کلمه جو
صفحه اصلی

پریشان


مترادف پریشان : آشفته، بی آرام، بی قرار، پراکنده، پراکنده خاطر، پریشان حال، تنگدست، درهم، دلواپس، ژولیده، سراسیمه، شوریده، متاثر، متشتت، متفرق، مختل، مشوش، مضطر، مضطرب، مغشوش، منگ، ناآرام، نابسامان، نامنظم، نگران

متضاد پریشان : آرام، آسوده

فارسی به انگلیسی

distressed, distracted, disturbed, dishevelled


disorderly, fraught, messy, muddy, turbulent


disorderly, fraught, messy, muddy, turbulent, disheveled, distressed, distracted, disturbed, dishevelled

فارسی به عربی

تعیس , مشعث , مکتیب

مترادف و متضاد

disturbed (صفت)
مضطرب، اشفته، مختل، پریشان، مختل شده، ناراحت، پریشان حال

faraway (صفت)
دور افتاده، پریشان، خیلی دور

disheveled (صفت)
ژولیده، اشفته، پریشان، نا مرتب

disconsolate (صفت)
دل شکسته، پریشان، تسلی ناپذیر

heartsick (صفت)
دل شکسته، نزار، غمگین، ملول، پریشان، دل ازرده

distressed (صفت)
فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشان حال

deuced (صفت)
گیج، پریشان

distracted (صفت)
پریشان

distressful (صفت)
پریشان، اندوهناک

آشفته، بی‌آرام، بی‌قرار، پراکنده، پراکنده‌خاطر، پریشان‌حال، تنگدست، درهم، دلواپس، ژولیده، سراسیمه، شوریده، متاثر، متشتت، متفرق، مختل، مشوش، مضطر، مضطرب، مغشوش، منگ، ناآرام، نابسامان، نامنظم، نگران ≠ آرام، آسوده


فرهنگ فارسی

کتابی اسن به نثر فارسی تالیف قا آنی شاعر به سبک گلستان سعدی .
پراکنده، درهم برهم، آشفتگی، شوریدگی، شوریده ، بینوایی، افسردگیپراکنده شدن
نام دریاچه ایست در سه فرسخی مشرق کازرون

فرهنگ معین

(پَ ) (ص فا. ) ۱ - ژولیده ، آشفته . ۲ - پراکنده . ۳ - سرگردان ، سرگشته .

لغت نامه دهخدا

پریشان. [ پ َ ] ( نف ، ق ) در حال پریشانی. در حال پریشیدن. || پریش. پریشیده. پراشیده. پراکنده. متفرق. منتشر. متشتت. متخلخل. متقسم.صعصع: قردحمة؛ رای پریشان. فکر پریشان :
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن.
سنائی.
روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان. ( کلیله و دمنه ).
گفت لیلی را خلیفه کاین توئی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی.
مولوی.
گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی. ( گلستان ). و دفتر از گفته های پریشان بشویم. ( گلستان ).
در هیأتش نظر می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان. ( گلستان ).
مرا ز مستی و عشق است نام زلف تو بردن
که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی.
اوحدی.
|| درهم و برهم شده. بهم برآمده. مختلط. ژولیده. گوریده. پشولیده. بشوریده. شوریده. وژگال. آلفته. آشفته : از هم فروفشانده و از هم بازکرده و بیفکنده و بباد برداده. افشانده. شعواء ( در موی و زلف ) :
سیه گلیم شریعت سهیل زین زنیم
که هست ریش پریشان او چو سرخ گلیم.
سوزنی.
کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.
حافظ.
آن ولایت را چون زلف بتان پریشان و مانند چشم خوبان خراب یافت. ( روضةالصفا از کاترمر ).
آنکه برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشان تر از آن زلف پریشانش کن.
؟
|| مضطرب. متوحش. بدحال. بی حواس. سرگردان. سرگشته. متردد. مغموم. غمناک. المناک. دلتنگ. محزون. || تنگدست. تهی دست. فقیر. بی چیز. بی مکنت. بی بضاعت. بدبخت.
- پریشان حدیث ؛ حدیث پراکنده و بی اساس.
- پریشان خوردن ؛ خوردن نه به اوقات معینه آن و آن مضر باشد. بی ترتیب خوردن.
- بخت ِ پریشان ؛ بخت بد. طالع بد. تقدیر ناسازگار :
اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست.
حافظ.
- خوابهای پریشان ؛ اضغاث احلام. که تأویل و تعبیر آن برای اختلاطها راست نیاید. خوابهای آشفته. خوابهای درهم و برهم.
- سخن ِ پریشان ؛ سخن بیهوده و بی معنی. هذیان. کلام مهجور. کلام بی ربط.
- گفتار پریشان ؛ کلام هجر. کلام بی ترتیب. سخن بی نظام.

پریشان. [ پ َ ] ( اِخ ) نام دریاچه ای است در سه فرسخی مشرق شهر کازرون فارس میانه بلوک کازرون و بلوک نامور. طول آن گاه از یک فرسخ و نیم بگذرد و پهنای آن نزدیک به نیم فرسخ است. در سال تقریباً پانصد من ماهی از آن صید کنند.

پریشان . [ پ َ ] (نف ، ق ) در حال پریشانی . در حال پریشیدن . || پریش . پریشیده . پراشیده . پراکنده . متفرق . منتشر. متشتت . متخلخل . متقسم .صعصع: قردحمة؛ رای پریشان . فکر پریشان :
باد بیرون کن ز سر تا جمع گردی بهرآنک
خاک را جز باد نتواند پریشان داشتن .

سنائی .


روزگار ضایع و مال هدر و جواهر پریشان . (کلیله و دمنه ).
گفت لیلی را خلیفه کاین توئی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی .

مولوی .


گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخنهای پریشان بگفتی . (گلستان ). و دفتر از گفته های پریشان بشویم . (گلستان ).
در هیأتش نظر می کرد صورت ظاهرش پاکیزه و صورت حالش پریشان . (گلستان ).
مرا ز مستی و عشق است نام زلف تو بردن
که قصه های پریشان ز عشق خیزد و مستی .

اوحدی .


|| درهم و برهم شده . بهم برآمده . مختلط. ژولیده . گوریده . پشولیده . بشوریده . شوریده . وژگال . آلفته . آشفته : از هم فروفشانده و از هم بازکرده و بیفکنده و بباد برداده . افشانده . شعواء (در موی و زلف ) :
سیه گلیم شریعت سهیل زین زنیم
که هست ریش پریشان او چو سرخ گلیم .

سوزنی .


کی دهد دست این غرض یارب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما.

حافظ.


آن ولایت را چون زلف بتان پریشان و مانند چشم خوبان خراب یافت . (روضةالصفا از کاترمر).
آنکه برهم زن جمعیت ما شد یارب
تو پریشان تر از آن زلف پریشانش کن .

؟


|| مضطرب . متوحش . بدحال . بی حواس . سرگردان . سرگشته . متردد. مغموم . غمناک . المناک . دلتنگ . محزون . || تنگدست . تهی دست . فقیر. بی چیز. بی مکنت . بی بضاعت . بدبخت .
- پریشان حدیث ؛ حدیث پراکنده و بی اساس .
- پریشان خوردن ؛ خوردن نه به اوقات معینه ٔ آن و آن مضر باشد. بی ترتیب خوردن .
- بخت ِ پریشان ؛ بخت بد. طالع بد. تقدیر ناسازگار :
اگر بزلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست .

حافظ.


- خوابهای پریشان ؛ اضغاث احلام . که تأویل و تعبیر آن برای اختلاطها راست نیاید. خوابهای آشفته . خوابهای درهم و برهم .
- سخن ِ پریشان ؛ سخن بیهوده و بی معنی . هذیان . کلام مهجور. کلام بی ربط.
- گفتار پریشان ؛ کلام هجر. کلام بی ترتیب . سخن بی نظام .

پریشان . [ پ َ ] (اِخ ) نام دریاچه ای است در سه فرسخی مشرق شهر کازرون فارس میانه ٔ بلوک کازرون و بلوک نامور. طول آن گاه از یک فرسخ و نیم بگذرد و پهنای آن نزدیک به نیم فرسخ است . در سال تقریباً پانصد من ماهی از آن صید کنند.


فرهنگ عمید

۱. پراکنده.
۲. افشانده.
۳. آشفته.
۴. درهم برهم.
۵. شوریده.
* پریشان شدن: (مصدر لازم )
۱. پراکنده شدن.
۲. آشفته شدن.
۳. مضطرب شدن.
* پریشان کردن: (مصدر متعدی )
۱. پراکنده کردن.
۲. آشفته کردن.

۱. پراکنده.
۲. افشانده.
۳. آشفته.
۴. درهم‌برهم.
۵. شوریده.
⟨ پریشان شدن: (مصدر لازم)
۱. پراکنده شدن.
۲. آشفته شدن.
۳. مضطرب شدن.
⟨ پریشان کردن: (مصدر متعدی)
۱. پراکنده کردن.
۲. آشفته کردن.


دانشنامه عمومی

پریشان (کازرون)، روستایی از توابع بخش جره و بالاده شهرستان کازرون در استان فارس ایران است.
این روستا در دهستان فامور قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۸۹ نفر (۲۱خانوار) بوده است.

واژه نامه بختیاریکا

تش به سر؛ تیشکنیدِه؛ پیشکنیده؛ جیتینیدِه؛ جیلُو ( جالوو ) ؛ دالِنجه؛ دِتِنیده؛ شِوِردِه؛ هَله پلِه؛ تش به جُو

جدول کلمات

فش

پیشنهاد کاربران

مرا ز خاک پریشانان آفریدن

افسرده


آسیمه سر

زار

مغنی چاه کن باقیمت مناسب کندن چاه آب فاضلاب خشک اتصال کانال به اگو کول گذاری طوقه چینی لایروبی چاه هایی قدیمی اجاره بالابر پمپ کفکش شناور کمپرسور وصل کردن و درآورد پمپ انجام کار درسراسر ایران وتهران

دل نگران. [ دِ ن ِ گ َ ] ( ص مرکب ) مضطرب پریشان حواس. که ترسد و نداند چون شود از نیک و بد. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . چشم براه. منتظر. ( ناظم الاطباء ) . مشوش سخت منتظر :
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
زآنکه بیچاره همان دل نگرانست که بود.
حافظ.
|| ملول. اندوهگین. ( ناظم الاطباء ) .

نگران، سر به هوا ، به هم ریخته،


کلمات دیگر: