار اوی.
فردوسی.
وزآن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همی گونه پژمرده دید.

فرهنگ عمید

۱. [مجاز] افسرده، اندوهگین.
۲. پلاسیده، پژمریده.

واژه نامه بختیاریکا

مولانیدِه

جدول کلمات

لس, کز

پیشنهاد کاربران

Withered

لس

پلاسیده

لس - جف - کژ

خشک

جف

پیرو /piru/پژمرده .
در گویش شهرستان بهاباد به حالت گل و گیاه که طراوت و شادابی خود را از دست داده است و خود را جمع و جور نموده و علائم اولیه زوال و خشک شدن در آن آشکار شده است گفته می شود که این به سبب نرسیدن آب کافی یا شدت گرما و یا سرما زدگی و یا رسیدن به انتهای عمر خود بوجود می آید. گل پیرو شده یعنی پژمرده شده است.

خشک شده

افسرده . . . . . . لس . . جف . . کژ . .


کلمات دیگر: