کلمه جو
صفحه اصلی

بچه


مترادف بچه : اندک سال، خردسال، صغیر، طفل، فرزند، کم سال، کم سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه، نوزاد ، جوان، بالغ، مرد، پیر، همکار، هم شاگردی، رفیق، کم تجربه، ناپخته، شاخه تازه، نهال نورسته، پاجوش

متضاد بچه : کبیر

فارسی به انگلیسی

cub, child, infant, young, kid, kiddie, kiddy, tyke, babe, chit, juvenile, offspring, urchin, youngling, youngster, [animal] young

child, [animal] young


babe, child, chit, infant, juvenile, offspring, urchin, young, youngling, youngster


فارسی به عربی

دجاجة , ذریة , رضیع , طفل , طفل رضیع , فرخ

مترادف و متضاد

اسم ≠ کبیر


native (اسم)
بچه

fellow (اسم)
آدم، یار، دوست، رفیق، بچه، یارو، مرد، شخص

baby (اسم)
شخص ساده و معصوم، کودک، طفل، نوزاد، بچه، بچه کوچک

child (اسم)
کودک، طفل، بچه، زاد، فرزند، خردسال، زاده

kid (اسم)
کودک، بچه، بچه کوچک، کوچولو، بزغاله، چرم بزغاله

infant (اسم)
کودک، طفل، بچه، بچه کمتر از هفت سال

chick (اسم)
نوزاد، بچه، جوجه

cub (اسم)
بچه، توله، بچه پستانداران گوشتخوار، بچهحیوان

bairn (اسم)
بچه

chicken (اسم)
بچه، کمرو، ترسو، جوجه، مرغک، جوجه مرغ، مرد جوان

brood (اسم)
بچه، جوجه، جوجه های یک وهله جوجه کشی

calf (اسم)
بچه، تیماج، گوساله، ماهیچه ساق پا، نرمه ساق پا، چرم گوساله

chit (اسم)
یادداشت، کودک، بچه، دخترک، توله حیوانات

whelp (اسم)
بچه، توله، بچهحیوان، توله سگ، بچه هر نوع حیوان گوشتخوار

اندک‌سال، خردسال، صغیر، طفل، فرزند، کم‌سال، کم‌سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه، نوزاد ≠ همکار، هم‌شاگردی، رفیق


۱. اندکسال، خردسال، صغیر، طفل، فرزند، کمسال، کمسن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه، نوزاد ≠ کبیر
۲. جوان، بالغ
۳. مرد
۴. پیر
۵. همکار، همشاگردی، رفیق
۶. کمتجربه، ناپخته
۷. شاخهتازه، نهال نورسته
۸. پاجوش


فرهنگ فارسی

کودک، طفل، فر ند، بچگان جمع
( اسم ) ۱ - کودک طفل . ۲ - فرزند. جمع : بچگان . یا بچ. خور جواهر معدنی از لعل یاقوت طلا نقره و غیره . یا بچ. خورشید . یا بچ. خونین اشک گلگون . یا بچ. طاوس علوی. ۱- آفتاب. ۲ - روز روشن. ۳ - آتش. ۴- لعل . ۵- یاقوت . یا بچ. کو شخصی که او را در طفلی از رهگذر برداشته باشند لقیط . یا بچ. نو. ۱ - حادثهای که تازه بهم رسیده باشد . ۲ - نتیج. هر چیز. ۳ - شاخ. تازه. ۴- شکوف. نورسته.
کدام بکدام .

فرهنگ معین

(بَ چِّ ) ( اِ. ) ۱ - کودک ، طفل . ۲ - فرزند.

لغت نامه دهخدا

بچه. [ ب ِ چ ِ ] ( ادوات استفهام ) ( ب + چه ) کدام. بکدام. ( ناظم الاطباء ).

بچه. [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) کودک. طفل. ولید. زاک. صبی. طفل و بچه آدمی و حیوان. ( از آنندراج ). ولد. فرزند. ( فرهنگ شعوری ). ولیده. کودک نارسیده. کر. کره. بره. نتاج. نتیجه. زائیده انسان یا حیوان ، در انسان تا به سن بلوغ برسد و در حیوان تا بزرگ شود. ( فرهنگ نظام ). ج ، بچگان :
پریچهر را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان.
فردوسی.
چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه تیزچنگ.
فردوسی.
پسر باید از هرکه باشد رواست
که گویند کاین بچه پادشاست.
فردوسی.
همی بچه را بازداند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور.
فردوسی.
زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.
منوچهری.
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم.
منوچهری.
زهدانکتان بچه بسیار گرفته.
منوچهری.
بلی گر بزاید یکی گوسفند
که دارد بچه بر تنش خال چند.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر اشتر بود یا ستور و ستر
ز ده بچه یک بچه اش مر تراست
بدان تا شود برگهای تو راست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
که آن سال هر گوسفندی دوبار
بزایید هر بار بچه چهار.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تخم اگر جو بودجو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.
ناصرخسرو.
بچه شیر دانش و آنگه
مور جهلت عذاب بنماید.
خاقانی.
آب را سنگست اندر بر از آنک
سنگ را بچه خور در شکم است.
خاقانی.
که آتش کشتن و اختر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست. ( گلستان سعدی ).
- امثال :
شعرناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین.
منوچهری.
اگربچه عزیز است ، ادب عزیزترست .
حرف راست را از بچه باید شنید.
ماماچه که دوتا شد سر بچه کج میشود.
- بچه انگور ؛ کنایه است از شراب انگور. ( آنندراج ) :
آراسته بزم تو پر از بچه حوراست
از بچه حورا بستان بچه انگور.
امیرمعزی.
- بچه تاک ؛ انگور :

بچه . [ ب َ چ َ / چ ِ / ب َچ ْ چ َ / چ ِ ] (اِ) کودک . طفل . ولید. زاک . صبی . طفل و بچه ٔ آدمی و حیوان . (از آنندراج ). ولد. فرزند. (فرهنگ شعوری ). ولیده . کودک نارسیده . کر. کره . بره . نتاج . نتیجه . زائیده ٔ انسان یا حیوان ، در انسان تا به سن بلوغ برسد و در حیوان تا بزرگ شود. (فرهنگ نظام ). ج ، بچگان :
پریچهر را بچه بد در نهان
از آن شاد شد شهریار جهان .

فردوسی .


چنین گفت با بچه جنگی پلنگ
که ای پرهنر بچه ٔ تیزچنگ .

فردوسی .


پسر باید از هرکه باشد رواست
که گویند کاین بچه ٔ پادشاست .

فردوسی .


همی بچه را بازداند ستور
چه ماهی به دریا چه در دشت گور.

فردوسی .


زنگی بچه ای خفته به هریک در چون قار.

منوچهری .


تا مادرتان گفت که من بچه بزادم .

منوچهری .


زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته .

منوچهری .


بلی گر بزاید یکی گوسفند
که دارد بچه بر تنش خال چند.

شمسی (یوسف و زلیخا).


اگر گوسفند است اگر گاو و خر
گر اشتر بود یا ستور و ستر
ز ده بچه یک بچه اش مر تراست
بدان تا شود برگهای تو راست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


که آن سال هر گوسفندی دوبار
بزایید هر بار بچه چهار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


تخم اگر جو بودجو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب .

ناصرخسرو.


بچه ٔ شیر دانش و آنگه
مور جهلت عذاب بنماید.

خاقانی .


آب را سنگست اندر بر از آنک
سنگ را بچه ٔ خور در شکم است .

خاقانی .


که آتش کشتن و اختر گذاشتن و افعی کشتن و بچه نگاه داشتن کار خردمندان نیست . (گلستان سعدی ).
- امثال :
شعرناگفتن به از شعری که باشد نادرست
بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین .

منوچهری .


اگربچه عزیز است ، ادب عزیزترست .
حرف راست را از بچه باید شنید .
ماماچه که دوتا شد سر بچه کج میشود .
- بچه ٔ انگور ؛ کنایه است از شراب انگور. (آنندراج ) :
آراسته بزم تو پر از بچه ٔ حوراست
از بچه ٔ حورا بستان بچه ٔ انگور.

امیرمعزی .


- بچه ٔ تاک ؛ انگور :
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .

عماره .


- بچه ٔ حوراء ؛ کنایه از ساقی و محبوب است . حورزاده . (آنندراج ).
- بچه ٔ خور، یا بچه ٔ خورشید ؛ کنایه است از لعل و یاقوت و طلا و نقره و دیگر جواهر کانی و فلزات . (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
آب را سنگست اندر بر از آنک
سنگ را بچه ٔ خور در شکم است .

خاقانی .


- بچه ٔ خورشید ؛ بچه ٔ خور که جواهر و فلزات باشد. (برهان قاطع).
- بچه ٔ خونین ؛ اشک گلگون . (ناظم الاطباء) :
هردم هزار بچه ٔ خونین کنم بخاک
چون لعبتان دیده به زادن درآورم .

خاقانی .


- بچه ٔ ریش ؛ حصه ای از موی ریش که زیر لب قرار گرفته است . (فرهنگ نظام ) :
بچه بازی اگر نمیداند
بچه ٔ ریش را نهاده چرا؟

ابوالبرکات .


- بچه شیر، بچه ٔ شیر ؛ شبل الاسد. شبل . (دهار).
- || کنایه از دلیر و پهلوان است .
- بچه ٔ طاوس علوی ؛ آفتاب . روز روشن . آتش . لعل . یاقوت . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- بچه ٔ کو ؛ شخصی که او را در طفلی از راهگذر برداشته باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ). لقیط. کوی یافت .
- بچه ٔ نره شیر ؛ کنایه از نوجوان زورمند و پهلوان زاده است :
چو آگاهی آمد به سام دلیر
که آمد ز ره بچه ٔ نره شیر.

فردوسی .


نباید که آن بچه ٔ نره شیر
شود تیزدندان و گردد دلیر.

فردوسی .


بدو گفت کای بچه ٔ نره شیر
برآورده چنگال و گشته دلیر.

فردوسی .


- بچه ٔ نو ؛ حادثه ای که تازه بهم رسد. نتیجه ٔ هر چیز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || شاخه ٔ تازه . شکوفه ٔ نورسته . (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- زنگی بچه ؛ بچه ٔ سیاه ، بچه ٔ سیاه پوست :
در گلشن بوستان رویش
زنگی بچگان ز ماه زاده .

سعدی .


|| چوزه . جوجه :
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپیدست
با باز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.

ابوشکور.


پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.

رودکی .


مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است .

دقیقی .


ای بچه ٔ حمدونه غلیواژ غلیواژ
ترسم بربایدت بطاق اندر برجه .

لبیبی .


بای تکین با خویشتن صدوسی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردند. (تاریخ بیهقی ). در گنبدی دوسه جای خایه و بچه کرده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 108).
- بچه ٔ باز ؛ جوجه ٔ باز.
- بچه ٔ بط ؛ جوجه ٔ مرغابی :
بچه ٔ بط اگرچه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود.

سنائی .


- بچه ٔ کبوتر ؛ جوجه ٔ کبوتر.
به قدر مرد شد روزی نهاده
ز بازرگان بچه تا شاهزاده .

نظامی .


- خطائی بچه :
تو خطائی بچه ای از تو خطا نیست عجب
کانکه از اهل صوابند خطا نیز کنند.

سعدی .


- درویش بچه ؛ بچه ٔ درویش :
با درویش بچه ای مناظره در پیوسته . (گلستان ).
- شاه بچه ؛ شاهزاده :
فکند آن تن شاه بچه به خاک
به چنگال کردش جگرگاه چاک .

فردوسی .


- کبوتربچه :
چون کبوتر بچه تا هستیم بالی می زنیم
بهر یک ارزن که آنهم در دهان دیگریست .

سیلی .


ترکیب های دیگر:
- آهوبچه . بازرگان بچه . پسربچه . پهلوان بچه . ترسابچه . خربچه . دختربچه . دهقان بچه . دیوبچه . سگ بچه . شتربچه . شکم بچه . شیربچه . غلام بچه . قلتبان بچه . کافربچه . کردبچه .گربه بچه . گرگ بچه . لکلک بچه . ماربچه . مغبچه . هندوبچه .و رجوع به این ترکیبات در جای خود شود. || نوکر. خدمتکار. || توله . (ناظم الاطباء). || بی ریش . مأبون . ملوط. مفعول . || مجازاً، خرد و کوچک .
- دربچه ؛ در کوچک .
|| قسمی از مهره های شطرنج کبیر و آن مانند پیاده بود در شطرنج متعارف . (آنندراج ) :
افکنده بساط و عشرتی داریم
هریک بچه ای به بر چو شطرنج کبیر.

محمدقلی سلیم .


|| آنچه برسر آب غوره و شراب و آب لیمو و مانند آن بندد. (یادداشت مؤلف ). کپک . سپیچه .
- بچه ٔسرکه ؛ باکتریهایی که روی سرکه بندد. || جوانه ای که از ریشه ٔ گیاه دورتر از بنه ٔ آن برآید و جدا غرس توان کردن مانند نعناع و چگنک . (یادداشت مؤلف ) : و درخت عناب بچه بسیار کند و دوساله وسه ساله ٔ آن برکشند و بازنشانند. (فلاحت نامه ). || لبلاب . (ناظم الاطباء). اما ظاهراً در این معنی اخیر دگرگون شده ٔ پیچه باشد.

بچه . [ ب ِ چ ِ ] (ادوات استفهام ) (ب + چه ) کدام . بکدام . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. کودک، طفل.
۲. فرزند.
۳. (صفت ) [مجاز] کم تجربه، خام.

دانشنامه عمومی

بچه (ابهام زدایی). بچه، به انسان خردسال (دختر و پسر) گفته می شود.
بچه (فیلم ۲۰۰۰)
بچه (فیلم ۲۰۰۵)
بچه (فیلم ۲۰۱۰)
بچه همچنین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
بچه (فیلم ۲۰۱۰). بچه (انگلیسی: The Kid) یک فیلم در سبک درام و زندگی نامه ای به کارگردانی نیک موران است که در سال ۲۰۱۰ منتشر شد.
جودیت هانت
Executive:
کوین لوئیس
استیون می

بچه (فیلم). بچه (به فرانسوی: L'Enfant) فیلمی ساختهٔ ژان پیر و لوک داردن، محصول ۲۰۰۵ و محصول مشترک کشورهای بلژیک و فرانسه است. این فیلم در همین سال برندهٔ جایزهٔ نخل طلایی از جشنوارهٔ فیلم کن شد.

گویش اصفهانی

تکیه ای: vač(č)a
طاری: vač(č)a
طامه ای: vač(č)a
طرقی: vač(č)a
کشه ای: vač(č)a
نطنزی: vač(č)a


جدول کلمات

کودک , فرزند , طفل, نینی

پیشنهاد کاربران

معنی بچه در زبان کردی :کورپه ، منال، زار و، زاروک

- - کُتِه ( بچه ی معمولا حیوان ) در مازنی.
سَگِ کوته.
البته کِتِه هم شنیدم.

childer

بچه به ترکی: اوشاق، بالا، جوجوق

بچه:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بچه" می نویسد : ( ( بچه در پهلوی وچّگ waččag بوده است. ریخت بیی ِ این واژه در پارسی بچه شده است و ریخت گیی آن " گوچگ " و سرانجام "کوچک " ) )
( ( یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده ، با سپاهی بزرگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 239. )
واژه ی بچه از واژه اوستایی vet - ( e ) s o به معنای یکساله در ریخت وچک ( =بچه ) گرفته شده است . همانطور که امروزه در گیلکی وچک به معنای بچه می باشد .


نی نی، اندک سال، خردسال، صغیر، طفل، فرزند، کم سال، کم سن، کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه، نوزاد، جوان، بالغ، مرد، پیر، همکار، هم شاگردی، رفیق، کم تجربه، ناپخته، شاخه تازه، نهال نورسته، پاجوش

کودک یا خردسال
گاهی ارباب یارعیس ازاین کلمه استفاده میکند که درواقع نوچه یانوکرخودرا صدا میزند.
اصطلاح هم وجود دارد:بچه شده ای؟اینکاردرستی نیست، بچه هاچنین کاری راانجام میدهندوازتوبعیداست.
بچگی یاکودکی کردن ( البته بدور از اصطلاح بالا ) : شیطانی ( بازیگوشی ) کردن، لوس کردن خوددربرابر کسی.


کلمات دیگر: