کلمه جو
صفحه اصلی

جور


مترادف جور : بیداد، جفا، ستم، ظلم، خط لب جام | قبیل، قسم، گونه، نوع، شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نهج، وجه، سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ، شبیه، مانند، متشابه، مثل، جفت، مرتب

متضاد جور : داد، عدل، مهر | ناجور

برابر پارسی : ستم، آزار، بیداد، شکنجه، جفا

فارسی به انگلیسی

companion, sort, kind, variety, manner, mate, pair, fellow, alike, similar, assorted, harmonious, symmetrical, oppression, [n.] sort, [adj.] alike, accordant, becoming, class, commensurate, compatible, complement, consistent, description, homo-, iso-, favorable, fitted, inhumanity, just, line, lot, maltreatment, manners, match, order, right, rigor, rigour, seasonable, species, stamp, synchronous, timely, true, type, walk, way, oppresion

oppresion


[n.] sort, kind, mate, pair, fellow, alike, similar, assorted, harmonious


accordant, becoming, class, commensurate, compatible, complement, consistent, description, homo-, iso-, kind, favorable, fitted, harmonious, inhumanity, just, line, lot, maltreatment, manners, match , order, right, rigor, rigour, seasonable, sort, species, stamp, synchronous, timely, true, type, variety, walk, way


فارسی به عربی

صنف , ظلم , متناسق , نوع

مترادف و متضاد

بیداد، جفا، ستم، ظلم ≠ داد، عدل، مهر


خط لب جام


شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نوع، نهج، وجه


سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ


شبیه، مانند، متشابه، مثل


جفت، مرتب


kind (اسم)
جور، قسم، گروه، دسته، طبقه، نوع، جنس، گونه، طرز، کیفیت، در مقابل پولی

brand (اسم)
جور، نشان، مارک، نوع، انگ، داغ، نیمسوز، جنس، رقم، لکه بدنامی، علامت داغ، اتش پاره

class (اسم)
جور، گروه، دسته، طبقه، نوع، رده، رسته، زمره، کلاس، سنخ، هماموزگان

tyranny (اسم)
جور، حکومت استبدادی، ظلم، ستم، ستمگری، حکومت ستمگرانه، ظلم و ستم

oppression (اسم)
تعدی، جور، حیف، فشار، افسردگی، ظلم، ستم، بیداد

genre (اسم)
جور، قسم، دسته، نوع، جنس، طرز

genus (اسم)
جور، قسم، دسته، طبقه، نوع، جنس، سرده

ilk (اسم)
جور، طبقه، نوع، گونه، خانواده

sort (اسم)
جور، قسم، طبقه، نوع، رقم، گونه، طرز

accordant (صفت)
مطابق، موافق، جور

compatible (صفت)
موافق، جور، سازگار، همساز، دمساز

identical (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

concordant (صفت)
قبول کننده، موافق، جور، خوش اهنگ، هم نوا، هم اهنگ

identic (صفت)
جور، مساوی، یکسان، عینی، همان، منطبق با

قبیل، قسم، گونه، نوع ≠ ناجور


۱. بیداد، جفا، ستم، ظلم
۲. خط لب جام ≠ داد، عدل، مهر


۱. قبیل، قسم، گونه، نوع
۲. شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نوع، نهج، وجه
۳. سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ
۴. شبیه، مانند، متشابه، مثل
۵. جفت، مرتب ≠ ناجور


فرهنگ فارسی

۱- ( اسم ) نوع گونه قسم : ( ( این روزها هزار جور گرفتاری دارم . ) ) ۲- جنس . ۳- ( صفت ) منظم مرتب مقابل ناجور : ( ( اجناس ماجوراست . ) ) ۴- هماهنگ .
سخت و بد غیث جور باران سخت و بد

فرهنگ معین

(جُ وْ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) ستم کردن ، ظلم کردن . ۲ - (اِ. ) ستم ، ظلم .
(اِ. ) ۱ - نوع ، گونه . ۲ - منظم ، مرتب .

(جُ وْ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) ستم کردن ، ظلم کردن . 2 - (اِ.) ستم ، ظلم .


(اِ.) 1 - نوع ، گونه . 2 - منظم ، مرتب .


لغت نامه دهخدا

جور. [ ج َ ] ( ع مص ) ستم کردن در حکم. || میل کردن از راستی در راه. || زنهار خواستن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ): جارَ؛ زنهار خواست. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) ستم. ( برهان ) ( مهذب الاسماء ). مرادف جفا. ( آنندراج ). و با لفظ کشیدن و بردن و کردن و رفتن مستعمل. ( آنندراج ).
- جورآباد :
ای که جورآباد شمشیرت به اقطاع من است
سایه دستی که ایامم به کام دشمن است.
اثیر.
- جور آزمودن :
یکی گفت جورآزمودی و درد
دگر گرد سودای باطل مگرد.
سعدی.
- جور آمدن ؛ ستم و تعدی آمدن :
هر جور که از تو بر من آید
ازگردش روزگار دارم.
سعدی.
- جور بردن ؛ ستم کشیدن :
بگفت ای پسر تلخی مردنم
به از جور روی ترش بردنم.
سعدی.
سخت است پس از جاه ، تحکم بردن
خو کرده بناز جور مردم بردن.
سعدی.
- جورپذیر ؛ ستم پذیر. مظلوم :
جورپذیران عنایت گذار
عیب نویسان شکایت شمار.
نظامی.
- جورپیشه ؛ ظالم. ستمکار. ( آنندراج ) :
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.
سعدی.
- جور دیدن ؛ جور کشیدن :
هر آن طفل کو جور آموزگار
نه بیند، جفا بیند از روزگار.
سعدی.
- جورسازی :
جهانسوزی بد است و جورسازی
ترا به گر رعیت را نوازی.
نظامی.
- جور کردن ؛ ستم کردن. ظلم کردن :
آسمان کیست که خواهد بکسی جور کند
آنقدر بیهده گردد که سرش دور کند.
صفی قلی.
- جور کسی را کشیدن ؛ در تداول ، بجای او تحمل و تقبل امری صعب و ناگوار کردن است.
- جورکش ؛ ستمکش.
- جورکشیدن ؛ ستم کشیدن. تحمل ظلم و تعدی کردن :
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
سعدی.
از تو دل برنکنم تا دل وجانم باشد
میکشم جور تو تا جهد و توانم باشد.
سعدی.
- امثال :
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت .
حافظ.
جور استاد به ز مهر پدر.
سعدی.
( بر سر لوح او نوشته بزر... ).
|| تعب. رنج : اگر جور شکم نبودی هیچ مرغی در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. ( گلستان ).
|| ( اصطلاح عرفان ) جور بازداشتن سالک است از سیر در عروج. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || ستمکار و مایل از راستی و راه. ( منتهی الارب ). جائر و ستمکار. ( اقرب الموارد ).

جور. (اِ) مثل . شبیه . سنخ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوع . گونه . قسم . || جنس . || (ص ) منظم . مرتب : ناجور؛ نامرتب . || هم آهنگ . (فرهنگ فارسی معین ):جورشان با هم جور نیست ؛ یعنی با هم هم آهنگی ندارند. || (معرب ، اِ) معرب گور: بهرام جور؛ بهرام گور. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).


جور. (اِخ ) معرب گور، شهری بپارس . (انساب سمعانی ). گل جوری بدان منسوب است . (اقرب الموارد). شهری است از مضافات فیروزآباد و گل جوری بدان منسوب است . (منتهی الارب ). و این جور شهری است اندر پارس که خرمتر از آن نیست با اسپرغمها و میوه ها و درختها و آبهای روان و این گلاب پارسی از جور آورند، اردشیر را آرزو بود که نشست خویش به جور کند و گروهی گویند آنجا شهر نبود و این شهر خود اردشیر بنا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).


جور. [ ج َ / جُو ] (اِ) نام یکی از خطوط جام جم که خط لب جام و پیاله باشد، و پیاله ٔ جور بمعنی پیاله ٔ مالامال است چه هرگاه حریف را دانسته پیاله ٔ مالامال بدهند تا مست شود بیفتد و بی شعور گردد به او جور و ستم کرده خواهند بود. (برهان ).


جور. [ ج ِ وَرر ] (ع ص ) سخت و بد: غَیْث ٌ جِوَرﱡ؛ باران سخت و بد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد): سیل جور؛ سیل مفرط کثیر. (ذیل اقرب از اساس ).


جور. [ ج ُ وَ ] (اِ) بالا که نقیض پایین و پشت است . (برهان ).


فرهنگ عمید

۱. ستم کردن.
۲. (اسم) [قدیمی] خط هفتم از هفت خط جام که بر لب پیاله باشد؛ خط لب جام.
۳. [مجاز] پیالۀ مالامال و پر از می: پیالهٴ جور.


۱. گونه، نوع.
۲. (صفت ) [مقابلِ ناجور] دارای نظم وترتیب و بسامان.
۳. (صفت ) دارای هماهنگی یا سازگاری.
* جور شدن: (مصدر لازم )
۱. فراهم و آماده شدن.
۲. مرتب و هماهنگ شدن.
* جور کردن: (مصدر متعدی )
۱. فراهم و آماده کردن.
۲. مرتب و هماهنگ کردن.
۱. ستم کردن.
۲. (اسم ) [قدیمی] خط هفتم از هفت خط جام که بر لب پیاله باشد، خط لب جام.
۳. [مجاز] پیالۀ مالامال و پر از می: پیالهٴ جور.

۱. گونه؛ نوع.
۲. (صفت) [مقابلِ ناجور] دارای نظم‌وترتیب و بسامان.
۳. (صفت) دارای هماهنگی یا سازگاری.
⟨ جور شدن: (مصدر لازم)
۱. فراهم و آماده شدن.
۲. مرتب و هماهنگ شدن.
⟨ جور کردن: (مصدر متعدی)
۱. فراهم و آماده کردن.
۲. مرتب و هماهنگ کردن.


دانشنامه عمومی

جور (اصفهان). جور (اصفهان)، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان اصفهان در استان اصفهان ایران است.این روستا در مسیر جاده اصفهان ورزنه واقع شده است.
این روستا در دهستان براآن شمالی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۵۴۲ نفر (۱۴۸خانوار) بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

جفا، ستم


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی شَطَطاً: جور- ستم - خروج از حد و تجاوز از حق - سخن دور از حقیقت
معنی لَا تُشْطِطْ: ستم نکن -از حد خارج نشو - از حق تجاوز نکن -جور نکن - ظلم نکن (از شطط به معنای خروج از حد و تجاوز از حق است )
معنی ﭐفْسَحُواْ: جا باز کنید (از فسح به معنی فراخی است و منظور از فراخی دادن در مجالس در عبارت "تَفَسَّحُواْ فِی ﭐلْمَجَالِسِ فَـﭑفْسَحُواْ یَفْسَحِ ﭐللَّهُ لَکُمْ " این است که آدمی خود را جمع و جور کند تا جای آن دیگری فراخ شود ، و فسحت دادن خدا به چنین کس به این معن...
معنی ظُلْمَ: ظلم - جَور - ستم (ظلم عبارت از رفتاری است ناشایسته و نا بجا در قبال چیزی یا کسی ،یا قرار دادن چیزی در غیر از جایی که شایسته آن است . لذا نافرمانی خدای سبحان را از جهت اینکه مستحق عبادت و اطاعت است و همچنین مخالفت تکلیف را ظلم میشمارند اگر چه این مخال...
معنی تَفَسَّحُواْ: جا باز کنید (از مصدر تفسّح به معنی فراخی و منظور از فراخی دادن در مجالس در عبارت "تَفَسَّحُواْ فِی ﭐلْمَجَالِسِ فَـﭑفْسَحُواْ یَفْسَحِ ﭐللَّهُ لَکُمْ " این است که آدمی خود را جمع و جور کند تا جای آن دیگری فراخ شود ، و فسحت دادن خدا به چنین کس به این ...
معنی کُفْرُهُمْ: کفرشان (کلمه کفر در اصل به معنای پوشاندن است ،در حدیثی از امام صادق علیه السلام آمده است که کفر در کتاب خدا برپنج قسم است ، اول کفر جحود (انکار) و جحود هم خود ، دو جور است (قلبی و زبانی)، سوم کفر به ترک دستورات الهی ، چهارم کفر برائت و بیزاری (در عبا...
معنی یَفْسَحِ: تا جا باز کند - تا فراخی و وسعت دهد (از فسح به معنی فراخی است و منظور از فراخی دادن در مجالس در عبارت "تَفَسَّحُواْ فِی ﭐلْمَجَالِسِ فَـﭑفْسَحُواْ یَفْسَحِ ﭐللَّهُ لَکُمْ " این است که آدمی خود را جمع و جور کند تا جای آن دیگری فراخ شود ، و فسحت دادن خ...
معنی یَعْدِلُونَ: معادل و همتا می گیرند - به عدالت حکم می کنند - عدول می کنند - منحرف می شوند (کلمه عدل به معنای حد وسط در بین افراط و تفریط است . عبارت "مِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِـﭑلْحَقِّ وَبِهِ یَعْدِلُونَ " یعنی : از آنان که آفریدیم گروهی هستند که مردم...
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)

گویش مازنی

سربالایی


بالا


مثل – مانند – بسان


/joor/ سربالایی & بالا & مثل – مانند – بسان

گویش بختیاری

جور، نوع.


واژه نامه بختیاریکا

مثل

جدول کلمات

ستم

پیشنهاد کاربران

جور در زبان گیلکی به معنای بالا است

ستم ، ظلم

یکدست

در لهجه اصفهانی - جُستن، تجسس، پژوهیدن، جست و جو کردن، تفحص کردن، تفتیش کردن، کندوکاو کردن -
طلب کردن، پرسیدن - یافتن، پیدا کردن
مثال: دادا بِجور لیوانم رو برام بیار >>> داداش پیدا کن لیوانم رو برام بیار


مانند

نوع

جور به فتح و با جور به فتح ساکن تفاوت دارد لطفا فتحه و کسره آنها را مشخص یا به گونه ای جدایهم یا زیر هم معنی کنید

قبیل، قسم، گونه، نوع، شق، شیوه، طور، نحو، نمط، نهج، وجه، سازگار، متناسب، موافق، هماهنگ، شبیه، مانند، متشابه، مثل، جفت، مرتب، یکدست

species

جور jur در زبان ارمنی به معنی آب است

جنابان
قارپوز از فارسی رفته به ترکی
خار پوز یا خاربیز به معنی خیار بیضی شکل است در کوردی هم هست
مانند=خرپزه یا خربزه
خارپز یا قار پیز

جور واژه ای فارسیست

می توان گفت 《جور》شکل دیگر 《گونه》است و بااندکی تغییر به این شکل در آمده.
مانند :
چجوره=چگونه
اگر به گونه ای دیگری بنگریم می توانیم بگوییم از واژه ی《هور》گرفته شده.


کلمات دیگر: