مترادف چخیدن : حرف زدن، دم زدن، کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن، ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن
چخیدن
مترادف چخیدن : حرف زدن، دم زدن، کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن، ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن، دشمنی کردن، خصومت ورزیدن
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
حرف زدن، دمزدن
کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن
ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن
دشمنی کردن، خصومتورزیدن
۱. حرف زدن، دمزدن
۲. کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن
۳. ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن
۴. دشمنی کردن، خصومتورزیدن
فرهنگ فارسی
کوشیدن، کوشش کردن، ستیزه کردن، ستیزه کرده شده
( مصدر ) ( چخید چخد خواهد چخید بچخ چخنده چخیده ) ۱- کوشیدن سعی کردن .۲- ستیزه کردن . ۳- دم زدن .
کوشیدن ٠ کوشش کردن ٠ سعی کردن ٠ چغیدن ٠ یا ستیزه کردن .
( مصدر ) ( چخید چخد خواهد چخید بچخ چخنده چخیده ) ۱- کوشیدن سعی کردن .۲- ستیزه کردن . ۳- دم زدن .
کوشیدن ٠ کوشش کردن ٠ سعی کردن ٠ چغیدن ٠ یا ستیزه کردن .
فرهنگ معین
(چَ دَ )(مص ل . ) ۱ - کوشیدن . ۲ - ستیزه کردن .
لغت نامه دهخدا
چخیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) کوشیدن . (از فرهنگ اسدی ) (برهان ) (ناظم الاطباء). کوشش کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). سعی کردن . (از برهان ) (آنندراج ). چغیدن :
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری ، فزون زین نباید چخید.
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال .
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست .
|| ستیزه کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). جنگ و ستیز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ .
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی .
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست .
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده .
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
محال است روباهان را با شیران چخیدن . (از تاریخ بیهقی ). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست .
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی .
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب .
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام ، تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی .
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ .
|| دم زدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). چغیدن :
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن .
|| خصومت کردن . (از برهان ) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است . (برهان ). بر روی کسی جستن . (ناظم الاطباء). چغیدن .رجوع به چغیدن و چخ شود. || تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی . (غیاث ).
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
کسائی (از فرهنگ اسدی ).
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری ، فزون زین نباید چخید.
فردوسی .
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.
ناصرخسرو.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
ناصرخسرو.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال .
ناصرخسرو.
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ (از سندبادنامه ).
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
عطار.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست .
عطار.
|| ستیزه کردن . (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). جنگ و ستیز کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ .
فردوسی .
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
فردوسی .
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی .
فرخی .
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست .
فرخی .
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده .
منوچهری .
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری .
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری .
منوچهری .
محال است روباهان را با شیران چخیدن . (از تاریخ بیهقی ). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست .
ابوالفرج .
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
مسعودسعد.
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی .
سنائی .
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پرذباب .
معزی .
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام ، تو با خواجه ٔ زمانه مچخ .
سوزنی .
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی .
انوری (از فرهنگ نظام ).
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ .
محمدبن بدیع نسوی .
|| دم زدن . (برهان ) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن . (انجمن آرا) (آنندراج ). چغیدن :
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن .
ناصرخسرو.
|| خصومت کردن . (از برهان ) (ناظم الاطباء) : ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است . (برهان ). بر روی کسی جستن . (ناظم الاطباء). چغیدن .رجوع به چغیدن و چخ شود. || تند دم زدن وخود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی . (غیاث ).
چخیدن. [ چ َ دَ ] ( مص ) کوشیدن. ( از فرهنگ اسدی ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). کوشش کردن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). سعی کردن. ( از برهان ) ( آنندراج ). چغیدن :
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
نیاری ، فزون زین نباید چخید.
چون باز بتابی از رسن سر.
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال.
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
وز چخیدن سخت تر شد بند او.
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست.
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ.
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی.
گر چه که با لشکر بی منتهاست.
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست.
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
کسائی ( از فرهنگ اسدی ).
کنون تا یکی شهریاری پدیدنیاری ، فزون زین نباید چخید.
فردوسی.
با بند مچخ که سخت گرددچون باز بتابی از رسن سر.
ناصرخسرو.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی ؟گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
ناصرخسرو.
کس بند خدائی بسگالش نگشایدبا بند خدائی مچخ و بیهده مسگال.
ناصرخسرو.
دل با غم تو گر بچخد زیر آیدزیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ ( از سندبادنامه ).
در طپیدن سست شد پیوند اووز چخیدن سخت تر شد بند او.
عطار.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست.
عطار.
|| ستیزه کردن. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ نظام ). جنگ و ستیز کردن. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) : سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ.
فردوسی.
ز کابل که با سام یارد چخید؟که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
فردوسی.
بس شهر که مردانش با من بچخیدندکامروز نبینند در او جز زن بی شوی.
فرخی.
هیچ شهی با تو نیارد چخیدگر چه که با لشکر بی منتهاست.
فرخی.
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
منوچهری.
پرپروانه بسوزد با فروزنده چراغ چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
محال است روباهان را با شیران چخیدن. ( از تاریخ بیهقی ). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. ( از کشف المحجوب ص 300 ).وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست.
ابوالفرج.
مشت هرگز کی برآید با درفش پنبه با آتش کجا یارد چخید؟
مسعودسعد.
فرهنگ عمید
۱. کوشیدن، کوشش کردن: در تپیدن سست شد پیوند او / وز چخیدن سختتر شد بند او (عطار: ۴۰۱ ).
۲. ستیزه کردن: به کابل که با سام یارد چخید / که خواند از آن زخم گرزش چشید (فردوسی: ۱/۲۳۶ )، سپاه است یکسر همه کوه و شخ / تو با پیل و با پیلبانان مچخ (فردوسی: لغت نامه: چخیدن ).
۳. سخن گفتن.
۲. ستیزه کردن: به کابل که با سام یارد چخید / که خواند از آن زخم گرزش چشید (فردوسی: ۱/۲۳۶ )، سپاه است یکسر همه کوه و شخ / تو با پیل و با پیلبانان مچخ (فردوسی: لغت نامه: چخیدن ).
۳. سخن گفتن.
پیشنهاد کاربران
چِخیدَن. چخ کردن.
چُخیدَن . به فنا رفتن.
فعل ( ( چخیدن ) ) در گویش اچمی به سه شکل کاربرد دارد:۱. فرار کردن۲. رقصیدن۳. پرش کردن
ستیزه کردن، دم زدن
ستیزه گردن، دم زدن
کلمات دیگر: