کلمه جو
صفحه اصلی

پرمایه


مترادف پرمایه : باسواد، بامعلومات، خردمند، دانشمند، عالم، ثروتمند، دارا، غنی، متمول، غلیظ

متضاد پرمایه : کم مایه

فارسی به انگلیسی

full-bodied, sonorous, thick, wealthy, strong (as tea), rich, pithy

فرهنگ اسم ها

اسم: پرمایه (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: pormāye) (فارسی: پرمایه) (انگلیسی: pormayeh)
معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر فریدون پادشاه پیشدادی

مترادف و متضاد

stiff (صفت)
سفت، شق، پر مایه، چوب شده

wise (صفت)
فکور، معقول، دانا، عاقل، با خرد، پر مایه، عارف، خردمند، فرزانه

replete (صفت)
مشبع، انباشته، لبریز، چاق، پر مایه، کاملا پر

strong (صفت)
فراوان، سخت، محکم، فربه، قوی، پر زور، نیرومند، پر مایه، مستحکم، پرصلابت، خوش بنیه، مقتدر، پر نیرو

considerable (صفت)
مهم، عمده، قابل توجه، شایان، پر مایه

۱. باسواد، بامعلومات، خردمند، دانشمند، عالم
۲. ثروتمند، دارا، غنی، متمول
۳. غلیظ، ≠ کممایه


فرهنگ فارسی

ماده گاوی که فریدون را شیر داد و پرورد .
( صفت ) ۱- که مای. بسیار دارد مقابل کم مایه بی مایه . ۲- صاحب علم و خرد بسیار خردمند دانشمند پر خرد پر دانش . ۳- که اصل و گوهری گرانمایه دارد بزرگوار بزرگ عزیز شریف عالیقدر. ۴- نجیب اصیل . ۵- مالدار ثروتمند متمول. ۶- عظیم خطیر جلیل . ۷- گرانبها پر بها پر ارز پر قیمت ثمین . ۸- برومند . ۹- قلم مویی که نوک آن پر پشت باشد مقابل کم مایه . یا چای پر مایه. پر رنگ غلیظ . یا ده پر مایه . آباد. یا گنج پر مایه. پر خاسته پر ثروت غنی.

فرهنگ معین

(پُ یِ )(ص مر. ) ۱ - پُربها. ۲ - خردمند، دانشمند. ۳ - نجیب ، اصیل . ۴ - مال دار، ثروتمند. ۵ - خطیر، جلیل . ۶ - قلم مویی که نوک آن پرپشت باشد.

لغت نامه دهخدا

پرمایه. [ پ ُ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) که مایه بسیار دارد. دارای مایه بسیار. مقابل کم مایه :
خورشید منم به شاعری ، سایه توئی
پرمایه منم بفضل و بی مایه توئی.
سوزنی.
بیت ذیل را اسدی در لغت نامه آورده و گفته است نام گاو فریدون است لکن پرمایه در این بیت نام نیست و بمعنی لغوی کلمه مرکبه است یعنی صاحب مایه بسیار:
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.
فردوسی.
- چای پرمایه ؛ صاحب رنگ سیاه ، که آب آن کم و چای آن بسیار باشد.
|| مالدار. متمول. که مایه بسیار دارد :
به درویش بر مهربانی کنم
به پرمایه بر پاسبانی کنم.
فردوسی.
|| پرخواسته. پرثروت :
یکی گنج پرمایه تر برگزید
بدان ماهرخ داد شنگل کلید.
فردوسی.
|| گرانبها. ثمین. گران. غالی. پرارز. پربها. پرقیمت :
ببردند پرمایه گستردنی
می آورد و رامشگر و خوردنی.
فردوسی.
بیارند پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.
فردوسی.
یکی خلعت آراست پرمایه ، شاه
ز زرین و سیمین و اسب و کلاه.
فردوسی.
بدو داد پرمایه ، زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
جهاندار کسری کنون مرزمان
بپذرفت و پرمایه کرد ارزمان.
فردوسی.
چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد ببر
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر او را منوچهر کردند نام.
فردوسی.
ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود.
فردوسی.
به دیبای رومی بیاراسته
چه پرمایه چیز اندرو خواسته.
فردوسی.
یکی جفت پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.
فردوسی.
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان جامه دیبه و تخت عاج.
فردوسی.
ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خره اردشیر.
فردوسی.
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و ترگ و تیغ گوان.
فردوسی.
از او آرزوهای پرمایه جوی
که کردار او را نبینند روی.
فردوسی.
بفرمود تا خلعت آراستند

پرمایه . [ پ ُ ی َ / ی ِ ] (اِخ ) نام برادر فریدون :
برادر دو بودش [ فریدون را ] دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر بسال
یکی بود زیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایه ٔ شاد کام .

فردوسی .


کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیکخواه .

فردوسی .


|| گاو فریدون بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). آن ماده گاو که فریدون را شیر میداد :
یکی گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.

فردوسی .


رجوع به پرمایون شود.

پرمایه . [ پ ُ ی َ / ی ِ ] (ص مرکب ) که مایه ٔ بسیار دارد. دارای مایه ٔ بسیار. مقابل کم مایه :
خورشید منم به شاعری ، سایه توئی
پرمایه منم بفضل و بی مایه توئی .

سوزنی .


بیت ذیل را اسدی در لغت نامه آورده و گفته است نام گاو فریدون است لکن پرمایه در این بیت نام نیست و بمعنی لغوی کلمه ٔ مرکبه است یعنی صاحب مایه ٔ بسیار:
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن .

فردوسی .


- چای پرمایه ؛ صاحب رنگ سیاه ، که آب آن کم و چای آن بسیار باشد.
|| مالدار. متمول . که مایه ٔ بسیار دارد :
به درویش بر مهربانی کنم
به پرمایه بر پاسبانی کنم .

فردوسی .


|| پرخواسته . پرثروت :
یکی گنج پرمایه تر برگزید
بدان ماهرخ داد شنگل کلید.

فردوسی .


|| گرانبها. ثمین . گران . غالی . پرارز. پربها. پرقیمت :
ببردند پرمایه گستردنی
می آورد و رامشگر و خوردنی .

فردوسی .


بیارند پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم .

فردوسی .


یکی خلعت آراست پرمایه ، شاه
ز زرین و سیمین و اسب و کلاه .

فردوسی .


بدو داد پرمایه ، زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.

فردوسی .


جهاندار کسری کنون مرزمان
بپذرفت و پرمایه کرد ارزمان .

فردوسی .


چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد ببر
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر او را منوچهر کردند نام .

فردوسی .


ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود.

فردوسی .


به دیبای رومی بیاراسته
چه پرمایه چیز اندرو خواسته .

فردوسی .


یکی جفت پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری .

فردوسی .


در گنج دینار و پرمایه تاج
همان جامه ٔ دیبه و تخت عاج .

فردوسی .


ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خره ٔ اردشیر.

فردوسی .


برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و ترگ و تیغ گوان .

فردوسی .


از او آرزوهای پرمایه جوی
که کردار او را نبینند روی .

فردوسی .


بفرمود تا خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.

فردوسی .


ز گوهر که پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند.

فردوسی .


برآراست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیه ٔ بیشمار
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام .

فردوسی .


سپه را همه گرز و جوشن بداد
یکی ترگ پرمایه بر سر نهاد.

فردوسی .


می روشن آورد و پرمایه جام
مناچهر دادش منوچهر نام .

فردوسی .


چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار و مهر مرا پود کرد.

فردوسی .


چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
بمیدان فرستاد تا همچنان
بود بار پرمایه با ساروان .

فردوسی .


هنرمند را خلعت آراستی
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستی .

فردوسی .


نشست از بر تخت پرمایه ،سام
ابا زال خرم دل و شادکام .

فردوسی .


چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.

فردوسی .


ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.

فردوسی .


همان خیمه و دیبه رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ .

فردوسی .


برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج .

فردوسی .


در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان .

فردوسی .


که شاه آفریدون بدو شاد شد
چو آن تخت پرمایه آباد شد.

فردوسی .


ز خون طشت پرمایه کردند پاک
بشستند زرین به آب و بخاک .

فردوسی .


بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر.

فردوسی .


جز این هرچه پرمایه تر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز.

فردوسی .


یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان .

فردوسی .


ز پرمایه چیزی کز آن بوم خاست
ابا نامه آن هدیه ها کرد راست .

فردوسی .


|| بزرگ . عزیز. گرانمایه . بزرگوار. پرگهر. پرگوهر. که گوهری بلند دارد. که اصلی بزرگ دارد. شریف . عالیقدر :
چو آمد بکار اندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی .

فردوسی .


چو دیدند پرمایگان روی شاه
پیاده دمان برگرفتند راه .

فردوسی .


ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبد سران و گران سایگان .

فردوسی .


یکی نامه بنوشت دل پر ز خشم
بسوگ برادرپر از آب چشم
بسوی فریبرز کاووس شاه
یکی نزدپرمایگان سپاه .

فردوسی .


نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من .

فردوسی .


شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فرّ و اورند تو.

فردوسی .


چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.

فردوسی .


چنین داد پاسخ که این خردنیست
چو دستان ز پرمایگان گرد نیست .

فردوسی .


چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند بخواب .

فردوسی .


یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخندپی .

فردوسی .


درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی .

فردوسی .


شدند آن سه پرمایه اندر یمن
برون آمدند از یمن مرد و زن .

فردوسی .


چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه .

فردوسی .


برینسان زنی داشت پرمایه شاه
ببالای سرو و بدیدار ماه .

فردوسی .


بتاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش .

فردوسی .


بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجورمن .

فردوسی .


بیاورد آزاد تن دایه ای
یکی پاک و پرشرم و پرمایه ای .

فردوسی .


همان کهتر دایگان تو بود
بلشکر ز پرمایگان تو بود.

فردوسی .


همان نیز پرمایه اسفندیار
بیاورد جنگی ده و دو هزار.

فردوسی .


ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویندو دانند پاسخ شنید.

فردوسی .


کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان .

فردوسی .


چنین گفت کز لشکر بیکران
ز پرمایگان و ز گندآوران .

فردوسی .


از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
بمردی و گنجش گرانمایه بود.

فردوسی .


سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیرآمدنشان به دل خشم داشت .

فردوسی .


بدیشان چنین گفت پرمایه شاه
که بسپرد خواهید از این گونه راه .

فردوسی .


بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش رو کرد بر این سپاه .

فردوسی .


بپیچید از آن کار، پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو.

فردوسی .


بود نام آن گرد پرمایه گیو
بتوران نبینی چو او نیز نیو.

فردوسی .


پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه .

فردوسی .


چو بندوی را دید برپای خاست
زگنجور پرمایه بالای خواست .

فردوسی .


که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.

فردوسی .


سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود.

فردوسی .


چو پیران بیامد به پرده سرای
برفتند پرمایگان باز جای .

فردوسی .


بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرّم کسی کو بمیرد در آب .

فردوسی .


غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش گهرم سخنها براند.

فردوسی .


همه هرچه گفتم کنون یاد دار
بگو پیش پرمایه اسفندیار.

فردوسی .


چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون تو نبیند نگین و کلاه .

فردوسی .


به اسب اندرآمد [ فریدون ] به ایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه .

فردوسی .


نشست [ لهراسب ] از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وزان نامداران گران سایه بود.

فردوسی .


چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشانید بهرام را پیشگاه .

فردوسی .


ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تک گور کوس .

فردوسی .


نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار.

فردوسی .


ولیکن نه پرمایه جان است و تن
همان خوار گیرم بپوشم کفن .

فردوسی .


آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایه ٔ پرمایه تبار.

فرخی .


خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آنرا روح گویند سخت بزرگ و پرمایه است و تنی است که آن را جسم گویند سخت خرد و فرومایه . (تاریخ بیهقی ). || نجیب . اصیل :
به ده پیل بر تخت زرین نهاد
به پیلی که پرمایه تر زین نهاد.

فردوسی .


سواران و اسپان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.

فردوسی .


اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسب پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم .

فردوسی .


هم از تیغ هندی و گرز گران
ز پرمایه اسبان و از گوهران .

فردوسی .


ز پرمایه اسپان زرّین ستام
ز ترک و ز شمشیر زرّین نیام .

فردوسی .


ز اسپان پرمایه وز گوهران
ز دینار و دیبا و از افسران .

فردوسی .


شتر خواست پرمایه ده کاروان
بهر کاروان بر یکی ساروان .

فردوسی .


|| خردمند. دانشمند. پرخرد. پردانش . صاحب علم بسیار. صاحب خرد بسیار :
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچه زو بشنوی یادگیر.

فردوسی .


بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.

فردوسی .


بدو داد پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش .

فردوسی .


دو فرزند پرمایه را پیش خوان
بر خویش بنشان به روشن روان .

فردوسی .


دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوش ور پیر و دیگر جوان .

فردوسی .


به زابلستان چند پرمایه بود
سیاوخش را آن زمان دایه بود.

فردوسی .


شماای گرامی فرستادگان
سخنگوی و پرمایه آزادگان .

فردوسی .


فرخ زاد را گفت پرمایه ای
سر روم را همچو پیرایه ای .

فردوسی .


نشست آن سه پرمایه ٔ نیک رای
همی بود خراد بر زین بپای .

فردوسی .


نه آئین پرمایه دهقان بود
که آن جامه ٔ جاثلیقان بود.

فردوسی .


چو لشکر چنین پاسخ آراستند
دو پرمایه از جای برخاستند.

فردوسی .


از آن پس از آن انجمن آنچه ماند
بزرگان برترمنش پیش خواند
چو گشتند پرمایگان انجمن
ز لشکر هرآنکس که بد رای زن .

فردوسی .


یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آن کس که دشمن بجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به .

فردوسی .


همی گفت پرمایه بازارگان
بشاگرد کای مرد ناکاردان .

فردوسی .


چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.

فردوسی .


بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.

فردوسی .


|| خطیر. عظیم . جلیل :
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر این چنین کار پرمایه خوار.

فردوسی .


|| مجلل . باشکوه :
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.

فردوسی .


یکی کاخ پرمایه او را بساخت
از آن سر شبانی سرش برفراخت .

فردوسی .


چنان همچو هنگام کاووس شاه
وزو نیز پرمایه تر بارگاه .

فردوسی .


|| برومند :
چو آن کودک خرد پرمایه گشت
بر آن کوه بر کاروانی گذشت .

فردوسی .


- پرمایه تر ؛ بهتر :
رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای .

فردوسی .


- پرمایه ده ؛ ده ِ آباد و معمور :
رسیدند پویان به پرمایه ده
بده در یکی مهربان بود مه .

فردوسی .


برآورد پرمایه ده شارسان
شد آن شارسانهاکنون خارسان .

فردوسی .


خروشی برآمد ز پرمایه ده
ز شادی که گشتند همواره مه .

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. دارای مادۀ اصلی بسیار، دارای مایۀ بسیار، مایه دار.
۲. [مجاز] غنی.
۳. [مجاز] صاحب علم و خرد بسیار، بسیاردانا.
۴. [قدیمی، مجاز] شریف، بزرگوار.
۵. [قدیمی، مجاز] پربها، هرچیز گران مایه.
۶. [قدیمی، مجاز] ثروتمند.
۷. [قدیمی] ماده گاوی که شیر بسیار بدهد.

پیشنهاد کاربران

گرانقدر، ارزشمند، پربها


کلمات دیگر: