کلمه جو
صفحه اصلی

جزو


مترادف جزو : بخش، پاره، قسمت، لخت، عداد، عضو، رهرو، سالک

فارسی به انگلیسی

part, ingredient


appendage, incidental, on

مترادف و متضاد

بخش، پاره، قسمت، لخت


عداد، عضو، عضو


رهرو، سالک


۱. بخش، پاره، قسمت، لخت
۲. عداد، عضو، عضو
۳. رهرو، سالک


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- سالک راه خدا راهرو. یا جزو جمع . ارزیابیمالیاتی . یا دفتر جزو. دفتری که در آن نتیج. ارزیابی مالیاتی ناحی. معینی ثبت میشد.

فرهنگ معین

(جُ ) [ ع . جزء ] (اِ. ) ۱ - نک جزء جز. ۲ - سالک راه خدا.

لغت نامه دهخدا

جزو. [ ج ُزْوْ ] ( از ع ، اِ ) مأخوذ از تازی جُزء. قطعه. پاره. حصه. بخش. ورشیم. قسمت. عضو. ( ناظم الاطباء ). بهر. لخت. برخ. کرسسه. شطر. پرگاله. ( یادداشت مؤلف ). ظاهراً مخفف جزء بهمزه عربی است و چون آنرا مضاف نمایند به چیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلا است و همچنین جزو بدن و جز آن و بهر تقدیر اسم است و بمعنی غیر نیز اسم است لیکن به اضافت مستعمل نیست. ( از آنندراج ). جزو به واو در اصل جزءبه همزه است ولی شعرا نیز آنرا به واو استعمال کرده و با کلمه عضو هم قافیه قرار داده اند. ( از مجله دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 3 ) :
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری.
جزو جهان است شخص مردم روزی
باز شود جزو بی گمان بسوی کل.
ناصرخسرو.
چون ز گلشن جزو سازد ریگ نرم آید زسنگ
چون ز جزوش کل بسازد خاک را خارا کند.
ناصرخسرو.
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
بسان نقطه موهوم دل زهول و بلا
چوجزو لایتجزی تن از نهیب خطر.
مسعودسعد.
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار... پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط وجزوی صدف. ( از نوروزنامه ).
هر یکی را بلمس هر عضوی
اطلاع اوفتاده بر جزوی.
سنایی.
و جزوی چند بعز تأمل عالی مشرف شد. ( کلیله و دمنه ).
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزویست اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
زآنکه بی لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پنج عضو.
مولوی.
ای از بهشت جزوی وز رحمت آیتی
حق را بروزگار تو با ما عنایتی.
سعدی.
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
وگر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصائی.
سعدی.
|| مقابل کل :
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
عاشقان کل نه این عشاق جزو
ماند از کل هرکه شد مشتاق جزو.

جزو. [ ج ُزْوْ ] (از ع ، اِ) مأخوذ از تازی جُزء. قطعه . پاره . حصه . بخش . ورشیم . قسمت . عضو. (ناظم الاطباء). بهر. لخت . برخ . کرسسه . شطر. پرگاله . (یادداشت مؤلف ). ظاهراً مخفف جزء بهمزه ٔ عربی است و چون آنرا مضاف نمایند به چیزی بجای همزه واو نویسند و گویند جزو طلا هم طلا است و همچنین جزو بدن و جز آن و بهر تقدیر اسم است و بمعنی غیر نیز اسم است لیکن به اضافت مستعمل نیست . (از آنندراج ). جزو به واو در اصل جزءبه همزه است ولی شعرا نیز آنرا به واو استعمال کرده و با کلمه ٔ عضو هم قافیه قرار داده اند. (از مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 3) :
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .

عنصری .


جزو جهان است شخص مردم روزی
باز شود جزو بی گمان بسوی کل .

ناصرخسرو.


چون ز گلشن جزو سازد ریگ نرم آید زسنگ
چون ز جزوش کل بسازد خاک را خارا کند.

ناصرخسرو.


گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.

ناصرخسرو.


بسان نقطه ٔ موهوم دل زهول و بلا
چوجزو لایتجزی تن از نهیب خطر.

مسعودسعد.


یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار... پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط وجزوی صدف . (از نوروزنامه ).
هر یکی را بلمس هر عضوی
اطلاع اوفتاده بر جزوی .

سنایی .


و جزوی چند بعز تأمل عالی مشرف شد. (کلیله و دمنه ).
همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزویست اندر دفتر تعظیم او.

خاقانی .


در آن جزوی که ماند از عشقبازی
سخن راندم نیت بر مرد غازی .

نظامی .


زآنکه بی لذت نروید هیچ جزو
بلکه لاغر گردد از هر پنج عضو.

مولوی .


ای از بهشت جزوی وز رحمت آیتی
حق را بروزگار تو با ما عنایتی .

سعدی .


من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
وگر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصائی .

سعدی .


|| مقابل کل :
چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها.

مولوی .


هرچه بینی سوی اصل خود رود
جزو سوی کل خود راجع شود.

مولوی .


عاشقان کل نه این عشاق جزو
ماند از کل هرکه شد مشتاق جزو.

مولوی .


چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت .

مولوی .


|| رساله . دفتر. جزوه :
جزوی از اشعار من سلطان بکف میداشت باز
مدحت شه اخستان برخواند و زآنش رشک خاست .

خاقانی .


سزد که چون موری کمر خدمت ببندم و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و به حضرت عالی تحفه برم . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 6). رجوع به جزء شود. || یک قسمت از سی قسمت قرآن کریم . سی یک ِ قرآن ، چنانکه گویند: یک جزو قرآن خواندم .
- جزوجزو کردن ؛ تقسیم کردن . بخش کردن . تجزیه نمودن . به اجزاء درآوردن . اِجْزاء. (از یادداشت مؤلف ).
|| (اصطلاح هندسه ) به پیمانه ٔ خاصی گویند که چیزی را با آن بپیمایند و آنرا تمام کنند. بیرونی آرد: هر گاه که اندازه ای دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانکه چیزی نماند، آن پیماینده را جزو خوانند، و ناچار خردتر باشدو آن بزرگتر را که پیموده شد با این جزو امثال خوانند و اضعاف نیز خوانند؛ ای دوتاها. (از التفهیم بیرونی ص 18).

فرهنگ عمید

۱. =جزء
۲. [قدیمی] =جزوه

پیشنهاد کاربران

بخش، پاره، قسمت، لخت، عداد، عضو، رهرو، سالک


کلمات دیگر: