مترادف تاز : سفله، فرومایه، امرد، مخنث، تاختن
تاز
مترادف تاز : سفله، فرومایه، امرد، مخنث، تاختن
فارسی به انگلیسی
charge
مترادف و متضاد
سفله، فرومایه
امرد، مخنث
تاختن
اسم
۱. سفله، فرومایه
۲. امرد، مخنث
۳. تاختن
فرهنگ فارسی
نیای بزرگ .
فرهنگ معین
(ص فا. ) در ترکیب معنای «تازنده » می دهد: پیشتاز، اسب تاز.
(اِ.) 1 - امرد، مخنث . 2 - فرومایه ، سفله . 3 - محبوب ، معشوق .
(ص فا.) در ترکیب معنای «تازنده » می دهد: پیشتاز، اسب تاز.
لغت نامه دهخدا
تاز. (اِخ ) نیای بزرگ «ضحاک »: و نسابه ٔ پارسیان در نسب او [ ضحاک ] چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث ، و این تاز که ازجمله ٔ اجداد اوست پدر جمله ٔ عرب است و چون پدر عرب بود اصل همه ٔ عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز . هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 11).
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم .
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
دلم ز شلّه صابوته و ز هرّه تاز .
در جستن تاز من نبودت توفیق.
سبلت و ریش و خایگان کنده.
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
هماره چون در دروازه ، پشت بان بلند.
گردن من در گرو وام...َر.
پیش برم تا دم دروازه...َر.
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم.
کرد مرا عاجز و بیچاره...َر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره...َر.
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم.
زآنکه ندانم بروز عید کجایم.
یاری از روشنان چرخ طلب.
- تندتاز ؛ تیزتاز. تندتازنده . تنددونده :
نشست از بر باره ٔ تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 861).
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
(شاهنامه ایضاً ج 4 ص 1053).
- تیزتاز ؛ تیزتازنده . تنددونده :
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 18).
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایه ٔ تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 208).
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.
نظامی .
رجوع به تیزتاز شود.
- دیرتاز؛ دیرتازنده . کندرو :
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کره ٔ دیرتازش .
ناصرخسرو (دیوان ص 229).
رجوع به تندتاز شود.
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است : پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز :
جریده بهر سو عنان تاز کن .
نظامی .
|| (فعل امر) امر به تاختن نیز هست . (آنندراج ) (انجمن آرا). و امر به تاختن . (فرهنگ رشیدی ). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافه ٔ «به «»بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام ). «متاز» نهی «تاز» است :
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد برِ ما دراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1935).
|| (اِمص ) بمعنی تاخت که مرادف تاز است . (آنندراج ) (انجمن آرا). بمعنی تاخت . (فرهنگ رشیدی ). اسم مصدر ازتاختن مثل تاخت و تاز و غیره . (فرهنگ نظام ) :
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه ، رنگ تاز و گرگ پوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 111).
شیرگام وپیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (ایضاً ص 42).
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.
ناصرخسرو.
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام ؟
فردوسی .
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم .
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری ).
|| فرومایه و سفله . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان ). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). || امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام ). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان ). مکیاز. بی ریش . مخنث . بغا. کنده . پشت پای :
عمرو خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
کسایی .
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّه ٔ صابوته و ز هرّه ٔ تاز .
قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق .
سوزنی .
هریکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده .
سوزنی .
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
سوزنی .
دریغ مرد حکیمی که تازرا پس پشت
هماره چون در دروازه ، پشت بان بلند.
سوزنی .
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام ...َر.
سوزنی .
تاز مسافر چو درآیدز راه
پیش برم تا دم دروازه ...َر.
سوزنی .
تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم .
سوزنی .
عاجز بیچاره من ِ گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره ...َر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره ...َر.
سوزنی .
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم .
سوزنی .
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم .
سوزنی .
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب .
اوحدی (از آنندراج ).
|| مخفف تازه ، از لطائف . (غیاث اللغات ) :
بوستان از ابر و خورشید است تاز.
مولوی .
|| کلمه ٔ تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + َیک ، پساوند نسبت ] و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیه ٔ برهان ذیل کلمه ٔ تازی آرد: در پهلوی تاژیک . ایرانیان قبیله ٔ طی ، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمره ٔ ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک » می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمه ٔ عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا (پارس ) و عرب فرس را بهمه ٔ ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان » را - بنام قبیله ٔ «یون » در آسیای صغیر - بهمه ٔقوم هلاس اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود. || سگ تازی را هم میگویند. (برهان ).
فرهنگ عمید
۲. تازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): اسب تاز، پیشتاز.
= مخنث
۱. = تاختن
۲. تازنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اسبتاز، پیشتاز.
مخنث#NAME?