کلمه جو
صفحه اصلی

پرهیزکار


مترادف پرهیزکار : پارسا، پرهیزگار، خویشتن دار، زاهد، صالح، متقی، متورع، محتاط

فارسی به انگلیسی

abstinent, ascetic, chaste, continent, pious, virtuous, abstemious

abstemious, virtuous, chaste


abstinent, ascetic, chaste, continent, pious, virtuous


فارسی به عربی

داخلی , قارة , مستقیم

مترادف و متضاد

abstemious (صفت)
پرهیزگار، مرتاض، پرهیزکار، ممسک در خورد و نوش و لذات

virtuous (صفت)
پرهیزکار، پاکدامن، عفیف، مقدس، متقی، با فضیلت، باتقوا، فرهومند

chaste (صفت)
پرهیزکار، پاکدامن، عفیف، طاهر، خالص ومهذب

پارسا، پرهیزگار، خویشتن‌دار، زاهد، صالح، متقی، متورع


محتاط


۱. پارسا، پرهیزگار، خویشتندار، زاهد، صالح، متقی، متورع
۲. محتاط


فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- دوری کننده از حرام پارسا خویشتن دار پاکدامن زاهد صالح عفیف آبدست متقی باتقوی . ۲- قانع. ۳- با احتیاط . یا پرهیزکار بودن . پاکدامن بودن ورع داشتن متقی بودن اتقائ تقیه .

فرهنگ معین

(پَ ) (ص فا. ) ۱ - پارسا، خویشتن دار. ۲ - قانع .

لغت نامه دهخدا

پرهیزکار. [ پ َ ] ( ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی. باتقوی. دوری کننده از حرام. خویشتن دار ( از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک. مرتاض. صالح. برز. برزی . وَرع. عفیف. عفیفه. پاکدامن. آبدست. هیرسا. ( برهان قاطع ) :
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی ( ازفرهنگ اسدی ).
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.
فردوسی.
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.
فردوسی.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.
فردوسی.
همه پاک بودند و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.
فردوسی.
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.
فردوسی.
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.
فردوسی.
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی.
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.
فردوسی.
چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر ناله شهریار.
فردوسی.
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.
فردوسی.
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.
فردوسی.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.
فردوسی.
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.
فردوسی.
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.
فردوسی.
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.
فردوسی.
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی. ( تاریخ بیهقی ص 309 ). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. ( مجمل التواریخ والقصص ص 53 ).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.

پرهیزکار. [ پ َ ] (ص مرکب ) پارسا. تقی ، متقی . باتقوی . دوری کننده ٔ از حرام . خویشتن دار (از حرام ). بارّ. زاهد. ناسک . مرتاض . صالح . برز. برزی ّ. وَرع . عفیف . عفیفه . پاکدامن . آبدست . هیرسا. (برهان قاطع) :
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نُسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی .

خسروانی (ازفرهنگ اسدی ).


دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.

فردوسی .


شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.

فردوسی .


خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.

فردوسی .


همه پاک بودند و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.

فردوسی .


دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.

فردوسی .


بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.

فردوسی .


به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.

فردوسی .


گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.

فردوسی .


بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.

فردوسی .


چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر ناله ٔ شهریار.

فردوسی .


از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.

فردوسی .


یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.

فردوسی .


بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.

فردوسی .


همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.

فردوسی .


برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.

فردوسی .


خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.

فردوسی .


زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری ...

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


و چون به تنهائی خود نقل فرمود [ باری تعالی ] امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی . (تاریخ بیهقی ص 309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص 53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.

عطار.


خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.

سعدی (بوستان ).


نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.

سعدی (بوستان ).


اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.

سعدی (بوستان ).


خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.

سعدی (بوستان ).


|| قانع. || بااحتیاط. ج ، پرهیزکاران . پارسایان . اتقیاء. صلحاء. مرتاضان . برَرَة :
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن .

فردوسی .


- پرهیزکار بودن ؛ ورع داشتن . پارسا بودن . پاکدامن بودن . اتّقاء. تقیه .
- پرهیزکار شدن ؛ تقوی گزیدن . پارسائی کردن . پارسا گردیدن . دوری از حرام و منکَر. اِحصان . تورّع .
- پرهیزکار گردانیدن ؛ بازگردانیدن کسی را از حرام . پارسا کردن . اعفاف .

فرهنگ عمید

۱. پرهیزکننده.
۲. پارسا، پاک دامن، باتقوا: بر این و بر آن بگذرد روزگار / خُنُک مردم پاکِ پرهیزکار (فردوسی: لغت نامه: پرهیزکار ).

جدول کلمات

متقی

پیشنهاد کاربران

با تقوا

منزه

پاک

قدوس

دوری از گناه

پارسا، پرهیزگار، خویشتن دار، زاهد، صالح، متقی، متورع، محتاط، باتقوی، باتقوا

تقی

خدا مشرب

abstemious

Virtuous


کلمات دیگر: