کلمه جو
صفحه اصلی

تاجور


مترادف تاجور : اورنگ نشین، پادشاه، تاج دار، سلطان، شاه

متضاد تاجور : رعیت، مملوک

فارسی به انگلیسی

wearing a crown

مترادف و متضاد

اورنگ‌نشین، پادشاه، تاج‌دار، سلطان، شاه ≠ رعیت، مملوک


فرهنگ فارسی

تاجدار، صاحب تاج وتخت، پادشاه
۱- داری تاج با افسر . ۲- پادشاه سلطان .

فرهنگ معین

(وَ ) (ص مر. ) ۱ - دارای تاج . ۲ - پادشاه ، سلطان .

لغت نامه دهخدا

تاجور. [ تاج ْ وَ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) این کلمه از تاج ( معرب تاگ ) است با مزید مؤخر «ور». بزبان ارمنی تاگاور ( تاجور ). کنایه از پادشاه. ( آنندراج ). شهریار. تاجدار. مَلِک. سلطان. صاحب تاج. تاج گذارده. شاه. بزرگ. معمم. مکلل. مکلله :
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.
فردوسی.
از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن.
فردوسی.
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.
فردوسی.
بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.
فردوسی.
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.
فردوسی.
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیده تاجور پر ز خون.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
فردوسی.
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی ، مگردان گهر.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.
فردوسی.
بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.
فردوسی.
پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.
فردوسی.
پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی.

تاجور. [ تاج ْ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) این کلمه از تاج (معرب تاگ ) است با مزید مؤخر «ور». بزبان ارمنی تاگاور (تاجور). کنایه از پادشاه . (آنندراج ). شهریار. تاجدار. مَلِک . سلطان . صاحب تاج . تاج گذارده . شاه . بزرگ . معمم . مکلل . مکلله :
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.

فردوسی .


از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن .

فردوسی .


اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.

فردوسی .


از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت .

فردوسی .


بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.

فردوسی .


بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای .

فردوسی .


بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.

فردوسی .


بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.

فردوسی .


بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.

فردوسی .


بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیده ٔ تاجور پر ز خون .

فردوسی .


بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.

فردوسی .


بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.

فردوسی .


بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی ، مگردان گهر.

فردوسی .


بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران .

فردوسی .


بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.

فردوسی .


بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.

فردوسی .


بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.

فردوسی .


پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.

فردوسی .


پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.

فردوسی .


پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.

فردوسی .


جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.

فردوسی .


جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.

فردوسی .


چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش ...
چو آمد دل تاجور باز جای
به تخت کئی اندرآورد پای .

فردوسی .


چو خواهی ستایش پس از مرگ تو
خرد باید ای تاجور ترگ تو.

فردوسی .


چنان شاد شد زین سخن تاجور
تو گفتی به کیوان برآورد سر.

فردوسی .


چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور.

فردوسی .


ز ره چون بدرگاه شه بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت .

فردوسی .


ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.

فردوسی .


ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.

فردوسی .


سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.

فردوسی .


سر تاجور از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.

فردوسی .


سر تاجور زیرفرمان بود
خردمند از او شاد و خندان بود.

فردوسی .


سرانجام مرد ستاره شمر
بقیصر چنین گفت کای تاجور.

فردوسی .


سر تاجور اندرآمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک .

فردوسی .


شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه .

فردوسی .


شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت .

فردوسی .


غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و ببالین نبودش پسر.

فردوسی .


فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز.

فردوسی .


فزون بایدم نزد ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور.

فردوسی .


که بودند کشته بدان رزمگاه
ز خون بر سر تاجورْشان کلاه .

فردوسی .


که هرگز مبادا چنین تاجور
که او دست یازد بخون پسر.

فردوسی .


که این تاجور شاه لهراسپ است
که باب جهاندار گشتاسپ است .

فردوسی .


کشاورز باشد وگر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر.

فردوسی .


کی ِ تاجور بر لب آورده کف
بفرمود تا برکشیدند صف .

فردوسی .


که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.

فردوسی .


گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدان تاجور مهتر نیک نام .

فردوسی .


نژادش ندانم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تاجور.

فردوسی .


نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجوربندگی .

فردوسی .


ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.

فردوسی .


نکوهش مخواه از جهان سربسر
نبود از تبارت کسی تاجور.

فردوسی .


ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.

فردوسی .


همی خواست دستوری از تاجور
که تا بازگردد سوی زال زر.

فردوسی .


همه نیکوئیها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس .

فردوسی .


کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری .

مسعودسعد.


تو تاجور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته بادند چوورتاج .

سوزنی .


بسته و خسته روند تاجوران پیش او
بسته به تیغ سبک خسته بگرز گران .

خاقانی .


من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم .

خاقانی .


تاجوران را ز لعل ، طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع ، داغ نهی بر سرین .

خاقانی .


تاجور جهان چو جم ، تخت خدای مملکت
خاتم دیوبنداو بندگشای مملکت .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 474).


سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند.

خاقانی .


بنده خاقانی از تو سرور گشت
بس نمانده که تاجور گردد.

خاقانی .


زین اشارت که کرد خاقانی
سرفراز است بلکه تاجور است .

خاقانی .


ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم .

خاقانی .


مملکه شهباز راست گرچه خروس از نسب
هست بسر تاجور هست بدم طوقدار.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 197).


صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیخته اند.

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133).


تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری ترا مفخرتاج گوهری .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 439).


تاجورم چو آفتاب اینْت عجب که بی بها
بر سر خاک عور تن نور تنم دریغ من .

خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 835).


سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.

نظامی .


کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.

نظامی .


از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش .

نظامی .


هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آن روز تاجور داند.

نظامی .


بیک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.

نظامی .


بر او رنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.

نظامی .


تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.

نظامی .


تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سر آی از همه که سر تو شدی .

نظامی .


راهروان ِ عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه .

نظامی .


دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت .

نظامی (از آنندراج ).


سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک .

سعدی (بوستان ).


من اول سر تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم .

سعدی (بوستان ).


- تاجوران ؛ پادشاهان . بزرگان . تاجداران :
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان .

خاقانی .


ای ملک جانوران رای تو
وی گهرتاجوران پای تو.

نظامی .


رجوع به تاج و تاجدار شود

فرهنگ عمید

۱. تاج دار.
۲. [مجاز] صاحب تاج وتخت، پادشاه.


کلمات دیگر: