کلمه جو
صفحه اصلی

پشیزه


مترادف پشیزه : پشیز، پولک، فلس، صحیفه، ورقه

فارسی به انگلیسی

bauble, flake, sequin, tinsel, token


bauble, flake, sequin, tinsel, token, scale

مترادف و متضاد

صحیفه، ورقه


پشیز


پولک، فلس


۱. پشیز
۲. پولک، فلس
۳. صحیفه، ورقه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۲- چیزی است از برنج و امثال آن که ما بین دسته و تیغ. کارد وصل کنند برای استواری . ۴- چرمی که در دامن خیمه دوزند و پایزه بدان استوار کنند. ۵- آنچه از آهن که برای زینت بر در و تخته کوبند. ۶- فلس ماهی پولک ماهی . ۷- فلس سیمین یا آهنین بر عنان اسب زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید . یا پشیز. خرما. چیزی خرد است که بربن خرماست دمچ. خرما .

فرهنگ معین

(پَ زِ ) (اِ. ) = پشیز: ۱ - پولک فلزی ریز که بر جامه یا هر چیز دیگر بدوزند. ۲ - چیزی است از برنج و امثال آن که مابین دسته و تیغة کارد وصل کنند برای استواری . ۳ - چرمی که در دامن خیمه دوزند و پایزه بدان استوار کنند. ۴ - آن چه از آهن که برای زینت بر در و تخ

(پَ زِ) (اِ.) = پشیز: 1 - پولک فلزی ریز که بر جامه یا هر چیز دیگر بدوزند. 2 - چیزی است از برنج و امثال آن که مابین دسته و تیغة کارد وصل کنند برای استواری . 3 - چرمی که در دامن خیمه دوزند و پایزه بدان استوار کنند. 4 - آن چه از آهن که برای زینت بر در و تخته کوبند. 5 - فلس ماهی ، پولک ماهی . 6 - فلس سیمین یا آهنین بر عنان اسب ، زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جدا جدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید.


لغت نامه دهخدا

پشیزه. [ پ َ زَ / زِ ] ( اِ ) پول ریزه باشد بغایت تنک و کوچک. ( فرهنگ جهانگیری ). گویند زری باشد قلب در نهایت نازکی و کوچکی. ( برهان قاطع ). پول خرد از مس یا برنج. پشیز. پشی. فلس. درم زبون. پول سیاه. || چیزی را گویند از برنج و امثال آن در نهایت تُنُکی که مابین دسته و تیغه کارد وصل کنند. ( برهان قاطع ). چیزی است که میان تیغه و دسته کارد وصل کنند برای استواری. ( فرهنگ سروری ). حَرشَف ؛ پشیزه کارد و شمشیر. ( منتهی الارب ). || درم ماهی را نیز گویند و بعضی گفته اند پشیز فلس و پشیزه درم ماهی باشد چه ها برای نسبت آمده.( فرهنگ رشیدی ). درهم ماهی. فلس ماهی. درمغه ماهی بود. ( اوبهی ) :
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).
تخت ملک است و مسند شاهی
کوه ازو پر پشیزه ماهی.
سنائی ( در صفت اسب ).
سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی سیم.
انوری.
سهف ، حَرشَف ؛ پشیزه ماهی. ( منتهی الارب ). || چرمی باشد که بر دامن خیمه دوزند و ریسمانی بدان گذرانند. ( برهان قاطع ). چیزی است ، [ ظ: چرمیست ؟ ] که در دامن خیمه دوزند تا پایزه بدان استوار کنند. ( فرهنگ سروری ): اقتفاء؛ بازدوختن توشه دان و پشیزه را میان دو پشیزه آن درآوردن.کُلیه ؛ پشیزه ای که بر توشه دان و جز آن دوزند. ( منتهی الارب ). || آنچه از آهن بر در و تخته کوبند زینت را. آهنی که بر روی در یا تخته پوشند بصورت سوسماری یا کتیفی. ضَبِّه. کتیف. کتیفه : تضبیب ؛ پشیزه بر در زدن. ( مجمل اللغة ). || فلس سیمین یاآهنین بر عنان اسب. ( السامی فی الاسامی ). زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جداجدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید :
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه سیمین عیبه جوشن.
شهید ( در صفت آتش سده ).
چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزه های کمر
فرخی.
چنانکه بر سپر خیزران پشیزه سیم
حباب و دایره آب و قطره باران.
کمال اسماعیل ( از فرهنگ جهانگیری ).
- پشیزه پشیزه ؛ پوسه پوسه :
پشیزه پشیزه تنش همچو نیل
از آن هر پشیزه مه از گوش پیل.
اسدی.
- پشیزه خرما ؛ چیزی خرد است که بر بن خرماست. دمچه خرما: ثُفروق ؛ پشیزه سر خرما. فسیط؛پشیزه سر خرما و دمچه خرما. ( منتهی الارب ).

پشیزه . [ پ َ زَ / زِ ] (اِ) پول ریزه باشد بغایت تنک و کوچک . (فرهنگ جهانگیری ). گویند زری باشد قلب در نهایت نازکی و کوچکی . (برهان قاطع). پول خرد از مس یا برنج . پشیز. پشی . فلس . درم زبون . پول سیاه . || چیزی را گویند از برنج و امثال آن در نهایت تُنُکی که مابین دسته و تیغه ٔ کارد وصل کنند. (برهان قاطع). چیزی است که میان تیغه و دسته ٔ کارد وصل کنند برای استواری . (فرهنگ سروری ). حَرشَف ؛ پشیزه ٔ کارد و شمشیر. (منتهی الارب ). || درم ماهی را نیز گویند و بعضی گفته اند پشیز فلس و پشیزه درم ماهی باشد چه ها برای نسبت آمده .(فرهنگ رشیدی ). درهم ماهی . فلس ماهی . درمغه ٔ ماهی بود. (اوبهی ) :
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم .

فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).


تخت ملک است و مسند شاهی
کوه ازو پر پشیزه ٔ ماهی .

سنائی (در صفت اسب ).


سموم قهر تو با آب اگر عتاب کند
پشیزه داغ شود بر مسام ماهی سیم .

انوری .


سهف ، حَرشَف ؛ پشیزه ٔ ماهی . (منتهی الارب ). || چرمی باشد که بر دامن خیمه دوزند و ریسمانی بدان گذرانند. (برهان قاطع). چیزی است ، [ ظ: چرمیست ؟ ] که در دامن خیمه دوزند تا پایزه بدان استوار کنند. (فرهنگ سروری ): اقتفاء؛ بازدوختن توشه دان و پشیزه را میان دو پشیزه ٔ آن درآوردن .کُلیه ؛ پشیزه ای که بر توشه دان و جز آن دوزند. (منتهی الارب ). || آنچه از آهن بر در و تخته کوبند زینت را. آهنی که بر روی در یا تخته پوشند بصورت سوسماری یا کتیفی . ضَبِّه . کتیف . کتیفه : تضبیب ؛ پشیزه بر در زدن . (مجمل اللغة). || فلس سیمین یاآهنین بر عنان اسب . (السامی فی الاسامی ). زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جداجدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید :
چو زر ساوچکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه ٔ سیمین عیبه ٔ جوشن .

شهید (در صفت آتش سده ).


چو پای باز در آن بیشه پرجلاجل بود
ستاکهای درخت از پشیزه های کمر

فرخی .


چنانکه بر سپر خیزران پشیزه ٔ سیم
حباب و دایره ٔ آب و قطره ٔ باران .

کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری ).


- پشیزه پشیزه ؛ پوسه پوسه :
پشیزه پشیزه تنش همچو نیل
از آن هر پشیزه مه از گوش پیل .

اسدی .


- پشیزه ٔ خرما ؛ چیزی خرد است که بر بن خرماست . دمچه ٔ خرما: ثُفروق ؛ پشیزه ٔ سر خرما. فسیط؛پشیزه ٔ سر خرما و دمچه ٔ خرما. (منتهی الارب ).
- پشیزه نشان ؛ پولک نشانده . و نیز رجوع به پشیز شود.

فرهنگ عمید

۱. پولک.
۲. پولک های ریز فلزی که به جامه یا چیز دیگر بدوزند.
۳. (زیست شناسی ) = پولک۱


کلمات دیگر: